در خواب خیابان

#سید_اکبر_میرجعفری
Канал
Книги
Искусство и дизайн
Персидский
Логотип телеграм канала در خواب خیابان
@akabr_mirjafariПродвигать
261
подписчик
33
фото
10
видео
114
ссылок
نوشته‌های سید اکبر میرجعفری
ایشان فرزند عزیزم درخت انبه است. البته الان در دوران نوزادی به‌سر می‌برد.
هستهٔ انبه را کاشتم، ایشان سرزدند از خاک.
البته چون محاسباتم غلط بوده و هسته را در گلدانی مناسب نکاشته‌ام، ایشان از کنار گلدان رشد کرده است، نه از وسط.

#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
صفويان و مؤمنان به صفويان مردمان باحالی بوده‌اند! توجه داريد كه نادرشاه چند سالی پادشاهی می‌كند، بعد از او نيز چند نيم‌شاه به قدرت می‌رسند، اما اين جماعت می‌روند «سيد محمد متولی» نامی را می‌يابند كه از نسل صفويان است . او را پادشاه می‌كنند و نامش را می‌گذارند «شاه‌سليمان دوم» . اين بندهٔ خدا فقط سه ماه پادشاه می‌ماند و دوباره يكی از همان نيم‌شاه‌های افشار (شاهرخ شاه) پادشاه می‌شود. هر چه هست ايشان از ۲۰ محرم تا ۱۱ ربیع‌الثانی سال ۱۱۶۳ پادشاه بوده است.



۵. شاه‌اسماعیل سوم صفوی

شاه‌اسماعيل سوم منحصر‌به‌فردترين پادشاه جهان است. تصور كنيد چند خان بختياری و افشاری سه سال بعد از مرگ نادر اصفهان را تصرف كرده‌اند، اما چون پادشاه بايد «صفوی» باشد تا مشروع باشد، يكی از دخترزادگان صفوی را که سن‌ و سالی هم نداشته است، پيدا می‌كنند و به او می‌گويند: از امروز تو پادشاهی، اما قدرت مال ماست، يعنی ما وكيل تو هستيم. برای همين شاه‌اسماعیل سوم چند باری از این وکیل به آن وکیل دست‌به‌دست می‌شود. ابتدا علی‌مردان‌خان وکیل اوست. این وکیل وظیفه‌شناس شاه را تربیت می‌كند تا بزرگ شود. بعد کریم‌خان زند وکیل او می‌شود و پادشاه را با خود به شيراز می‌برد. بعد کریم‌خان از محمدحسن‌خان قاجار شکست می‌خورد و شاه به محمدحسن‌خان پناه می‌برد. دوباره كريم‌خان به محمدحسن‌‌خان يورش می‌برد و شاه را از آن خود می‌كند. اما كريم‌خان در حق صفويان نامردی كرد؛ زيرا وقتی اين شاه «دست‌به‌دست‌شو» فوت كرد، كسی را به پادشاهی برنگزيد. برای همين سلسلهٔ صفويان در هاله‌ای ‌از ابهام ماند.
اين شاه از سال ۱۱۶۳تا ۱۱۸۷قمری حدوداً بيست و چهار سال پادشاه بود.




۶. سيد حسين مرعشی
صفويان پايان نمی‌يابند. حتی پيش از تأسیس هم بوده‌اند، اما در كتم عدم. نسل آن‌ها ادامه می‌يابد. گاهی در ظهور آن‌ها وقفه می‌افتد، اما سرانجام رخ می‌نمايند. از کجا معلوم مراسم تاج‌گذاری
پادشاه صفوی همین روزها برگزار شده است و من شما بی‌خبریم؟

چند سال پیش یک استاد دانشگاه  که رسماً و اسماً صفوی بود، گفته بود که خاتم (انگشترِ مُهردار) شاه‌عباس نزد خانوادهٔ ماست. حیف که ایشان اهل علم بود و دعوی پادشاهی نداشت.

با این وصف احتمالا سيد حسين مرعشی نماینده و استان‌دار سابق کرمان پادشاه بعدی باشد. شاه‌سليمان دوم هم از سادات مرعشی بوده است و شايد سيد حسين نوادهٔ اوست. هم‌اكنون او لياقت پادشاهی دارد؛ چرا كه نه؟ وی قوم و خویش حاکمان سابق بوده است و اکنون هم سوابقی هم در حاكميت دارد. اصولا هركسی كه در صف قدرت است، از صفويان است، به شرط آن‌كه نسب‌نامه‌اش درست باشد. پس پاسخ پرسش چهارگزينه‌ای ما گزينهٔ شش است.

#صفویان
#پادشاه
#مشروعیت_قدرت
#سید_اکبر_میرجعفری
ماجرای آن شاعر که شعرش، خودش و زنش دزدی بودند!

