در خواب خیابان

Channel
Logo of the Telegram channel در خواب خیابان
@akabr_mirjafariPromote
263
subscribers
نوشته‌های سید اکبر میرجعفری
کتاب‌خانهٔ ما

از کتاب‌دار کتاب‌خانهٔ سازمان پژوهش پرسیدم:
«کلید این «در» دست کیه؟ صبح‌ها کی این در رو باز می‌کنه؟»

گفت: «‌این در همیشه بازه»
منظور من درِ وردی کتاب‌خانه بود. بله، در محل کار ما تنها دری که هیچ وقت بسته نمی‌شود درِ کتاب‌خانه است!
اصلا همین که وارد سازمان پژوهش می‌شوید، سمت چپ شما نگهبانی(حراست) دیده می‌شود و سمت راست درِ کتاب‌خانه.
البته كتاب‌خانة ما يك درِ مستقل به بيرون هم دارد. گمان می‌كنم اگر اين در هم شبانه‌روزی باز شود و درِ داخل ساختمان بسته شود، هيچ اتفاقی نخواهد افتاد، چون كسی كه ارزش كتاب را می‌داند، دزد نيست و آن‌ها هم كه قدر و قيمت كتاب را نمی‌دانند، دنبال دزديدن چيزهای با ارزش می‌روند نه دزدی كتاب.

حراست از غربیه‌هایی که می‌خواهند وارد اداره شوند، کارت شناسایی یا لااقل شمارهٔ ملی می‌خواهد. ولی اگر نگهبان محترم یک لحظه حواسش پرت باشد، هر غریبهٔ کتاب‌دوستی می‌تواند به مقصدش برسد؛ چون همین که وارد کتاب‌خانه شود، درهای رحمت به روی وی باز می‌شود.
پيشنهاد می‌كنم اگر اهل كتاب هم نيستيد، سری به كتاب‌خانهٔ ما بزنيد. خدا وكيلی كجا خلوت‌تر و آرامش‌بخش‌تر فضای كتاب‌خانه؟!
رئیس کتاب‌خانه دیر به دیر تغییر می‌کند . باور کنید در بیست سال گذشته چندین بار ریاست سازمان تغییر کرده، اما به لطف خدا رئیس کتاب‌خانه تغییر نکرده است؛ چون رئیس كتاب‌خانه شدن كار هركسی نيست.
شاید باور نکنید، اما به یاد دارم بيست و چند سال پیش ریاست کتاب‌خانه را به مزایده گذاشته بودند. یعنی اعلام کرده بودند که هرکس گمان می‌کند می‌تواند کتاب‌خانه را اداره کند، خودش را معرفی کند! عجیب این‌که حتی یک نفر هم برای این کار اعلام آمادگی نکرد. کتاب‌خانه را باید یک نفر که عاشق کتاب است، اداره کند، نه هر رئیسی که با اتوبوس وزیر از راه می‌رسد و اتفاقا جایش همیشه در ته اتوبوس است. سرانجام نیز یکی از همان عشاق کتاب که در همان کتاب‌خانه کار می‌کرد، رئیس کتاب‌خانه شد و به گمانم طولانی‌ترین دوران ریاست را در کل آموزش و پرورش به خود اختصاص داده است.

کتاب‌خانهٔ ما یک کتاب‌خانهٔ معمولی نیست. تاریخ آموزش و پرورش و آرشیو کتاب‌های درسی از ابتدای قرن سیزدهم تا اکنون در همین مکان است.‌ می‌گویم و می‌آیمش از عهده برون که هیچ‌کس در ادارهٔ ما به اندازهٔ کتاب‌دارهای کتاب‌خانه به معنای واقعی خبرهٔ کار خود نیستند.‌ جای هر کتاب را به همان دقتی می‌دانند که یک زن خانه‌دار جای زردچوبه را در آشپزخانهٔ منزلش. جالب این‌که کتاب‌خانهٔ بزرگ ادارهٔ ما تنها بخش سازمان ماست که تمامی كاركنان آن خانم هستند؛ آن هم چه خانم‌هایی! یکی از دیگری کاربلدتر و فرهنگی‌تر. خيلی بامعرفت‌اند، اما در كارشان ذره‌ای با كسي رودبايستي ندارند. ممكن نيست بتوانيد از بخش غير امانی آن‌جا كتابی را خارج كنيد و يك شب نزد خود نگه داريد؛ حتی شما رئيس عزيز!


https://t.center/akabr_mirjafari
در بارهٔ رسم شریف کشته شدن در میدان

- غلام‌حسين باقری افشردی (#حسن_باقری) در ميدان جنگ در سنگر ديده‌بانی (نزديك‌ترين نقطه به دشمن!) با گلولهٔ خمپاره به شهادت رسيد.

-#رضا_چراغی و #عباس_كريمی و #اكبر_زجاجی به همراه سه بسيجی( مجموعا شش نفر) ارتفاع ۱۴۳ فکه را در مقابل پاتك سنگين دشمن حفظ كردند! رضا چراغی در عمليات والفجر يك در خط مقدم هنگام مقابله با پاتك بی‌امان دشمن به شهادت رسيد!

- #محمد_ابراهيم_همت در جزيرهٔ مجنون با شليك مستقيم توپ سرش از بدنش جدا شد! معاون همت اكبر زجاجی هم در كنار او پرکشید.

- ماشینِ #مهدی_زين‌الدين و برادرش #مجيد_زین‌الدین در يك جادهٔ ناامن گرفتار حمله‌ای ناجوانمردانه شد. یکی از دو برادر در دم جان داد، اما دیگری تفنگ به دست گرفت و رو‌دروی نامردی ایستاد تا رفت...

