پرسیدم چرا با پدر و مادرم حرف نمیزنی؟ همه چیز را برای شان تعریف کن قبل از اینکه ناوقت شود مادرم به خواستگاری یاسمین برود ابوبکر غمگین لب زد ولی خانواده ای یاسمین تصمیم شان را گرفته اند من از بازوی ابوبکر گرفتم و گفتم زود باش داخل رفته با پدرم صحبت کن مادرم باید فردا به خواستگاری یاسمین برود خدا را چی دیدی شاید خانواده ای او از ما خوش شان بیاید ابوبکر چند لحظه حرکتی نکرد بعد گفت تو راست میگویی من نباید دست روی دست گذاشته بنشینم با هم داخل خانه رفتیم پهلوی او در اطاق نشستم به ابوبکر اشاره کردم حرف بزند ابوبکر به سوی پدرم دید و گفت پدر جان میخواهم در مورد یک موضوع همرای تان حرف بزنم پدرم با مهربانی به ابوبکر دید ابوبکر کمی من من کرد بعد به من دید و گفت تو بگو لبخندی زدم و گفتم دل شیر نداری سفر عشق نکن بعد به پدر و مادرم دیده گفتم ابوبکر عاشق یک دختر شده است و میخواهد شما به خواستگاری او بروید اگر شما زودتر اقدام نکنید شاید ابوبکر او را از دست بدهد چون خانواده ای دختر تصمیم دارند او را با کسی دیگر نامزد کنند مادرم به ابوبکر دید و گفت واقعاً اینطور است پسرم؟ ابوبکر نگاهش را به قالین روی زمین دوخت و همه چیز را به آنها تعریف کرد وقتی حرفهایش تمام شد پدرم گفت درست است پسرم وقتی تو دختر را می شناسی و او را دوست داری من مشکلی ندارم چون عجله دارید فردا صبح مادرت با شازیه و فرخنده به خانه ای آنها برود ان شاالله که خیر باشد ابوبکر لبخندی زد و نزدیک پدرم رفته دستش را بوسید و گفت تشکر پدر جان بعد به من دید و چشمکی زد فردا صبح من با مادرم و شازیه به سوی خانه ای یاسمین روانه گشتیم وقتی به آنجا رسیدیم مادر یاسمین با خوشرویی از ما استقبال کرد و ما را به مهمانخانه برد بعد خودش از اطاق بیرون شد مادرم به اطراف اطاق دید و گفت ماشاالله چقدر خوش سلیقه هستند شازیه هم به تایید حرف مادرم گفت دقیقاً در همین هنگام مادر یاسمین با پتنوس چای داخل اطاق شد پتنوس را روی میز گذاشت و پیاله ها را پر کرده مقابل ما گذاشت بعد گوشه ای روی مُبل نشست و گفت بفرمایید خواهر جان چای بنوشید مادرم پیاله اش را در دست گرفته گفت خواهر جان مطمین هستم در ذهن تان سوال خلق شده که ما کی هستیم و برای چی اینجا آمده ایم راستش ما بخاطر امر خیر به خانه ای تان تشریف آوردیم.....
گروهي جهانگرد در روستايي دورافتاده بهدنبال غذا ميگشتند. بالاخره مقداري غذاي مانده دريافت كردند و چون بيم مسموم شدن داشتند، ابتدا مقداري از آن را جلوي سگي انداختند كه با لذت و ولع آن را خورد. سپس با خيالي آسوده غذا را خوردند. اما روز بعد، شنيدند كه آن سگ مرده، پس همه وحشتزده نشانههاي مسموميت شديد تا به حد مرگ را در خود مشاهده كردند. پزشكي فرا خوانده شد. ابتدا جوياي علت مرگ سگ شد. يكي از اهالي گفت:«من مرگ سگ بينوا را به چشم ديدم، اتومبيلي او را زير گرفت و به جوي آب پرت كرد و سگ جابهجا مرد».
والش می گوید :"آنچه اتفاق ميافتد صرفاً چيزي است كه اتفاق ميافتد، ولي اينكه تو نسبت به آن چه تصوري داري مسئلهي ديگري است.زندگي بيمعني است. تنها معناي زندگي، همان مفهومي است كه ما به آن ميدهيم. به همين ترتيب تجارب، پيشامدها و رويدادهاي فردي و ديگر پديدههاي شخصي به خودي خود هيچ معنايي ندارند، به جز معنايي كه ما به آنها ميدهيم. هيچچيز في نفسه و به خودي خود رنجآور نيست، رنج ناشي از فكر نادرست است. رنج ناشي از خطاي فكر است.رنج ناشي از قضاوتي است كه شما در مورد چيزي داريد. قضاوت را برداريد، رنج از بين ميرود...!