سال هفتاد بود به گمانم. کانون ادبی دانشگاه علم و صنعت پاتوق قربان ولیئی و من بود. هر جلسه نیز چند شاعر مهمان از دانشگاه الزهرا داشتیم. این روابط گرم به امر خیری ختم نشد اما به آنجا انجامید که روزی‌ دانشگاه الزهرا من و قربان را برای یک شب شعر دعوت کرد.
مدیر اداری کانون علم و صنعت نیز از این خبر ذوق کرد و گفت: «خودم با ماشین می‌رسونمتون»؛ یعنی تا این حد تحویلمان گرفت.
روز موعود من و قربان سوار بر ماشین مدیر کانون، راهی دانشگاه الزهرا بودیم که وی ناگهان یک نفر را در کنار خیابان نشانمان داد و گفت: «اون دوست شما نیست؟ به گمانم شاعره». ما نیز تایید کردیم که ایشان را می‌شناسیم. راننده هم جلوی پای او نگه داشت. دوست شاعر ما به همراه خانمی سوار ماشین شد و بلافاصله گفت: «معرفی می‌کنم: آرشین عالیمتاج همسر من که شاعر خیلی خوبی است.» و همین که به مقصد ما پی برد، گفت: «ما هم به شب شعر دانشگاه الزهرا دعوتیم!»
در سالن، بنده کنار آن دوست شاعر نشسته بودم ؛ شنیدم و به چشم خود دیدم که وی کاغذی را از جیبش در آورد و به آرشین خانم داد و گفت: «بیا، اینم شعر، همین رو بخون».
خلاصه اینکه در آن شب شعر فقط و فقط از شعر آن دوست و آرشین خانم به شدت استقبال شد و برای شعر دیگران کسی تره هم خرد نکرد!

[[یک هفته بعد، انجمن غزل سر کار خانم تاجبخش!]]

نشسته بودیم و دل به شعر داده بودیم که آن دوست شاعر با همسرش وارد جلسه شد؛ البته همسرش تغییر که چه عرض کنم، عوض شده بود؛ دوست ما یک خانم دیگر اختیار کرده بود! نوبت به شعرخوانی‌اش که رسید، ناگهان صدای یکی از حضار بلند شد که: «مردک! تو خجالت نمی‌کشی؟ من از شهرستان شعر می‌فرستم برای روزنامه‌ای که صفحهٔ ادبی‌اش دست توست؛ بعد تو شعر من رو برمی‌داری میای این‌جا به اسم خودت می‌خونی؟ تازه برای من نامه می‌دی که شعرت ضعیفه، بیشتر مطالعه کن؟!...».

نمی‌دانم آن خانم که همراه او آمده بود، کی حیثیتش را برداشت و گریخت و این دوست شاعر ما کی سر از آلمان و فرانسه و... درآورد اما این ضعیف پی بردم که گاهی می‌شود ، آدمیزاد شعرش، زنش و حتی خودش دزدی باشد؛ اما همان به «ظاهر آدم» می‌تواند در این جهان آنارشیست در آینده به مقام سروری یک گروه مبارزاتی هم برسد و پنجاه و اندی کتاب شعر منتشر کند!
*پی‌نوشت: نام آرشین‌خانم من‌درآوردی است.

#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
بیچارگی.