- #مهدی_باكری تا آخرین تیری که داشت، شلیک کرد. هم با آرپی‌جی و هم با تیربار شلیک می‌کرد. نارنجک هم پرتاب می‌کرد. بعد هم مدارکش را از توی جیبش درآورد و آن‌ها را تکه‌پاره کرد تا معلوم نشود که مهدی باکری است.
در همان حال، ترکش خورد. او را تا کنار رود دجله آوردند و سوار یک قایق کردند تا بیاورند سمت ایران که عراقی‌ها به دجله رسیدند و با آرپی‌جی‌هفت قایق را زدند ...

- #حسين_خررازی در عملیات خیبر یک دست خود را از دست داد. از آن پس او را از آستین خالی دست راستش می‌شناختند. تركش خمپاره در عمليات كربلای پنج حسين خرازی را از ما گرفت.

به اين فهرست نام ده‌ها سردار ديگر را نيز می‌توان اضافه كرد كه همگی مثل ديگر رزمندگان، بی‌دفاع‌تر از يك تك‌تيرانداز بسيجی جنگيدند و به شهادت رسيدند. فقط خواستم بگویم کشته شدن در میدان رسمی قدیمی است؛ امروزی نیست! و به این‌جا که می‌رسم لال می‌شوم. مولوی گفت:

ای رسول غيرت مردان دهانم را مگير
تا دو سه نكته بگويم از زبان عاشقان


#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
که این‌طور!

عباس يك موتور یاماها صد آلبالویی خريده بود و دوست داشت دنيا را با آن زير پا بگذارد. يك روز به من گفت: «ميای بريم تهران؟ بريم سينما؟ عشق و حال ؟...» من هم از خدا خواسته گفتم: «بريم!». بعد جادهٔ قم را گرفتيم و رفتيم و رفتيم تا به تهران رسيديم و بعد هم آمدیم ميدان راه آهن. از آنجا هم خیابان ولی‌عصر را گرفتيم و رفتيم تا تجريش . تجریش که رسیدیم، عباس گفت: «خیلی گرسنه‌ام. قبل از سينما بريم ناهار بخوريم». يك رستوران شيك پيدا كرديم و رفتيم غذا سفارش داديم و با لذت خورديم؛ اما هنگام پرداخت صورت حساب آه از نهادمان برآمد؛ از بس غذاها گران بود.
كمی كه از رستوران دور شديم، عباس گفت: «نگران نباش من جبرانش كردم!» و بعد از جيبش يك جفت نمكدان نقره را كه از رستوران بلند كرده بود، بيرون آورد و گفت: «به نظرت چند می‌ارزه؟»
نمکدان‌ها برق می‌زدند....

#سید_اکبر_میرجعفری
جنگ خوش‌حالی ندارد....

به گمانم يكی از روزهای سال شصت و هشت بود. فراخوانی نانوشته دهان‌به‌دهان در شهر گشت: «گردهمايی بزرگ رزمندگان در مصلّای قدس قم؛ قرار است فرمانده لشكر علی‌بن‌ابی‌طالب در اين جمع سخنرانی كند.»

می‌گويم نانوشته، چون اين نوع دورهمی‌ها نيازی به فراخوان مكتوب نداشت. من و چند نفر از دوستانم نيز راهی مصلّی شديم. وقتی رسيديم، مصلّای قدس پر شده بود از رزمندگان؛ چهره‌هايی كه ديدنشان روشنی چشم بود و صفای دل. ديدار تازه می‌كرديم با رفقايی كه از هم دور افتاده بوديم... . بعد از برگزاری مراسم معمول و معروف، فرمانده محترم لشكر شروع كرد به سخنرانی. سخنان ايشان بيشتر حول اين موضوع بود كه: «ای رزمندگان! ای بازماندگان كاروان شهادت! گمان نكنيد كه جنگ تمام شده است. صدام نيروهايش را پشت خط ها آورده است و نيرومندتر و مجهزتر كرده است و هر لحظه ممكن است آتش جنگ دوباره شعله بكشد....».
نشانی‌های فرمانده درست بود. حتی تحريكات بين‌المللی و رفتار قدرتمندان جهان نيز حرف‌های فرمانده را تأييد می‌كرد به زعم ما.
سخنرانی فرمانده چنان شور و حرارتی در ما ايجاد كرده بود كه تماشايی بود. شور و هيجان از دل‌هايشان سرريز كرده بود به چشم‌ها و زبان‌هاشان و دوتا دوتا و سه‌تا سه‌تا با يكديگر نجوا می‌كردند. يكي از آنها كه شور و حالش وصف ناشدنی بود، من بودم! نمی‌دانيد با چه ذوقی به خانه برگشتم. به ياد دارم وقتي رسيدم، پدرم پرسيد: «كجا بودی؟ چه خبره که این‌قدر خوشی؟» با ذوق جواب دادم: «داره دوباره جنگه می‌شه!»
پدرم هيجان مرا كه ديد، دو دستش را – كه انگار پر از خاك باشد- به سمت من پرتاب كرد و گفت: خاك بر سرت! آخه جنگ هم خوش‌حالی داره؟! بی‌شعور؟!
حقيقت اين است كه آن روز حال پدرم را درك نمی‌كردم. او هم حال مرا درك نمی‌كرد؛ اما من اكنون گمان می‌كنم به درك حال او رسيده‌‌ام! بايد دست كم بيست و چند سالی می‌گذشت تا بفهمم او چه می‌گويد. جنگ خوش‌حالی ندارد.

#سيد_اكبر_ميرجعفری
#پدر
#جنگ


https://t.center/akabr_mirjafari
 ‏
نباید بیفتیم

 ‏در فيلم «روزی روزگاری در غرب» می‌بينيم:

حراميان بساط طناب و چوبهٔ داری را فراهم كرده‌اند. حلقهٔ دار را دور گردن مردی انداخته‌اند و مردی ديگر را مجبور كرده‌اند زير پای مرد اعدامی بايستد. مرد پايينی به منزلهٔ چارپايه‌ای است برای مرد بالايی. اين دو برادرند. پاهای مرد بالايی روی شانه‌های برادرش قرار دارند.  برادر پایینی  مجروح و دست‌بسته است. هرگاه مرد پايينی بی‌طاقت شود و بر خاك بيفتد، طناب دار كار برادر  بالايی را نيز تمام می‌كند.

