#بهرام گرانمایگان را فرا می خواند و با آنان سخن می گوید که شاه از من بی آن که گناهی داشته باشم، آزرده شده است. چه کنیم؟ من از ایران این گونه کینه خواه با لشکری اندک در برابر لشکر انبوه #ساوه شاه جنگیدم؛ اینک شاه چنین گنج نوی برایمان فرستاد.
شما هرکسی چاره ی جان کنید برین خستگی تا چه درمان کنید
#گُردیه خواهر #بهرام سخنان برادر را از پشت پرده می شنود و لب به سخن می گشاید و به بزرگان می گوید که چرا خاموش مانده اید و پاسخی نمی دهید؟! #ایزدگُشَسپ می گوید :
همه کارهای شما ایزدی ست ز مردیّ و از دانش و بخردی ست
نباید که رای پلنگ آوریم که با هرکسی رای جنگ آوریم...
اگر جنگ سازید، یاری کنیم به پیش سواران، سواری کنیم
#بهرام در می یابد که او میانجی و بی طرف ست. #یَلان سینه می گوید : کسی که به پیروزی دست می یابد، اگر از راه یزدان برگردد، آفرین به نفرین باز خواهد گشت. حال که خدا به تو فرّهی و بخت داده است،
ازو گر پذیری، به افزون شود دل از ناسپاسی پر از خون شود
#بهرام ِ بهرام می گوید پادشاهی و فرمانروایی کاری بزرگ ست و نباید خوار و آسان گرفت. # بُنداگُشَسپ ادامه می دهد که موبدی گفته که هرکسی اگر فقط یک لحظه پادشاهی کند و بمیرد، از سال ها بندگی کردن بهترست. #بهرام از بزرگ دبیر می خواهد که نظرش را بگوید.
وزان پس چنین گفت بهرام را که" هرکس که جویا بُوَد کام را،
چو در خور بجوید، بیابد همان دراز ست و یازنده دست ِ زمان
ز چیزی که بخشش کند دادگر چنان دان که کوشش نیابد گذر
بکن کار و کرده به یزدان سپار به خرما چه یازی، چو ترسی ز خار؟!
#گُردیه وقتی سخن بزرگان را می شنود، نگران و اندوهگین می شود و هیچ نمی گوید. #بهرام از خواهر می پرسد که تو چه نظری داری و چه می گویی؟ #گُردیه به برادر پاسخی نمی دهد و رو به دبیر بزرگ می کند و می گوید تو این گونه می اندیشی که شاهی آسان تر از بندگی ست؟
♦️ به آیین شاهان ِ پیشی رویم سخن های آن برتران بشنویم
بسی بُد که بی کار بُد تخت شاه نکرد اندرو هیچ کهتر، نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند یکی چشم بر تخت، نگماشتند...
نه بیگانه زیبای افسر بُوَد سزای بزرگی به گوهر بُوَد...
و ادامه می دهد# کاووس که به مازندران و هاماوران رفت و تخت، تهی از شاه بود، مردم به # رستم گفتند که بر تخت بنشیند. ولی #رستم نپذیرفت و شاه ایران را رهانید و بر تخت نشاند. #پیروز که کشته شد، #سوفرای پهلوان تخت شاهی را نپذیرفت و #قباد را بزرگ کرد و سپس بر تخت نشاند. حتی وقتی قباد با بدگویی اطرافیان#سوفرای را کشت و مردم او را به دست پسر پهلوان، #زرمهر سپردند، او هم شاه را بخشید و دوباره بر تخت نشاند.
♦️ کس از بندگان، تخت شاهی نجُست وگر چند بودی نژادش، درست...
♦️ مکن آز را بر خرد، پادشا که دانا نخواند تو را پارسا
♦️اگر من زنم، پند شاهان دهم به بسیار سال از برادر کِهَم
♦️مده کارکرد نیاکان به باد مبادا که پند من آیدت یاد
#بهرام گفته های خواهر را نمی پسندد و در نهایت نامه ای به #هرمز می نویسد که اگر پسرت، #خسرو پرویز بر تخت بنشیند، به فرمان او کوه، هامون کنم.
همی خواست تا بر پسر، شهریار سرآرَد مگر بی گنه، روزگار
نامه ای هم برای #پرموده می فرستد و از او می خواهد دل از کینه بشویَد و ایران و چین را از هم جدا نداند! همچنین به ری می رود و دستور می دهد که " درَم مُهر بر نام خسرو کنند"! و به بازرگانی می دهد و می گویدبا این درم ها در #تیسفون دیباهای رومی بخرند تا چشم شاه به مُهر درم ها بیفتد.
از آن سو نامه ی #بهرام به شاه می رسد و همچنین از مُهر درم که به نام خسرو پرویز هست، آگاه می گردد و خشمگین از پسر به او بدگمان می شود. شاه تصمیم می گیرد به طور پنهانی پسر را بکشد. ولی حاجب یا پرده داری ازین تصمیم آگاه می گردد و با شتاب خود را به خسرو می رساند و رازها را به او می گوید و شاهزاده را آگاه می کند.
ایرانیان از کشته شدن #سوفرای آگاه می گردند و ♦️همی گفت هر کس که " تخت ِ قباد _ اگر سوفرا شد_ به ایران مباد"
♦️سپاهی و شهری همه شد یکی نبردند نام قباد، اندکی
همگی به ایوان شاه می روند و بدگویان بلاجویی که شاه را برانگیخته بودند، می کُشند و #جاماسپ، برادر کهتر شاه را بر تخت می نشانند. #قباد را در بند می کنند و او را به پسر #سوفرا می سپارند تا کینه ی پدر را از شاه بخواهد. پسر #سوفرای مردی خردمند، پاکیزه، بی آزار بود و نامش #زَرمهر.
♦️بی آزار زرمهر ِ یزدان پرست نَسودی به بد با جهاندار، دست
♦️پرستش همی کرد پیش قباد وزآن بد نکرد ایچ بر شاه، یاد
♦️جهاندار ازو ماند اندر شگفت ز کردار او مردمی برگرفت
♦️همی کرد پوزش که " بدخواه من پرآشوب کرد اختر و ماه من..."
#زرمهر او را می بخشد و شاه از وی می خواهد بند از پایش بردارد و می گوید پنج تن هستند که محرم راز و فرمانبر منند. اگر نیازباشد، آنها را آگاه کنیم.... #زرمهر چنین می کند و #قباد با آن شش تن به سوی #اهواز می روند و به خانه ی دهقانی ساکن می شوند که دختری زیبا دارد. #قباد از #زرمهر می خواهد که با دهقان سخن بگوید و از او دختر زیبایش را برای شاه خواستگاری کند و دهقان نیز می پذیرد. [ این دختر، همان مادر #خسرو انوشیروان است.]
یک هفته در آن ده می ماند و روز هشتم راهی سرزمین #هیتالیان می گردد.با شاه هیتال رایزنی می کند و
♦️بدو گفت شاه"از بد ِ خوشنواز همانا بدین روزت آمد نیاز
♦️به پیمان سپارم تو را لشکری از آن هریکی بر سران افسری
و اگر گنج و سپاه یافتی،" #چغانی نباشد گَوی با کلاه" و آن مرز و فرمان، از آن ِ من باشد. #قباد پیمان می بندد که" ز ین بوم هرگز نگیریم یاد". #قباد با سی هزار مردِ رزم به سوی #اهواز می آید.