آن‌ کس که در نهاد بشر خیر و شر گذاشت
در گوسفند خاصیتی بیشتر گذاشت

تا بار خویش را برساند به منزلش
در بین راه چند نفر باربر گذاشت

گاهی شبیه آدمیان آدم آفرید
اما میان جمجمه‌اش مغز خر گذاشت

در کله‌های سایر اطرافیانمان
مغز بشر گذاشت، ولی مختصر گذاشت

گفتند لطف و عاطفه هم در بشر نهاد
اما نگفته‌اند کجای بشر گذاشت

بی‌جرئتیم جمله زن و مرد ، گرچه او
یا تخم در وجود بشر یا جگر گذاشت

پرواز نه که حسرت پرواز مال ماست
اما خدا برای زغن بال و پر گذاشت

ابلیس را رهای رها آفرید و بعد
چندین ملک مراقب نوع بشر گذاشت

از خود گذشت دل كه به‌سوی خدا رود
در خود نشست و نام حضر را سفر گذاشت

در راه او كه هر قدمش دام و چاله بود
هرجا که خوش گذشت نشان خطر گذاشت


پایین نرفت آب خوشی از گلوی ما
در اغلب لذايذ دنيا ضرر گذاشت

مثل بهشت روی زمین بیشه‌زار ساخت
هرجا که بیشه‌ هست در آن شیر نر گذاشت

البته کوه موش نمی‌زاید ای عزیز
اما برای کوه خدایش کمر گذاشت

پشت پل صراط شلوغ است و تا بهشت
من مانده‌ام چه شد که خدا یک گذر گذاشت؟

پایین پل جهنم و لرزان پل صراط
باید گذشت، چارهٔ دیگر مگر گذاشت ؟

#سید_اکبر_میرجعفری







.
قطع-نامه

زبان حال دل من به لكنت افتاده است
شبيه قطره كه در بحر رحمت افتاده است

هزار نامه نوشتم برای تو اما
چه حكمتی است که بر نام من خط افتاده است

خبر رسيد كه خونت رسيده تا مصحف
و از كتاب خدا يك عبارت افتاده است

قلم به خون تو زد تا دوباره بنويسد
فرشته‌ای كه به كار كتابت افتاده است

قلم به خون تو؟! نه خون روشنت خواناست
و اقتضای سخن با صراحت افتاده است

پس از تو نیز ستمگر، ستمگر است ولی
زبان تیغ ستم از فصاحت افتاده است

به شوق نامه نوشتم كه رودی از كلمات
شبيه اشك به راه زيارت افتاه است

زبان حال دل من به محضرت گوياست:
دو قطره اشك كه بر خاك حاجت افتاده است

وفور نام تو در دفترِ ترم یعنی:
دعای بنده به چنگ اجابت افتاده است

رسيد پاسخ نامه نخوانده می‌دانم
به این سیاق، نگاه عنايت افتاده است

#سید_اکبر_میرجعفری


https://t.center/akabr_mirjafari
کشف راز قتل رئیس‌جمهور

(به بهانهٔ ترور نافرجام ترامپ)

بیش از شصت سال از ماجرای ترور جان‌اف‌کِندی رئیس‌جمهور آمریکا می‌گذرد. هنوز آمریکایی‌ها نمی‌دانند چه کسی رئیس‌جمهور محبوب و خوش‌تیپشان را جوان‌مرگ کرد.  انگار همه چیز زیر سر «هالهٔ ابهام» است؛ اما اگر آمریکایی‌ها دین و ایمان درستی داشتند، تا الان موضوع حل شده بود. می‌پرسید: چگونه؟ عرض می‌کنم:
یکی از مؤمنان اعتراف می‌کند، نه‌تنها  می‌داند قاتل کندی که بود و چه کرد، بلکه مدعی است قبل از آن‌که به سوی جان‌اف‌کندی تیراندازی شود، در جریان این ماجرا قرار گرفته است. حتی ایشان  قاتل را تشویق و ترغیب کرده است که در تیراندازی کوتاهی نکند.‌ ماجرا را حضرت آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری که دوست آن عالم  مؤمن ربانی است، چنین نقل می‌کند:

«یک نفر که مورد اعتماد ماست می‌گفت، روزی در مدرسه فیضیهٔ قم با عده‌ای از علما و دوستان نشسته بودیم که ناگهان آقای مجتهدی با هیبتی خاصی وارد شد و در کنار ما نشست. دقایقی بعد ناگهان رنگ رخسارش برافروخته شد و به زبان ترکی پی‌درپی می‌گفت: «وُور»(بزن)! سرانجام گفت: «دِنَن یا علی وُور» (بگو یاعلی و بزن). بعد از آن در سکوت فرو رفت.

چند لحظه بعد که به حالت عادی بازگشت، از ایشان پرسیدم چه اتفاقی افتاد؟! و با چه کسی صحبت می‌کردید؟!

ایشان گفت: دیدم در آمریکا یک‌نفر می‌خواهد رئیس جمهور آمریکا جان‌اف‌کندی را ترور کند، ولی می‌ترسد و دستش می‌لرزد. دو بار  به او گفتم بزن، ولی او باز می‌ترسید. بار سوم به او گفتم بگو یا علی و بزن، او هم گفت: «یا علی» و کِندی را ترور کرد.

 رفقا گفتند : آقا این چه حرفی است؟! فیضیه کجا آمریکا کجا!؟

آقای مجتهدی فرمود: بله آقاجان شما رادیو را روشن کنید تا خبر کشته شدن کِندی را بشنوید.
 نیم ساعت بعد که رادیو را روشن کردیم، شنیدیم که جان‌اف‌کندی به طور مرموزی ترور شده است!

البته آقای کشمیری تأکید کرده است که خودش نیز این ماجرا را از آقای مجتهدی پیگیری کرده و ایشان هم آن را تأیید کرده است. یک بار هم آقای مجتهدی دربارهٔ نقش خودش در ترور کندی نکات مبسوطی را به آقایان شیخ علی‌رضا گل‌محمدی، چایچی و قریشی گوشزد کرده است .  پس اين روايت صحيح‌السند است و  راویان آن مورد وثوق‌اند. 
شما نیز ای  مخاطب گرامی! برای رفع شک و شبهه، کتاب «لاله‌ای از ملکوت» نوشتهٔ حمید سفیدآبیان را با حضور و خلوص قلب  مطالعه کنید.