• در همین وضعیت سرکردهٔ حرامیان یک سازدهنی را فرو می‌کند در دهن مرد پایینی و می‌گوید: « ساز بزن و برادرت رو شاد کن...» و من اضافه می‌کنم: ساز بزن و خواهرت را شاد کن! اصلا  ساز بزن و مردم را شاد کن....

نه امروز، بلكه سال‌هاست می‌انديشم: اغلب ما مثل همان مرد پايينی هستيم كه نبايد به خاك بيفتيم تا برادرمان زنده بماند. نمی‌افتیم  تا همسرمان زنده باشد، نمی‌افتیم تا فرزندانمان ببالند. نباید بیفتیم تا خواهرمان نفس بکشد. نبايد بيفتيم؛ گرچه شانه‌هايمان نحيف است و پاهايمان ضعيف. ما نمی‌افتيم تا عزیزانمان افق‌های دور را ببینند.

راستی!

آن سازدهنی را دست‌کم نگیریم.
:
برای محمود حکیمی که رفته است!

چند خبرگزاری نامشهور نوشته‌اند: «محمود حکیمی درگذشت.»

 و من افتاده‌ام به پریشان‌گویی. سی سال گذشت از اولین دیدارم با او.‌  این‌همه دیدار را چگونه بنویسم؟ 

می‌گفت: «مجلس ختمم رو تو مسجد فخرآباد بگیرید.»

بعد ادامه می‌داد: «البته شنیده‌ام مسجد نور به خانواده‌های هنرمندان و نویسندگان تخفیف می‌ده...»

هربار که می‌آمد،  با نقل چندین خاطره از بزرگان علم و سیاست، عمیقاً ما را به خنده وامی‌داشت. چه خاطرات نابی....

بعضی از خاطرات را با تبصرهٔ «این رو دیگه جایی نقل نکنید.» برایمان تعریف  می‌کرد. حالا او نیست و خواهم گفت که «همسر کدام سیاستمدار از فروشگاهی در لندن سرقت می‌کرد و توجیه می‌کرد که مال کافر بر مسلمان حلال است!

چقدر خوب صدای فخرالدین حجازی و هاشمی و... را تقلید می‌کرد!

بهشتی، یزدی،  یدالله سحابی، عزت‌الله سحابی،  و ... را از روزگاری می‌شناخت که به تاریخ پیوسته‌اند.

بدترین کار سیاستمداران را «شکنجهٔ مخالفان» می‌دانست و با نفرت از شکنجه‌گران یاد می‌کرد.

 ادعا می‌کنم که آثار محمود حکیمی در شصت سالهٔ اخیر بیشترین شمارگان داشته است و به لحاظ تاثیر بر مخاطب در صدر ایستاده است. تعداد آثار او از دویست عنوان گذشته است.

تیراژ کتاب‌های عصیان، وجدان، نقابداران جوان و اشراف‌زادهٔ قهرمان او شاید به میلیون هم رسیده باشد (با احتساب چاپ‌های غیر رسمی). 

چه بسیار نویسندگان و هنرمندانی را می‌شناسم که با آثار محمود حکیمی به مطالعه و بعد به نویسندگی علاقه‌مند شده‌اند.

می‌گفت: «بی عشق بازرگان نتوان انسان شد.» بعد با صدای بلند قهقهه می‌زد.

به سیاست علاقه داشت. اصلا به اشارهٔ مرحوم بهشتی و ...  تحصیلات در فرنگ را رها کرده بود تا در حوزهٔ فرهنگ یاور آنان باشد، اما خیلی زود راهش را از سیاسیون جدا کرد. خیلی از دولتمردان وامدار او بودند. با بسیاری از آن‌ها خاطره داشت.  از حق‌گویی ابایی نداشت و اگر زبان و مرام حق‌طلبانه‌اش نبود، بهترین موقعیت‌ها را برای کسب کرسی‌های سیاسی داشت، اما او تا آخر عمر یک نویسندهٔ آزاده باقی ماند.

محمود حاج‌حکیمی همیشه وعدهٔ آخر شهریور را به ما می‌داد. حالا آخر شهریور است!

#محمود_حکیمی
https://www.instagram.com/p/DAI05Cgq_8g/?igsh=eXh4cGt6eDU2N253
به حضرت «اسوهٔ حسنه»

می‌آیی و صحرا صحرا شب بوی سحر می‌گیرد
یکریز در این تلخستان باران شکر می‌گیرد

می‌آیی وپیش بالت ، پرواز به استقبالت
میآید و در احوالت از خویش خبر می‌گیرد

ای بی تو یتیمت هستی، هستی و پس از این هستی
از ناز سر انگشتانت گرمای پدر می‌گیرد

کانون درخشانی‌ها سرگرم اشارات توست:
مهتاب اگر می‌تابد، خورشید اگر می‌گیرد

ما هیزم خشکیم اما انگار نمی‌گیراند
این شعله که دریاها را افروخته‌تر می‌گیرد

ای شرح تو سرشار از شرح، در من کلماتی چندی است
این قصهٔ بی پایان را ناگفته ز سر می‌گیرد

اینک سر راهت خورشید ، بر بام، چراغت خورشید
خورشید که تا خورشید است از چشم تو پر می‌گیرد

#سیداکبرمیرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
:
شرح یک عکس

_آوردی؟ بیست‌ودو میلیون نقده؟ بسته‌بندی شده است؟

پیرمرد کیسه‌اش را بالا آورد و گذاشت روی میز خانم منشی و گفت:
_بله، تو همین کیسه است، بیست میلیونه ولی. به خانم دکتر گفتم که به من تخفیف بدن.

پیرمرد لهجه داشت، اما نفهمیدم از کدام شهر خودش را رسانده است به مطب خانم دکتر در خیابان منظرنژاد، بالاتر از میرداماد تهران.

