تقدیم به شما خوبان
🌺❤️#قسمت_اول #داستان_زیبا در زمانهاى قديم، مرد ثروتمندى بود که براى اندوختن ثروتهايش جا کم مىآورد. او ذرهاى رحم نداشت و به کسى کمک نمىکرد و اهل بخشش هم نبود. اگر مهمانى به خانهاش مىآمد، تنها نان خشک جلو او مىگذاشت، ولى خودش غذاى ده نفر را به تنهائى مىخورد. اگر مىخواست جائى برود، اولين سفارشى که به زنش مىکرد اين بود که مواظب ثروتهايش باشد و کم خرج کند.
روزى از روزها، مرد ثروتمند شنيد که در شهر خيوه (خوارزم شهرى در آسياى ميانه ازبکستان) گاو و گوسفند ارزان شده است. مرد ثروتمند معطل نکرد و راه افتاد تا از آنجا خريد کند. توى خانه کسى جز زن و عروسش نماند. پسرش هم که چوپان بود، هميشه در صحرا مىگشت. مرد ثروتمند با اسب پيش مىرفت که چشمش به قوطى حلبى زيبائى که روى زمين بود، افتاد. زود از اسب پائين آمد و در قوطى را باز کرد. در همان لحظه مارى بزرگ از قوطى بيرون پريد و دور گردن او حلقه زد و حلقه را تنگ کرد. مرد که خيلى ترسيده بود، احساس خفگى کرد. هرچه سعى کرد مار را از گردنش جدا کند، فايدهاى نداشت. مرد ثروتمند بالاخره به سختى حرف زد و گفت: ”اى مار! چرا اينطور دور گردنم حلقه زدهاي؟ مگر چه بدى از من ديدهاي.“
مار گفت: ”مگر نشنيدهاى که گفتهاند پاداش خوبي، بدى است؟ (ضربالمثل ترکمنى بخشى ليفه يا مانتيق) اين ضربالمثل مشهورى است.“
- نه، نه، اين درست نيست. پاداش خوبي، خوبى است. من تو را از قفس آزاد کردم، حالا ولم کن.
مار گفت: ”حرفت را قبول ندارم.“
ثروتمند خسيس گفت: ”اگر مىخواهي، برويم و از چند نفر بخواهيم که در مورد ما قضاوت کنند. هرچه آنها گفتند، من قبول مىکنم. اگر حق با تو بود، آن وقت مىتوانى راحت مرا بکشي. ولى حالا اين قدر به گردنم فشار نياور.“
مار پذيرفت و حلقهٔ دور گردن ثروتمند را شل کرد. آنها قبل از همه نزد گلهٔ گوسفندان مرد ثروتمند رفتند. سگ پيرى از گوسفندان مراقبت مىکرد. از سگ پير پرسيدند: ”درست است که مىگويند پاداش خوبى بدى است؟“
سگ جواب داد: ”بله درست است. هرچه خوبى مىکني، فقط بدى مىبيني.“ و بعد رو به ثروتمند کرد و گفت: ”گوش کن ارباب! اکنون ساليان درازى است که از گوسفندانت مراقبت مىکنم و هيچ وقت نگذاشتهام دست گرگى به گوسفندانت برسد. ولى تا بهحال، نه من و نه چوپان، هيچ کدام حتى ذرّاى گوشت نخوردهايم و غذايمان نان خشک کپک زده است. اما اگر خداى نکرده يکى از گوسفندانت اجلش برسد و بميرد، دمار از روزگارمان درمىآورى اين بدى نيست که در عوض خوبى مىکني؟“
رنگ روى ثروتمند پريد و سر به زير انداخت. مار به ثروتمند گفت: ”حالا جوابت را گرفتي؟ آماده باش تا نيشت بزنم!“
ثروتمند لرزيد و گفت: ”نه مار عزيز! صبر کن سگ که نمىتواند جواب درستى بدهد بگذار از کس ديگرى بپرسم.“
مار قبول کرد و با هم پيش گوسفندان و بزها رفتند و پرسيدند: ”درست است که مىگويند پاداش خوبى بدى است؟“
گوسفندها و بزها جواب دادند: ”بله درست است. ما هر سال چند بره به ارباب مىدهيم و تعداد گوسفندهايش را زياد مىکنيم ولى او هيچ فکرى بهحال ما نمىکند. براى چراى ما زمين سرسبز فراهم نمىکند و ما مجبوريم هميشه در اين زمين خشک و بىآب و علف چرا کنيم.“
مرد ثروتمند يک بار ديگر جواب مخالف شنيده بود، گفت: ”بيا از شترهايم هم بپرسيم“
مار قبول کرد و با هم پيش شترهاى مرد رفتند و از شتر پيرى پرسيدند. شتر پير آهى کشيد و جواب داد: ”اين شترهاى جوان را مىبينيد؟
ادامه دارد...
╭✹••••••••••••••••••
🌸 📖╯
@marenmkl