پی‌نوشت:

 قبل از آن‌که کارآگاهان امریکایی وارد تحقیق شوند، برای بنده نیز چند سؤال پیش آمده است
_ چرا آیت‌الله مجتهدی به آن فرد کمک کرد تا  جان‌اف‌کِندی را ترور کند؟ آیت‌الله مجتهدی و رئیس‌جمهور چه مشکلی با هم داشته‌اند؟ چرا ایشان کِنِدی را واجب‌القتل می‌دانسته است؟ علمای ربانی حتی راضی نیستند جان مگسی به ناحق گرفته شود.

_با چه انگیزه‌ای یک عالم ربانی باید آمر یک قتل سیاسی-امریکایی باشد؟

_آیا ضارب مسلمان یا شیعه بوده است که با گفتن «یا علی» ترسش ریخته و تیرش را در مغز کِنِدی خالی کرده است یا آقای مجتهدی در وی تصرفی کرده و این ذکر را در دهان وی نهاده است؟
_چرا آقای مجتهدی به زبان ترکی با قاتل حرف زده است؟ آیا قاتل واقعا ترک (ترک آذربایجانی )بوده است؟ 

_ آیا آمریکایی‌ها تا به حال کتاب «لاله‌ای از ملکوت» را نخوانده‌اند؟ اگر آن‌ها به این سند مهم وقعی ننهاده‌اند، پس وقع خود را در کجا می‌نهند؟
_و در آخر این که: یک کارآگاه خوب چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟  آیا هر نویسنده‌ای استعداد کارآگاه شدن را داراست؟

#جان‌اف‌کندی 
#ترور_رئیس_جمهور_امریکا
#آیت‌_الله_مجتهدی
#آیت_الله_کشمیری
#ترور

#سید_اکبر_میرجعفری 

https://t.center/akabr_mirjafari
امروز ۱۸ تیر است...



اروجعلی!

نوکیسه‌های کامروا صاف و ساده‌اند
در ماجرا «اروجعلی ببرزاده‌اند»

شب تا سحر شناگر دریای رحمت‌اند
بعد از طلوع، در صف آب ایستاده‌اند

مأمورها همیشه که معذور نیستند
گاهی شبیه آمر خود با اراده‌اند

آنان كه بي نياز ز هر علم و دانش‌اند
در كسب مال پاک چرا فوق‌العاده‌اند؟

گیر و گره به کار ندارند و سرخوش‌اند
تا کار خود ز ابروی سلطان گشاده‌اند

پرسیده‌ای که محضر اربابشان کجاست؟
آنجا که چاکران به ادب سرنهاده‌اند

ابلاغ شد: «اطاعتِ والی عبادت است»
پس شهرهای ما همه دارالعباده‌اند

ما کوچه‌ایم، کوچهٔ بن‌بست تنگ و تار
اینان چقدر دور و درازند، جاده‌اند

نزد امیر، خاضع و خاک‌اند و پیش خلق
بی‌نخوت‌اند و با همگان بي‌افاده‌اند

پس هم‌چنان که نرم و لطیف‌اند، آهن‌اند
آهن‌رباست حاکم و اینان براده‌اند.

چون دعوت‌اند بر سر هر سفره حاضرند
با چشم‌های بسته دهان گشاده‌اند

اما اگر دقیق وراندازشان کنی
گويی كه شب به سایهٔ خود تکیه داده‌اند

مأمورهای یکسره معذورِ كامکار
یک روز می‌رسد که بلااستفاده‌اند

#سید_اکبر_میرجعفری





https://t.center/akabr_mirjafari
مرگ نزد بوميان اسراليا

ما اعتقاد داریم: «مرگ حق است.»، اما بومیان استرالیا مثل ما فکر نمی‌کنند. هنگامی كه یکی از آن‌ها می‌ميرد، بستگان او نزد «كونكی» می‌روند تا او دليل مرگ آن مرحوم را روشن كند؛ زيرا آن‌ها اعتقاد دارند كه مرگ امری طبيعی و حتمی نيست. خلاصهٔ کلام این‌که: مرگ طبيعی نداريم! زندگی حق است نه مرگ. مردن يا در اثر سحر يا با توطئهٔ ارواح خبيثه رخ می‌دهد. حتی بيماری نيز نتيجهٔ خباثت ارواح شرير كوچی‌هاست.
«كونكی» همان طبيب جسم و جان است كه با موجودات مافوق طبيعت رابطه دارد. بومیان متعقدند موراموراها ارواح پهلوانان باستانی استراليايی‌ها هستند كه با كونكی ارتباط دارند و او را ياری می‌كنند و به او نیرویی مرموز و ماروايی عطا می‌كنند.
كونكی یک لطف دیگر هم در حق اهالی قبیله می‌کند. او می‌تواند از بدن هركس كه بخواهد پيه(چربی) او را خارج كند و همين باعث مرگ او می‌شود.

البته کونکی چربی بدن دشمنان قبیله را از تنشان خارج می‌کند و با اهالی قبیله مهربان است.
نتيجه: پی و دنبه نزد بوميان استراليا بسیار حائز اهميت است؛ همان‌طور که دنبه در پیشگاه ما برای طبخ دیزی اهمیتی فوق‌العاده دارد.