خانم منشی که سعی می‌کرد مثل یک پزشک متخصص حرف بزنذ، گفت:
_ پس بشین تا نوبتت بشه. خودت پول رو ببر برای خانم دکتر. ببین قبول می‌کنه یا نه.

چند دقیقه بعد یک دختر خانم نوجوان با مادرش از اتاق خانم دکتر بیرون آمدند و رسیدند جلوی میز خانم منشی.
منشی از آن‌ها پرسید:
_خانم دکتر چی گفتن؟ راجع به هزینه با شما صحبت کردن؟
مادر جواب داد:
_بله گفتن هفت میلیون؛ گفتن هزینهٔ من واسه عمل سنگ کیسهٔ صفرا هفت میلیونه.
منشی ادامه داد:
_بله، یک روز قبل از عمل هفت میلیون نقد بسته‌بندی می‌کنید و می‌آرید این‌جا.

هیچ‌وقت در زندگی‌ام با افراد باند قاچاق مواد مخدر روبه‌رو نشده‌ام، اما مکالمات امروز پزشک و منشی و بیماران تصویر آن‌چه از این جماعت در فیلم‌ها دیده بودم، زنده کرد.

هر توضیح دیگری بر این متن اضافه است. فقط وقتی به خانه رسیدم، همسرم گفت:
_ اگه توی مترو یا ترمینال یه دزدی کیسهٔ این پیرمرد رو از دستش می‌قاپید...
نکتهٔ مهم: این خانم دکتر جراحی‌های خود را در بیمارستان‌های دولتی یا شبه دولتی‌انجام می‌داد.

پی‌نوشت: در زندگی‌ام بارها در بیمارستان بستری شده‌ام و آن‌قدر پزشک شریف و انسان‌دوست دیده‌ام که حسابش از دستم دررفته است. سعدی گفت:
«وَ ما اُبَرِّیُ نَفسی وَ لا اُزَکّیها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است»

#یک_ماجرای_واقعی
#پزشک_خوب
https://www.instagram.com/p/C_7qgrnqwUq/?igsh=MTIwMjAyaGNjZWJrNA==
ایشان فرزند عزیزم درخت انبه است. البته الان در دوران نوزادی به‌سر می‌برد.
هستهٔ انبه را کاشتم، ایشان سرزدند از خاک.
البته چون محاسباتم غلط بوده و هسته را در گلدانی مناسب نکاشته‌ام، ایشان از کنار گلدان رشد کرده است، نه از وسط.

#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
صفويان و مؤمنان به صفويان مردمان باحالی بوده‌اند! توجه داريد كه نادرشاه چند سالی پادشاهی می‌كند، بعد از او نيز چند نيم‌شاه به قدرت می‌رسند، اما اين جماعت می‌روند «سيد محمد متولی» نامی را می‌يابند كه از نسل صفويان است . او را پادشاه می‌كنند و نامش را می‌گذارند «شاه‌سليمان دوم» . اين بندهٔ خدا فقط سه ماه پادشاه می‌ماند و دوباره يكی از همان نيم‌شاه‌های افشار (شاهرخ شاه) پادشاه می‌شود. هر چه هست ايشان از ۲۰ محرم تا ۱۱ ربیع‌الثانی سال ۱۱۶۳ پادشاه بوده است.



۵. شاه‌اسماعیل سوم صفوی

شاه‌اسماعيل سوم منحصر‌به‌فردترين پادشاه جهان است. تصور كنيد چند خان بختياری و افشاری سه سال بعد از مرگ نادر اصفهان را تصرف كرده‌اند، اما چون پادشاه بايد «صفوی» باشد تا مشروع باشد، يكی از دخترزادگان صفوی را که سن‌ و سالی هم نداشته است، پيدا می‌كنند و به او می‌گويند: از امروز تو پادشاهی، اما قدرت مال ماست، يعنی ما وكيل تو هستيم. برای همين شاه‌اسماعیل سوم چند باری از این وکیل به آن وکیل دست‌به‌دست می‌شود. ابتدا علی‌مردان‌خان وکیل اوست. این وکیل وظیفه‌شناس شاه را تربیت می‌كند تا بزرگ شود. بعد کریم‌خان زند وکیل او می‌شود و پادشاه را با خود به شيراز می‌برد. بعد کریم‌خان از محمدحسن‌خان قاجار شکست می‌خورد و شاه به محمدحسن‌خان پناه می‌برد. دوباره كريم‌خان به محمدحسن‌‌خان يورش می‌برد و شاه را از آن خود می‌كند. اما كريم‌خان در حق صفويان نامردی كرد؛ زيرا وقتی اين شاه «دست‌به‌دست‌شو» فوت كرد، كسی را به پادشاهی برنگزيد. برای همين سلسلهٔ صفويان در هاله‌ای ‌از ابهام ماند.
اين شاه از سال ۱۱۶۳تا ۱۱۸۷قمری حدوداً بيست و چهار سال پادشاه بود.




۶. سيد حسين مرعشی
صفويان پايان نمی‌يابند. حتی پيش از تأسیس هم بوده‌اند، اما در كتم عدم. نسل آن‌ها ادامه می‌يابد. گاهی در ظهور آن‌ها وقفه می‌افتد، اما سرانجام رخ می‌نمايند. از کجا معلوم مراسم تاج‌گذاری
پادشاه صفوی همین روزها برگزار شده است و من شما بی‌خبریم؟

چند سال پیش یک استاد دانشگاه  که رسماً و اسماً صفوی بود، گفته بود که خاتم (انگشترِ مُهردار) شاه‌عباس نزد خانوادهٔ ماست. حیف که ایشان اهل علم بود و دعوی پادشاهی نداشت.

