که اینطور!
عباس يك موتور یاماها صد آلبالویی خريده بود و دوست داشت دنيا را با آن زير پا بگذارد. يك روز به من گفت: «ميای بريم تهران؟ بريم سينما؟ عشق و حال ؟...» من هم از خدا خواسته گفتم: «بريم!». بعد جادهٔ قم را گرفتيم و رفتيم و رفتيم تا به تهران رسيديم و بعد هم آمدیم ميدان راه آهن. از آنجا هم خیابان ولیعصر را گرفتيم و رفتيم تا تجريش . تجریش که رسیدیم، عباس گفت: «خیلی گرسنهام. قبل از سينما بريم ناهار بخوريم». يك رستوران شيك پيدا كرديم و رفتيم غذا سفارش داديم و با لذت خورديم؛ اما هنگام پرداخت صورت حساب آه از نهادمان برآمد؛ از بس غذاها گران بود.
كمی كه از رستوران دور شديم، عباس گفت: «نگران نباش من جبرانش كردم!» و بعد از جيبش يك جفت نمكدان نقره را كه از رستوران بلند كرده بود، بيرون آورد و گفت: «به نظرت چند میارزه؟»
نمکدانها برق میزدند....
#سید_اکبر_میرجعفری