به عقیدهٔ بومیان مرگ يك سبب ديگر هم مي‌تواند داشته باشد و آن نيز «اشاره كردن با استخوان» است. توضيح اين‌كه اگر به كمك سِحر و جادو استخوان پای مرده‌ای را به سمت بخت‌برگشته‌ای بگيرند، آن شخص می‌ميرد؛ البته اگر كونكی بخواهد!
تا یادم نرفته است بگویم: «كوچی» نيز احتمالا موجودی خبيث است كه روح دارد، اما روی روحش سیاه است!


پی‌نوشت: می‌دانم که گمان کرده‌اید این حرف‌ها تخیلات بنده است، اما نه اين نوشته برداشت آزاد از كتاب «#تاريخ_جامع_اديان» نوشتهٔ #جان_بريان_ناس، ترجمهٔ #علی_اصغر_حكمت است.

#مرگ
#مرگ_حق_است
#عقاید_بومیان

#مرگ_بی‌دلیل

#سید_اکبر_میرجعفری
سادات مجلس، ببخشید!
اخراج سادات از ایران!

جدا کردن کلمات عربی از زبان فارسی، تا حدودی شبیه اخراج سادات از ایران است!
بیرون کردن سادات از این کشور، نه تنها احساسات عده‌ای را جریحه‌دار می‌کند، بلکه به نظر بنده اساسا عملی نیست. تصور کنید یک خانواده دامادش سید است، آن یکی عروسش. حالا در همان عالم تخیل ببینید که قرار است عروس و نوه‌های یک خانواده را اخراج و تبعید کنند به عربستان یا اردن! دلتان کباب نمی‌شود؟ اصلا گیرم توانستند سادات مظلوم و محبوب را اخراج کنند، خب طوایف دیگری از اعراب نیز در ایران حضور دارند که مظاهری‌ها، بنی‌اسدی‌ها و اشعری‌ها مشهورترین این جماعت‌اند. با این جماعت چه می‌کنند؟! شناسایی این افراد خودش دردسر بزرگی است.
باور کنید کلمات عربی همان‌قدر با زبان ما درآمیخته‌اند که سادات با مردم ایران.
احتمالا بعد از اخراج اعراب، سراغ مغول‌های ایرانی شده می‌روند. مغول‌ها علاوه بر ایرانی شدن، واژگان زیادی نیز به زبان فارسی افزوده‌اند که «آقا» و «خانم» از همین دست‌اند. مگر ممکن است آقا و خانم را از این دیار اخراج کرد؟
گیرم بنده، #سید_سهیل_محمودی، #سید_عبدلرضا_موسوی_طبری #سید_ضیاءالدین_شفیعی و #سید_احمد_نادمی را ایران اخراج کردند و دل عده‌ای خنک شد؛ فاجعه‌بارترین بخش ماجرا این‌جاست که در این تسویهٔ خونین استاد عزیز دکتر #میرجلال‌الدین_کزازی را نیز از ایران به دیار دیگری بفرستند (دستم به لرزش افتاد. نمی‌توانم بنویسم!). آری! ایشان نیز از سادات جلیل‌القدرند و با این‌که حضرتشان تلاش‌های زیادی برای پالودن زبان فارسی از کلمات بیگانه کرده است، متاسفانه در شمار اخراجی‌ها از ایران قرار می‌گیرد!
#عربی_در_فارسی
#عربی
#فارسی
#زبان_فارسی
#سید_سهیل_محمودی
#سید_احمد_نادمی
#سید_ضیاءالدین_شفیعی
#سید_اکبر_میرجعفری
میزبان مغبون

«در بیان این‌که با چه کسانی روابط خانوادگی داشته باشیم»

مادرم تعریف می‌کرد:

ما با خانوادهٔ آقاغفار خیلی دوست بودیم. روابط با تا حدی بود که یک هفته ما مهمان آقاغفار و زنش بودیم و هفتهٔ بعد آن‌ها خانهٔ ما را منوّر می‌کردند.
ناگفته نگذارم که ما در معین‌آباد زندگی می‌کردیم و آقاغفار و زنش در علی‌آباد و وسیلهٔ ایاب و ذهاب بین دو روستا نیز الاغ بود.

در ابتدای این روابط حسنه، آقاغفار و زنش دوتا بچه داشتند و خانوادهٔ ما هم چهار نفر بودند. کم‌کم بچهٔ سوم ما هم به دنیا آمد و از آن زمان روابط ما با خانوادهٔ آقاغفار به سردی گرایید.
زمان گذشت و بچهٔ چهارم ما نیز پا به عرصهٔ وجود گذاشت، اما چند سالی می‌شد که زن آقاغفار در زایمان کوتاهی کرده بود.

