◻️بلاش یک ماه به سوگ پدر می نشیند و بزرگان او را پند می دهند و بر گاه می نشیند و مردم را به نیکی و داد فرا می خواند و
🔸هر آن گه که گویی که دانا شدم به هر دانشی بر توانا شدم
🔸چنان دان که نادان تری آن زمان مشو بر تن خویش بر، بد گمان
◻️#سوفرا _ مرزبان زاولستان و کاولستان و از اهالی شیراز_ از سوی #پیروز نزد #بلاش گماشته شده بود. هنگامی که خبر مرگ #پیروز را می شنود، بسیار اندوهگین می شود و در می یابد که بلاش، ناتوان از لشکر کشی و کین خواهی ست. بنا بر این لشکری فراهم می سازد و نامه ای به # بلاش می نویسد و از او اجازه می خواهد که برای نبرد با #خوشنواز راهی شود و همچنین او را پند می دهد.
🔸وزان پس فرستاد نزد ِ بلاش که" شاها تو از مرگ غمگین مباش
🔸که این درد هرکس بخواهد چشید شکیبایی و نام، باید گُزید
🔸ز باد آمده، باز گردد به دَم یکی داد خواندش و دیگر، ستم
◻️#سوفرا نامه ای برای #خوشنواز می نویسد و او را سرزنش می کند که
🔸نیای تو زین خاندان، زنده بود پدر پیش بهرام، چون بنده بود
🔸من اینک به مَرو آمدم کینه جوی نمانم به هیتالیان، رنگ و بوی
فرستاده نامه را می برد و خوشنواز می گوید که# پیروز، پیمان شاهان پیشین را شکست.
🔸نیامد پسندِ جهان آفرین تو گفتی که بگرفت پایش، زمین
◻️نبرد آغاز می گردد و #خوشنواز در آستانه ی شکست است. پیامی می دهد
🔸که "از جنگ و پیکار و خون ریختن نباشد جز از رنج و آویختن
🔸دو مرد خردمند و گُرد و جوان به دوزخ فرستیم هر دو روان...
🔸اسیران و از خواسته هر چه بود ز سیم و زر و گوهر ِ نابسود...
🔸فرستم همه نزد سالار ِ شاه چه از ویژه گنج و چه چیز ِ سپاه
◻️و راهی ایران که شوی، از عهد و پیمان #بهرام گور هیچ یک نخواهیم پیچید.#سوفرا به دلیل آن که #قباد، پسر #پیروز اسیر #خوشنواز هست، با این پیشنهاد، موافقت می کند. #قباد و موبد ِ موبدان #اردشیر و دیگر بزرگان آزاد می گردند با #سوفرا به ایران باز می گردند.
◻️پس از چهار سال شهریاری # بلاش، #سوفرا به خوبی به او می گوید که رسم فرمانروایی را نمی داند و بهترست کناری برود و #قباد، شاه ایران شود. بلاش می پذیرد. و می گوید که بهترین پادشاهی همین گوشه ی آرامش است که نه دردی و نه نفرینی و نه رنجی ست.
◻️پس از #بهرام گور فرزندش #یزدگرد بر تخت می نشیند و هجده سال با مهربانی و دادگری فرمانروایی می کندو پند می دهد که :
🔸مدارا خرد را برادر بُوَد خرد بر سر ِ دانش افسر بُوَد
🔸هر آن چیز کآنت نیاید پسند دل ِ دوست و دشمن برآن بر مبند
🔸چو نیکی کُنش باشی و بردبار نباشی به چشم خردمند، خوار
◻️پس از هجده سال شهریاری، تاج و تخت را به پسر کوچک تر خود #هرمز می سپارد و او را به #پیروز، پسر بزرگ تر خویش به دلیل خردمندی و شایستگی بیشتر، برتری می بخشد. 🔸🔸🔸
◻️دو نوه ی #بهرام گور، #هرمز و #پیروز نام دارند. پیروز نزد شاه #هیتال می رود و از آنها پشتیبانی نظامی می خواهد تا برادر را از تخت کنار نهد و خود شاه گردد و هیتالیان همراهی می کنند و سرانجام #هرمز گرفتار می شود؛ ولی #پیروز چشمش که به برادر می افتد، دلش به مهر می آید و او را به ایوان خویش می فرستد. هرمز یک سال شهریاری می کند. 🔸🔸🔸
◻️نوه ی دیگر #بهرام گور، #پیروز، بیست و هفت سال فرمانروایی می کند. در روزگار او هفت سال قحطی و خشکسالی رخ می دهدو شهریار هر چه در انبار ها دارد، بر مردم می بخشد و از مردم هم می خواهد که اگر غله و گاو و گوسپند دارند، به هر قیمتی که می خواهند، به شاه بفروشندتا به مردم بدهد و ببخشد.
پس از هفت سال، در آغاز فروردین ماه باران می بارد و شادی به دل مردم می آید. #پیروز شهرهایی مانند اردبیل و پیروز رام و... می سازد و تصمیم می گیرد که با # خوشنواز ترک بجنگد و سرزمین هایی که با توافق بهرام گور از آن ِ آنها خوانده شده بود، باز پس گیرد و وارد مرزها و قلمرو ترکان شود.
◻️خوشنواز فرزند #خاقان چین پیمان شاه ایران را یادآور می گردد و از #پیروز می خواهد که از جنگ، چشم پوشی کند. ولی شاه ایران نمی پذیرد. او که با برادرش #هرمز و پسرش قباد راهی شده بود، بر جنگ پافشاری می کند؛ در حالی که #بلاش را در پایتخت بر تخت نشانده و #سوفرا را به عنوان وزیر بلاش ، تعیین نموده است. #خوشنواز از درگاه خدا یاری می جوید و خدا را گواه می گیرد که کوشید تا #پیروز را از جنگ بازگرداند و اینک ناچار ست که بجنگد. او دورتا دور سپاهش را با کَنده،آکنده می کند
به گرد ِ سپه بر، یکی کَنده کرد سرش را بپوشید و آگنده کرد
◻️از آن سو سپاه ایران می رسد و #خوشنواز با سپاهش پشت به لشکر ایران می کنند و ایرانیان می تازند تا #پیروز شاه و #هرمز و #قباد و بزرگان داخل کنده می افتند و همه ی بزرگان جز # قباد می میرند. #قباد را بیرون می کشند و در بند و اسارت نگاه می دارند.
فرزانه ی توس در پایان داستان، می فرماید:
🔸نباید که باشد جهانجوی، زُفت دلِ زُفت با خاک تیره ست، جفت
🔸🔸🔸
◻️در تاریخ طبری آمده که در هفت سال قحطی روزگار پیروز، با مدیریت و شهریاری فرمانروای ایران، تنها یک نفر در # اردشیر خرّه جان می سپارد.