#رمان_ازدواج_اجباری #نویسنده_فاطمهسونآرا #قسمت دوازدهم
پدر مرسل پرسید منظور تان چیست؟ پسر شما زن دار است؟
مادر هجران که از کاری شوهرش حیرت زده شده بود جوابی نداد پدر هجران جواب داد دختر تان برای تان نگفته که با مرد متاهل در ارتباط است؟
ما فکر میکردیم شما خبر دارید پدر مرسل عصبی از جایش بلند شد و گفت حاجی صاحب منحیث مهمان هر وقت به خانه ام بیایید قدم های تان روی دیده ولی دیگر برای خواستگاری دخترم نیایید چون ترجیح میدهم دخترم تمام عمر مجرد بماند ولی با مرد متاهل ازدواج نکند حالا هم میتوانید بروید و خودش از اطاق بیرون شد پدر هجران هم از جایش بلند شد و به خانم اش گفت شکر که این بلا هم تمام شد بلند شو برویم مادر هجران سرش را پایین انداخت و پشت سر شوهرش حرکت کرد
آنشب در خانه ای مرسل قیامت بر پا شد پدرش اصلاً به مرسل اجازه ای حرف زدن نمیداد باورش نمیشد دخترش با مردی متاهل در ارتباط بوده بالاخره حوصله ای مرسل به پایان رسید و گفت من با مرد متاهل رابطه نداشتم من و هجران یکدیگر خود را دوست داشتیم منتظر بودیم درس های ما تمام شود و نامزد شویم ولی همین مرد به زور خانم برادر هجران را که بیوه پسرش است به هجران نکاح کرد پدرش گفت هر چی باشد او حالا متاهل است و تو هیچ حقی نداری که داخل زندگی دو نفر آنان شوی من به تو اجازه نمیدهم .
مرسل گفت من هجران را دوست دارم گناه من چیست؟ پدرش گفت تا فردا برایت وقت میدهم فکر کن و از اطاق بیرون شد مادر مرسل پهلویش نشست و گفت از هجران بگذر دخترم مرسل گفت من هجران را دوست دارم نمیتوانم او را ترک کنم صدای زنگ موبایلش بلند شد چشمش به اسم هجران افتاد مادرش گفت من میروم امشب با خودت فکر کن همه جوانب را مدنظر بگیر بعد از پهلوی دخترش بلند شد و از اطاق بیرون رفت مرسل تماس را پاسخ داد هجران گفت چی شد مرسل هر چی از مادرم میپرسم برایم چیزی نمی گوید کدام اتفاقی افتاده؟ گلوی مرسل را بغض گرفت و گفت پدرت همه چیز را گفت از اینکه متاهل هستی خانواده ام باخبر شدند هجران چیغی عصبی زد و گفت چرا این روزها همه چیز برخلاف تصورات من پیش میرود هر دو ساکت بودند مرسل گفت بعداً حرف میزنیم فعلاً میخواهم کمی استراحت کنم موبایل را قطع کرد سرش را روی بالش گذاشت که صدای زنگ موبایلش دوباره بلند شد شماره ای ناشناس بود جواب داد پشت خط حوا بود مرسل گفت بفرمایید با کی کار داشتید؟
حوا جواب داد من حوا هستم میخواستم همرای خودت حرف بزنم
مرسل با تعجب گفت با من در مورد چی حرف میزنی؟ حوا بعد از چند لحظه سکوت گفت من هم نمیخواستم اینگونه شود کی فکر میکرد بهیر شهید شود و من در این سن کم بیوه شوم تصمیم که پدر جان گرفت اصلاً نظر مرا نگرفت خودت میدانی مجبور شدم بخاطر دخترم تن به این نکاح بدهم وگرنه هیچ وقتی این کار را نمیکردم حالا هم که نکاح کرده ام همه ترسم این است که هجران بخاطر تو دست مرا ترک نکند و اینبار برای همیشه از دخترم دور شوم ببین تو دختر جوان هستی میتوانی با یک پسر دیگر خوشبخت شوی هر کس حاضر است همرایت ازدواج کند ولی من مثل تو نیستم مطمین هستم اگر تو و هجران به هم برسید هجران مرا طلاق میدهد از تو خواهش میکنم از زندگی ما برو زندگی خودم را از تو گدایی میکنم صدای هق هق گریه های حوا پشت خط بلند شد مرسل موبایل را قطع کرد و اشکهایش جاری شد و با خود گفت خدایا مرا ببخش من چی کار میکردم چطور اینقدر خودخواه شدم که میخواستم بخاطر خودم و هجران باعث اشک ریختن حوا شوم مرا ببخش و برایم راه درست را نشان بده
ساعت از دوازده شب گذشته بود مرسل وضو گرفت و نماز تهجد خواند بعد از ادای نماز همانطور روی جانماز نشست و دستانش را به آسمان بلند کرد و گفت خداوندا مرا ببخش که میخواستم روی خرابه های زندگی خانم دیگر خانه ای خودم را بسازم از قلب هجران عشق مرا بیرون کن در قلبش محبت خانم اش را بینداز و قلب مرا هم صبر بده تا داغ هجران عشق ام را تحمل بتوانم از تو خیر میخواهم خیر نصیب حال ما کن.....