آخرین بار که قصد کردیم برویم منزل آقاغفار، خانوادهٔ شش‌نفرهٔ ما روی یک الاغ نمی‌گنجیدند. مجبور شدیم دو الاغ تدارک ببینیم و راه بیفتیم به سمت علی‌آباد. بعد از ساعتی که رسیدیم به منزل آقاغفار، صاحب‌خانه به یک «خوش‌آمدید» سرد اکتفا و کرد و ما را به منزلش راه داد. نشستیم در اتاق پذیرایی میزبان و نیم‌ساعتی در و دیوار را نگاه کردیم. بعد از انتظاری طاقت‌سوز زن آقاغفار با یک سینی چای وارد شد و چند استکان چای کم‌رنگ‌ و سرد جلوی ما گذشت و سکوتی سردتر را بر مجلس حاکم کرد. زمان به تلخی و سردی می‌گذشت که وی با صدای لرزان گفت: «دیگه روابط ما و شما جور درنمی‌آد؛ یعنی به ضرر ماست. آخه خودتون شاهدید که شما شش نفرید و ما چهار نفر. این‌جوری ما مغبون می‌شیم.»

سکوت مجلس‌ سردتر و سنگین‌تر شد.

چند دقیقه‌ای گذشت. دوباره زن آقا غفار با صدایی لرزان‌تر گفت:
«آخه ببینید! شما دوتا الاغ دارید و ما یه الاغ. الان من باید دو برابر قبل ْ آب و علف جلوی الاغای شما بذارم.»

باز هم وزن سکوت مجلس بالاتر رفت و باز هم چند دقیقه بعد زن آقاغفار سکوت را شکست و حرف آخر را زد:
«تازه الاغای شما خیلی پرخورن؛ هرچی جلوشون می‌ذارم، چند ثانیه بعد همه‌رو توی شکمشون!»
و این بود پایان روابط ما و خانوادهٔ آقاغفار.

#دید_و_بازدید
#روابط_خانوادگی
#روابط_نامتوازن
#سید_اکبر_میرجعفری


https://t.center/akabr_mirjafari
عدم...

امروز عدم جایی اطراف دماوند است
یک متر زمین ای دل در ملک عدم چند است؟

رندی که خودش از ده کوچیده به این‌جا گفت:
تعداد زیاد خلق تقصیر خداوند است

وقتی خرد نایاب سدی سر راه ماست
رفتار خردمندان اسباب خوش خنده است

صد شكر كه با اين حال، درد و غم عشقی نیست
در خاک عدم عاشق، دستش به کجا بند است؟

دیگر به لبش حتی لبخند نمی‌آید
آن فتنه که در خونش- جای دو لبش- قند است

آن زاهد امروزی در فکر کمی روزی است
خود ساکن قم اما دل اهل مریلند است

در ملک عدم اما دیگر شکم ما را
با پوزه نمی‌درد گرگی که هنرمند است

ما اهل هنر اصلا در سابقه‌مان ثبت است
آثار هنرمندان مسبوق به آینده است

#سید_اکبر_میرجعفری
https://t.center/akabr_mirjafari
ابتهاج

افتاده آفتاب لب ایوان، ایوان که تا اتاق نمی‌آید
خورشید از کنارهٔ تابستان در متن اتفاق نمی‌آید

ایوان و سایه‌های بلند کاج افتاده‌اند کنج فراموشی
پرسید باز طارمی غمگین: «گنجشک اشتیاق نمی آید؟»

حالا سپیده نیست همین کافی است تا کم‌کمک عوض بشود ایوان
حتی اگر دوباره بیاید «یاس» دیگر به این رواق نمی‌آید

این فصل چندم است که می‌خوانم از ماجرای گندم و بلدرچین
در نیمه‌باز مانده صدای پا از کوچهٔ وفاق نمی‌آید

هنگام کوچ رفت و نمی‌ریزند اسفند روی شعلهٔ فروردین
آهنگ ابتهاج پرستو ها از انحنای طاق نمی‌آید

شب را دقیق می‌شوم انگاری ماهی میان حوض حیاط افتاد
بس می‌کنم عزیز دلم ماه است ماهی که بی‌محاق نمی‌آید