با این وصف احتمالا سيد حسين مرعشی نماینده و استان‌دار سابق کرمان پادشاه بعدی باشد. شاه‌سليمان دوم هم از سادات مرعشی بوده است و شايد سيد حسين نوادهٔ اوست. هم‌اكنون او لياقت پادشاهی دارد؛ چرا كه نه؟ وی قوم و خویش حاکمان سابق بوده است و اکنون هم سوابقی هم در حاكميت دارد. اصولا هركسی كه در صف قدرت است، از صفويان است، به شرط آن‌كه نسب‌نامه‌اش درست باشد. پس پاسخ پرسش چهارگزينه‌ای ما گزينهٔ شش است.

#صفویان
#پادشاه
#مشروعیت_قدرت
#سید_اکبر_میرجعفری
آخرین شاه صفویان

يك پرسش چهارگزينه‌ای:

آخرين پادشاه صفويان كه بود؟
۱. شاه‌سلطان‌حسين
۲. شاه‌طهماسب دوم
۳. شاه‌عباس سوم
۴. شاه‌سليمان دوم
۵. شاه‌اسماعيل سوم
۶. سيد حسين مرعشی

پاسخ صحيح:
متأسفانه تعداد گزينه‌های این پرسش از چهار بيشتر شده است و باید از داوطلبان گرامی عذرخواهی كنيم. خب برويم سراغ پاسخ اين سؤال. برای رسيدن به پاسخ راهی بس طولانی در پيش داريم. نخست بايد يكی‌يكی گزينه‌های مختلف را بررسی كنيم.

۱. شاه‌سلطان‌حسين:
همان كسی است که با دست خود تاج پادشاهی‌اش را تقديم اشرف افغان كرد. پس شاه‌سلطان‌حسين آخرين پادشاه صفوی است؟ خير! سخت در اشتباهيد! اشرف افغان اگر ده تاج پادشاهی هم بر سر می‌گذاشت، پادشاه نمی‌شد؛ چرا؟ چون از خاندان صفوی‌ نبود! اصولا در آن زمان كسی می‌توانست «شاه» باشد و حكومتش مشروعيت داشته باشد كه از نسل صفويان باشد! هر كسی نمی‌توانست از راه برسد و بگويد ای مردم من شاهم؛ آن هم شاه مشروع!
نكتهٔ كنكوری: مگر محمود افغان بزرگ افغان‌های فاتح اصفهان نبود؟ پس چرا شاه‌سلطان‌حسين تاجش را به اشرف داد نه به محمود؟ چرا افغان‌ها چند سالی صبر كردند تا تاج شاهی را از سلطان‌حسين بگيرند؟
نكتهٔ كنكوری بعدی: مگر قرار نبود كه شاه فقط و فقط از نسل صفويان باشد، پس چگونه نادر ناگهان پادشاه شد؟ پاسخ: چون زورش زياد بود و الحق لمن غلب، اما خب حكومت حقهٔ سلسلهٔ صفوی از هم نگسسته بود و همان زمان هم ما از اين شجرهٔ طيبه پادشاهانی داشتيم كه تاريخ دربارهٔ آن‌ها سكوت كرده است يا تا حدودی ساكت است. به هر حال اين شاه شگفت نزديك به بيست و نه سال پادشاه بود؛ از سال ۱۱۰۵ تا ۱۱۳۵ قمری.

۲. شاه‌طهماسب دوم:
بعد از شاه‌سلطان‌حسين چه كسی بر تخت سلطنت نشست‌؟ محمود افغان هوتكی يا شاه‌طهماسب دوم؟
پاسخ:
اگر به مشروعيت خاندان صفوی كه خود را از سادات جليل‌القدر می‌دانند، ايمان داريد، بايد پاسخ دهيد: «شاه‌طهماسب دوم»، اما اگر معتقديد كه حكومت بايد زور داشته باشد، پاسخ «محمود افغان» است! گرچه شاه صفوی تاجش را به اشرف تقديم كرده نه به محمود!
توجه: شاه بودن با حاکم بودن فرق دارد!

باز هم سؤال: پس شاه‌طهماسب دوم چگونه شاه شد؟
پاسخ: ماجرا از اين قرار است كه محمود با اقتدار در اصفهان حكومت می‌كرد و هر روز نيز بلايی بر سر مردم و ميراث صفويان می‌آورد، اما در همان روزها خيرخواهانِ معتقد به مشروعيت صفوی يواشكی طهماسب را از اصفهان به قزوين بردند و به او گفتند: «خب حالا تو پادشاهی! ببينيم چه می‌كنی!» سپس ایشان هم پادشاهی كرد و هم جنگ با دشمنان خارجی و داخلی. تا آن‌كه سرانجام نادر بساط اشرف افغان را در هم پيچيد و شاه‌طهماسب دوم به زادگاهش اصفهان برگشت. حتما می‌پرسيد: خب پس بايد همه‌چيز به خير و خوشی زير سايهٔ اين شاه همايون‌پی ادامه می‌يافت و ايشان پادشاهی می‌كرد؟
پاسخ: چه عرض كنم؟ در اين اوضاع نادر را كجای دلمان بگذاريم؟ مگر می‌شد كه اين مرد سلطه‌جو تاج و تخت و مملكت را دودستی تقديم طهماسب دوم بكند؟ بله سرانجام نادر توانست بزرگان سياست و ملك را راضی كند كه طهماسب لياقت پادشاهی ندارد.
نادر مجلسی ترتیب داد و چنان طهماسب دوم را بی‌آبرو کرد که بنده خجالت می‌کشم دربارهٔ آن چیزی بنویسم. پس چه كسی بايد شاه باشد؟ در بخش بعدی‌ عرض می‌كنم. شاه‌طهماسب دوم هم حدود ده سال از ۱۱۳۵ تا ۱۱۴۵ قمری شاه مشروع بود.