#سید_اکبر_میرجعفری
Forwarded from سه‌نقطه
🔸🔸🔸

«سه‌نقطه طنز زنانه را رونق بخشيد. منظورم از طنز زنانه طنزی است كه نويسندگان آن زن هستند. برای اثبات مدعايم كافی است مجلات موفق يا ناموفق طنز در گذشته را ورق بزنيد. چند طنزپرداز زن در جمع نويسندگان آن‌ها می‌بينيد؟ البته در همين مجلات تا بخواهيد فكاهه‌هايی می‌بينيد كه درباره زنان نوشته شده‌اند كه اتفاقاً غالباً جز به تمسخر و تحقير زن نمی‌پردازند. سه‌نقطه چند نويسنده زن را كه اتفاقاً طنزنويس‌های خوبی هستند، به جامعه ادبی معرفی كرده است. شک ندارم اگر روزگاری قرار باشد «طنز زنانه» در كشور ما بررسی شود، حتماً سه‌‌نقطه منبع بسيار خوبی در اين زمينه خواهد بود. اغراق نيست اگر بگويم پيش از اين چنين نويسندگانی و به ‌تبع آن چنين متن‌های نداشته‌ایم.
ديگر اين‌كه سه‌نقطه نويسندگان نامداری را به طنز نزديک كرد و از آن‌ها خواست طنز بنويسند كه شايد در عمرشان هيچ التفاتی به اين مقوله نداشتند. ترديد ندارم اين نويسندگان ـ با هر تخصصی ـ بعد از آشنايی با طنز جور ديگری به موضوعات تخصصی خودشان هم نگاه می‌كنند.»


🔻🔻🔻

از نوشته #سید_اکبر_میرجعفری در آخرین شماره ماهنامه #سه_نقطه


#سه_نقطه_۵۱
#آخرین_سه_نقطه
#شماره_آخر
#پایان

👁‍🗨

@SeNoghteMag
علاقه به طهارت

چند روحانی عمامه‌دار(آخوند) و چند روحانی مکلا (شِبه آخوند) در ادارهٔ ما مشغول کارند. خیلی خوش‌اخلاق و شوخ‌اند. آگاهيد كه روحانيون مثل من و شما از سرويس بهداشتی استفاده نمی‌كنند و معمولا مستحبات  قبل، بعد و حین «قضای حاجت» را نيز به‌جا می‌آورند. برای همين هر نوبت «سرويس بهداشتی رفتن» اين عزيزان نيم‌ساعتی طول می‌كشد.
 يك‌بار به يكی از اين روحانيون كه تازه از قضای حاجت فارغ شده بود، گفتم: «روحانیون خیلی به طهارت علاقه دارن، واسه همین همیشه حوالی سرويس بهداشتی ما ترافیك شديده!»  او نيز خندید و در جوابم گفت: « جای شكرش باقيه كه روحانيون به نجاست علاقه ندارن؛ وگرنه معلوم نبود چه وضعيتی داشتيم!»

 اين ماجرا نظير اين حكايت عبيد زاكانی است:

قاضی قوم خود را گفت: «ای مردم خدای را شكر كنيد.» شكر كردند و گفتند: «اين سپاس از بهر چه باشد؟» 
گفت: «خدای را سپاس داريد که فرشتگان را نجاست مقرر نيست؛ ار نه بر ما می‌ريستند و جامه‌های ما را می‌آلودند.»

#عبید_زاکانی
#طهارت
#فرشتگان
#روحانی
#روحانیت
#سید_اکبر_میرجعفری 

https://t.center/akabr_mirjafari
هفت خاطرهٔ مادرانه

وقتی بیدار شد، چند قطره حریرهٔ بادام ریخته بود روی پیراهنش و دهانش بوی شیر می‌داد.
خواب مادر را دیده بود!
____

می‌‌خواست اتاق مادر را جمع و جور کند، اما نگران بود. مبادا رد انگشتان مادر  از روی جانماز مخمل محو شود.
___


داشتم فرزندان مادر را می‌شمردم. صدایی رسید از سمت برادرم نارون که گفت:
«گنجشک‌های بازیگوش را از قلم نیندازی!»
___

مادر سال‌ها تنها بود اما همیشه با احتیاط سر از سجده برمی‌داشت، مبادا کودکی از گرده‌اش پایین بیفتد.
___

مأمور آمار پرسید: پس کجاست؟ فهرست کامل فرزندان مادر؟ 

گفتم: باید کشف کنی متن قنوت او را.
___

باید پزشک مادر را عوض می‌کردیم. این پزشک مادر را به یاد فرزندش می‌انداخت و فشار سنج و نبض سنج از کار می‌افتادند.

___

  به جز درختان باغچه و گلدان‌هایی که روی پله‌ها و طارمی نشسته بودند، تمام فرزندانش دور بسترش را گرفته بودند. نفس‌های مادر به شماره افتاده بود.


#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
:

یک شعر تازه تقدیم به پسرم

(این شعر را به پسرم تقدیم کرده‌ام و من به سهم خود از او و هم‌نسلانش عذرخواهم که قبل از به دنیا آمدنشان ما جهان را به گند کشیده بودیم.)