3. شاه‌عباس سوم

وی در دو ماهگی پادشاه شد! سکه هم به نام او زدند و کمتر از سه سال پادشاهی کرد. توجه داشته باشید که نادر بزرگان عصر را قانع کرد که طهماسب دوم نمی‌تواند حتی خشتک خود را جمع کند، چه رسد به این‌که تاج پادشاهی بر سر بگذارد، اما فرزند دو ماههٔ او یعنی همین شاه‌عباس سوم از پدرش لایق‌تر است برای پادشاهی! حالا شما تلاش کن طنز بنویس!
بله عباس‌آقا هنوز در گهواره بود كه تاج شاهی را کنار راست سرش نهادند و نادر به قرآن سوگند وفاداری یاد کرد و در برابر پادشاه جدید زانو زد و تمام بزرگان از او پیروی کردند. نكتهٔ غير كنكوری: از اين ماجرا نتيجه می‌گيريم كه نادر چگونه انسانی بوده است؟ خوب است بدانید که نادر سه سال بعد تاج را از این بچهٔ سه ساله گرفت و این طفل معصوم بعد از پادشاهی چهار سالی هم کودکی کرد.
اما تلخی ماجرا اين است كه بعدها به فرمان پسر نادر، شاه‌‌عباس سوم را همراه با شاه‌طهماسب دوم در يك روز كشتند! وحشی‌ها به هشت سالگی او هم رحم نكردند. شاه‌عباس سوم از سال ۱۱۴۵ تا ۱۱۴۸ قمری پادشاه بود. مشتاقانه منتظريد بدانيد كه بعد از شاه‌عباس سوم چه كسی پادشاه شد؟

۴. شاه‌سليمان دوم
دربارهٔ شعر مذهبی

نخست این‌که

«مشهور است كه يكی از شاعران بزرگ روزگار قصيده‌ای بلند و بسيار استادانه در مدح حضرت اميرِمؤمنان(ع) می‌سرايد و آن را برای عرض حاجت در حرم امام علی(ع) می‌خواند. هم‌زمان با او يكی از شاعران گمنام هم اين بيت را می‌سرايد و تقديم حضرت امير(ع) مي‌كند:
شعر می‌خوانم برايت يا اميرالمؤمنين!
قدر اين گلدسته‌هايت يا اميرالمؤمنين!

سرانجام اين شاعر گمنام كه او هم حاجتی داشته، حاجت‌روا مي‌شود، اما آن شاعر بزرگ به حاجتش نمی‌رسد. بنابراين قصيده‌سرای بزرگ ما گلایه‌مندانه رو به حرم حضرت علی(ع) می‌كند و به زبان طنز می‌گويد: آقا شما اسدالله غالبيد، قبول! فاتح خيبريد، قبول! اميرمؤمنانيد، قبول! حیدر کرارید، قبول! اما گمان نمی‌كنم شعر شناس خوبی باشيد!»
اين مثل بدان آوردم كه بگويم: «حقيقتا نمی‌دانم؛ شايد اصلا درگاه اين كريمان شعرهايی را كه به زعم اهل ادب ضعيف است، بيشتر بپسندد. شايد اين شاعران خلوص نيّت دارند. شايد تمام توانشان همين است؛ و همين باعث پذيرش شعرشان در درگاه بزرگان دين می‌شود. شايد هم مقبول درگاه آنان نمی‌شود؛ نمی‌دانم، اما آنچه كه به ادبيات، به شعر، به شعر مذهبي مربوط می‌شود، می‌گويد: اين دست شعرها ارزش ادبی ندارند؛ بن‌مايهٔ هنری ندارند و مثل هر اثر زردی فقط تاثير آني بر مخاطب مي‌گذارند؛ ماندگار نيستند و.... بگذريم كه بسياری از تعابير به كار رفته در اين شعرها دون شأن دين و آن شخصيت دينی‌ است.

دیگر این‌که
فرقی نمی‌کند موضوع یک شعر چه باشد. «شعر خوب» را «شاعر خوب» می‌سراید.‌ پس عجیب نیست که بهترین شعرهای مذهبی را باید در دواوین «شاعران قَدَر» یافت نه در مویه‌ها و ضجه‌های
شاعر-مداحان!

اخوان ثالث سروده‌ است:

در ره طوسم، چه باک ار برف و سیل و آتش آید
سالک راه رضا را هرچه پیش آید خوش آید
!

و همین تک‌بیت یک شعر کامل است؛ با آن ایهام دلبرانهٔ «راه رضا»!
#مهدی_اخوان_ثالث
#شعر_مذهبی
#شعر_رضوی
#شعر
#شاعر.
https://www.instagram.com/p/C_c9Em7qYj5/?igsh=MThsNGsyN2Vsc3M5MA==
:
امانت‌داری یک عنصر طاغوتی!

در دههٔ شصت یک نفر با دفتر صدا و سیمای ایران در لندن تماس می‌گیرد و می‌گوید: «ملکِ دفتر رادیو و تلویزیون ملی ایران در لندن به نام رضا قطبی است. وی می‌خواهد سند آن را به نام سازمان صدا و سیمای ایران کند.»

مسئولان دفتر گمان می‌کنند وی آن‌ها را سر کار گذاشته است یا توطئه‌ای در کار است.
چند روز بعد مجدداً تماسی برقرار می‌شود و می‌گوید: «پس چرا اقدام نکردید؟ آقای قطبی می‌خواهد ملکی را که متعلق به او نیست، به دولت برگرداند. این بار هم پاسخ‌دهندگان حرف‌های تماس‌گیرنده را باور نمی‌کنند.

تا این‌که سرانجام خود آقای قطبی با مسئولان صدا و سیما تماس می‌گیرد و می‌گوید: «هنگامی که این ساختمان را برای رادیو و تلویزیون ملی ایران در لندن خریدیم، به دلایلی نمی‌توانستیم سند آن را به نام صدا و سیمای ایران بزنیم، بنابراین به نام سند آن به نام بنده خورده است، اما اکنون آن محدودیت رفع شده است و می‌توانیم آن را به مالک واقعی و حقیقی آن برگردانیم.
سرانجام هیئتی از ایران راهی لندن می‌شود (البته با رعایت اصول ایمنی و امنیتی) و عملیات انتقال سند انجام می‌شود.

پی‌نوشت‌۱: روای این ماجرا از مسئولان رده بالای صدا و سیما در دههٔ شصت است.

پی‌نوشت‌۲: رضا قطبی ملکی را که به نامش بود، اما مال او نبود، به مالکش برگرداند. چرا گمان می‌کنید آقای قطبی کار خاصی کرده است؟ مگر هر روز در مملکت ما از این اتفاق‌ها نمی‌افتد؟ مگر مسئولان فعلی امانت‌داران بدی هستند؟!

#رضا_قطبی
https://www.instagram.com/p/C_LC-Q3KRPD/?igsh=MWlvZWlhbjdhc2Zncw==
✍🏼دومین نشست #شعر_سه‌شنبه_عصر

#شعرخوانی
در کنار #گفت‌وگو با موضوع
شعر و واقعیت

📅 سه‌شنبه، ۶ شهریور
🕐 ساعت ۱۸:۳۰

🎙 به میزبانی:
#سیداکبر_میرجعفری

با حضور شاعران جوان و پیش‌کسوت

🔅ورود برای همۀ علاقه‌مندان آزاد و رایگان است.

📌 خیابان کریم‌خان، ابتدای خیابان نجات‌اللهی (ویلا)، نبش کوچهٔ چلیپا، پلاک ۱۸۴، واحد ۱

@SeNoghteSchool
ممد چاپی و خاطرات دوران جنگ، جانبازی و اسارت!

همین ابتدا بگویم که اسم این قهرمان را درست بخوانید؛ یعنی بعد از ممد کسرهٔ اضافه نیاورید. «ممد چاپی» را بر وزن «دختر دایی» بخوانید.
ممد چاپی در آخرین روزهای جنگ به جبهه اعزام و همان روزها نیز اسیر شد. به عبارتی: ممد پنج‌شنبه صبح در ایستگاه راه‌آهن قم بود و صبح شنبه در اردوگاه بغداد! فلذا او رکورددار کمترین دوران اسارت است و البته رکورددار کمترین دوران حضور در جبهه!
بچه‌های محله به او لقب «چاپی» داده بودند. «چاپی» لغتی است ساختهٔ هم‌محله‌ای‌های خوش ذوق بنده و یعنی کسی که کارش چاپ و نشر چاخان است. به تعبیر امروزی «خالی‌بند» است. ممد خالی‌بندی حرفه‌ای بود. همیشه عده‌ای را دور خود جمع می‌کرد و از رشادت‌هایش برایشان می‌گفت. ممد چاپی به گمانم اولین یا نه سومین اسیری بود که آزاد شد! این صحنه را فراموش نمی‌کنم که او را مردم روی سر و کول گرفته بودند و می‌آوردند. آزادگان دیگر برای مردم دست تکان می‌دادند؛ اما او داشت آن بالا می‌رقصید! سرانجام یک نفر به او رساند که «تو آزاد‌ه‌ای؛ باید کمی معنویت داشته باشی».‌ بعد ناگهان یک دست ممد رفت روی پیشانی‌اش و شد مثل کسی که در مجلس روضه حالت تباکی به خود می‌گیرد و با دست دیگرش شروع کرد به سینه زدن.
آزادگان دیگر  پیر و شکسته شده بودند اما ممد چاپی آب زیر پوستش افتاده بود. بعدها فهمیدم وی بیش از هرکسی در عادی سازی روابط ما با بعثی‌ها پیش‌گام بوده است! اما خب برای این‌که حسن نیتش را به آنها ثابت کند، مجبور بوده  هم‌وطنانش را به یک نخ سیگار یا یک وعدهٔ اضافهٔ غذا بفروشد. ممد چاپی، به محض ورودش به خانه، اولین چاخانش را چاپ و منتشر کرد. گفت: «تو مرز مهران بودیم، سوار اتوبوس. یکی از آزاده‌ها دستش رو از شیشهٔ اتوبوس بیرون داده بود. توی اون شلوغی مردم دست اون بابا رو گرفتن کشیدن. اتوبوس هم که داشت حرکت می‌کرد. یهو دیدیم دست این بدبخت از کتفش کنده شد!.....»

*این چند خط را نوشتم که سهم ممد چاپی‌ها در جنگ نادیده گرفته نشود.


https://t.center/akabr_mirjafari
ماجرای آن شاعر که شعرش، خودش و زنش دزدی بودند!

سال هفتاد بود به گمانم. کانون ادبی دانشگاه علم و صنعت پاتوق قربان ولیئی و من بود. هر جلسه نیز چند شاعر مهمان از دانشگاه الزهرا داشتیم. این روابط گرم به امر خیری ختم نشد اما به آنجا انجامید که روزی‌ دانشگاه الزهرا من و قربان را برای یک شب شعر دعوت کرد.
مدیر اداری کانون علم و صنعت نیز از این خبر ذوق کرد و گفت: «خودم با ماشین می‌رسونمتون»؛ یعنی تا این حد تحویلمان گرفت.
روز موعود من و قربان سوار بر ماشین مدیر کانون، راهی دانشگاه الزهرا بودیم که وی ناگهان یک نفر را در کنار خیابان نشانمان داد و گفت: «اون دوست شما نیست؟ به گمانم شاعره». ما نیز تایید کردیم که ایشان را می‌شناسیم. راننده هم جلوی پای او نگه داشت. دوست شاعر ما به همراه خانمی سوار ماشین شد و بلافاصله گفت: «معرفی می‌کنم: آرشین عالیمتاج همسر من که شاعر خیلی خوبی است.» و همین که به مقصد ما پی برد، گفت: «ما هم به شب شعر دانشگاه الزهرا دعوتیم!»
در سالن، بنده کنار آن دوست شاعر نشسته بودم ؛ شنیدم و به چشم خود دیدم که وی کاغذی را از جیبش در آورد و به آرشین خانم داد و گفت: «بیا، اینم شعر، همین رو بخون».
خلاصه اینکه در آن شب شعر فقط و فقط از شعر آن دوست و آرشین خانم به شدت استقبال شد و برای شعر دیگران کسی تره هم خرد نکرد!

[[یک هفته بعد، انجمن غزل سر کار خانم تاجبخش!]]

نشسته بودیم و دل به شعر داده بودیم که آن دوست شاعر با همسرش وارد جلسه شد؛ البته همسرش تغییر که چه عرض کنم، عوض شده بود؛ دوست ما یک خانم دیگر اختیار کرده بود! نوبت به شعرخوانی‌اش که رسید، ناگهان صدای یکی از حضار بلند شد که: «مردک! تو خجالت نمی‌کشی؟ من از شهرستان شعر می‌فرستم برای روزنامه‌ای که صفحهٔ ادبی‌اش دست توست؛ بعد تو شعر من رو برمی‌داری میای این‌جا به اسم خودت می‌خونی؟ تازه برای من نامه می‌دی که شعرت ضعیفه، بیشتر مطالعه کن؟!...».

نمی‌دانم آن خانم که همراه او آمده بود، کی حیثیتش را برداشت و گریخت و این دوست شاعر ما کی سر از آلمان و فرانسه و... درآورد اما این ضعیف پی بردم که گاهی می‌شود ، آدمیزاد شعرش، زنش و حتی خودش دزدی باشد؛ اما همان به «ظاهر آدم» می‌تواند در این جهان آنارشیست در آینده به مقام سروری یک گروه مبارزاتی هم برسد و پنجاه و اندی کتاب شعر منتشر کند!
*پی‌نوشت: نام آرشین‌خانم من‌درآوردی است.

#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
--------------------------------------------------------

در سال ۶۹ عراق کویت را اشغال کرد. بعد از آن آمریکا و متحدانش برای بازپس‌گیری کویت وارد خلیج فارس شدند و هر لحظه امکان داشت عملیات خود را شروع کنند، اما این انتظار حدوداً شش ماهی طول کشید. یک روز جمعه اواخر بهمن بود که خطبه‌های نماز جمعهٔ تهران را آیت الله موسوی اردبیلی می‌خواند. دقیقا به یاد دارم که صدای ایشان از بلندگوهای دانشگاه تهران پخش می‌شد و من داشتم در آن حوالی دنبال جایی برای نشستن می‌گشتم. آیت الله موسوی اردبیلی خطبهٔ دوم را شروع کرد و بعد از دعای ابتدای خطبه بلافاصله گفت: «آقا جان! روز اولی که آمریکا وارد خلیج فارس شد، من گفتم آمریکا به صدام حمله نمی‌کند. امروز هم می‌گویم که آمریکا به نوکر حلقه به گوش خود صدام حمله نمی‌کند... .»
آمریکا نهم اسفند حملهٔ خود را علیه صدام آغاز کرد!

https://t.center/akabr_mirjafari
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بیچارگی.

آن‌ کس که در نهاد بشر خیر و شر گذاشت
در گوسفند خاصیتی بیشتر گذاشت

تا بار خویش را برساند به منزلش
در بین راه چند نفر باربر گذاشت

گاهی شبیه آدمیان آدم آفرید
اما میان جمجمه‌اش مغز خر گذاشت

در کله‌های سایر اطرافیانمان
مغز بشر گذاشت، ولی مختصر گذاشت

گفتند لطف و عاطفه هم در بشر نهاد
اما نگفته‌اند کجای بشر گذاشت

بی‌جرئتیم جمله زن و مرد ، گرچه او
یا تخم در وجود بشر یا جگر گذاشت

پرواز نه که حسرت پرواز مال ماست
اما خدا برای زغن بال و پر گذاشت

ابلیس را رهای رها آفرید و بعد
چندین ملک مراقب نوع بشر گذاشت

از خود گذشت دل كه به‌سوی خدا رود
در خود نشست و نام حضر را سفر گذاشت

در راه او كه هر قدمش دام و چاله بود
هرجا که خوش گذشت نشان خطر گذاشت


پایین نرفت آب خوشی از گلوی ما
در اغلب لذايذ دنيا ضرر گذاشت

مثل بهشت روی زمین بیشه‌زار ساخت
هرجا که بیشه‌ هست در آن شیر نر گذاشت

البته کوه موش نمی‌زاید ای عزیز
اما برای کوه خدایش کمر گذاشت

پشت پل صراط شلوغ است و تا بهشت
من مانده‌ام چه شد که خدا یک گذر گذاشت؟

پایین پل جهنم و لرزان پل صراط
باید گذشت، چارهٔ دیگر مگر گذاشت ؟

#سید_اکبر_میرجعفری







.
قطع-نامه

زبان حال دل من به لكنت افتاده است
شبيه قطره كه در بحر رحمت افتاده است

هزار نامه نوشتم برای تو اما
چه حكمتی است که بر نام من خط افتاده است

خبر رسيد كه خونت رسيده تا مصحف
و از كتاب خدا يك عبارت افتاده است

قلم به خون تو زد تا دوباره بنويسد
فرشته‌ای كه به كار كتابت افتاده است

قلم به خون تو؟! نه خون روشنت خواناست
و اقتضای سخن با صراحت افتاده است

پس از تو نیز ستمگر، ستمگر است ولی
زبان تیغ ستم از فصاحت افتاده است

به شوق نامه نوشتم كه رودی از كلمات
شبيه اشك به راه زيارت افتاه است

زبان حال دل من به محضرت گوياست:
دو قطره اشك كه بر خاك حاجت افتاده است

وفور نام تو در دفترِ ترم یعنی:
دعای بنده به چنگ اجابت افتاده است

رسيد پاسخ نامه نخوانده می‌دانم
به این سیاق، نگاه عنايت افتاده است

#سید_اکبر_میرجعفری


https://t.center/akabr_mirjafari
Telegram Center
Telegram Center
Channel