صبح در دیگ آرمان‌خواهی
نان رؤیا ترید می‌کردیم
ظهرْ خورشید واقعیت داشت
تشنه خود را شهید می‌کردیم

یک نفر جار زد که می‌باید
نان رؤیا برشته‌تر باشد
بگذارید در تنور یقین
طبق فرمایش پدر باشد

نان رؤیا و قاتق تردید
لاجرم سد جوع می‌کردیم
شغلمان بود خویشتن‌خواری:
کار خود را شروع می‌کردیم

چرخ می‌خورد چرخ و با اين چرخ
مرد همسايه‌مان کفن می‌بافت
درمی‌آورد لقمه‌نان حلال
مرده‌ای نام‌دار اگر می‌یافت

دل یک عده تازه و سرشار
از فیوضات ذکر یومیه بود
دل ما خشک، تشنه و محروم
خاک دریاچهٔ ارومیه بود

شب که می‌رفت شب که می‌آمد
چرخ می‌خورد چرخ ناچاری
عاقبت شد! تحولی رخ داد
اسب گاری شد اسب عصاری

می که در جام خویش می‌خندد
ابتدا غوره، میوهٔ تاک است
آه... افسوس می‌خورم که هنوز
مرد غمناک مرد غمناک است

شب تلخی است صبح بمباران
تو خرابی و خانه مخروبه است
گرچه از ما گذشت فهمیدیم
قاتق انقلاب مقلوبه است

یک نفر گفت: «من نمی‌فهمم
تا خدا هست، نان چرا باشد؟»
دخترم گفت: «نان مگر بايد
باب بی‌ميلی شما باشد؟»

بعد باران گرفت و سيل آمد
رفت تا عمق دره‌های محال
دخترم نان واقعیت خورد
آب افتاد در تنور خیال

پسرم سفره را کنار گذاشت
همسرم چای تازه‌ای دم کرد
تازه‌ارباب از خدا پرسید:
اسب عصاری‌ام چرا رم کرد؟

#سید_اکبر_میرجعفری

عکس از پسرم #سید_مسیح_میرجعفری (غروب تابستانی #لاهیجان)
https://www.instagram.com/p/C1O5VS8qDPm/?igsh=OTU1ODAwZWUxYg==


https://t.center/akabr_mirjafari
:

مردن روستا چه کسی را غمگین می‌‌کند ؟

این عکس را به چند نفر نشان دادم.

خانمی نوشت: «وای اینا چه با مزه‌ان!»

خانم دیگری گفت: «الهی! اینا کی‌ان؟»

یکی از  آقایانِ همکار گفت: «اینا دوست‌دختراتن؟»

(من هم در جوابش گفتم: «پس چشمات رو درویش کن؛ روی عکس هم زوم نکن!»)

دوستی که داستان‌نویس است و تاریخ‌پژوه، گفت: «اه! چقدر اینا زشتن؟!»

(اما چند ثانیه بعد از حرفش پشیمان شد و گفت: «چه حرف زشتی زدم!»

من اما هر بار این عکس را می‌بینم، افسوس می‌خورم و می‌گویم: «کاش به شمائل خانم که کنارم نشسته است، گفته بودم: «به دوربین نیگا کن و لبخند بزن. چارقدت رو هم مرتب‌تر کن.» به فاطمه و سکینه که روی زمین نشسته‌اند، می‌گفتم: «شما هم لبخند بزنین؛ به دوربین نگاه کنین.‌ می‌خوام عکستون عالی بیفته.»

کاش سکینه‌سادات کمی چادرش را کنارتر می‌زد تا صورتش پیداتر باشد. کاش شمائل خانم رو به دوربین می‌نشست.

و  کاش به همگی آنان می‌گفتم: «شاید این  اولین و آخرین عکسی است که در کنار شما ثبت می‌کنم. حالا کو تا دوباره گذرم به معین‌آباد بیفتد؟» شاید اصلا بار دیگری در کار نباشد. زندگی بی‌رحم‌تر از آن است که به ما فرصت دیدار بدهد.‌  

کاش اصلا به جای عکس، چند دقیقه فیلم می‌گرفتم تا صدایشان هم ضبط شود. از روی عکس معلوم نمی‌شود که سکینه فقط یک دندان در دهانش باقی مانده است. عکس به ما نمی‌گوید که این دو خواهر  چگونه امرار معاش می‌کنند. از روی عکس معلوم نمی‌شود که «اسفندچینی» یعنی چه. از روی عکس هیچ کس نمی‌فهمد که شمائل خانم مادر یازده فرزندِ زنده است و چند فرزند مرده. 

.... بگذریم....

روستای ما دیگر کودک ندارد. نوجوان ندارد. جوان ندارد. فقط تک و توکی میان‌سال دارد. بقیه یا پیرمردند یا پیرزن. روستای پیر برای زنده ماندن به جوان نیاز دارد، اما جذابیت شهر نگذاشته است کسی در روستا بماند. مسکن مهر هم مزید بر علت شده است و تقریباً تمام جوانان و میان‌سالان به هوای دریافت مسکن مهر روستا را ترک کرده‌اند. روستاها دارند می‌میرند. مردن روستاها چه کسی را غمگین می‌کند؟!

#روستا

#زادگاه

#معین_آباد

#زواره

#سید_اکبر_میرجعفری
https://www.instagram.com/p/Cz0op-9qbGH/?igshid=MTc4MmM1YmI2Ng==
حکایت مردی که حق خود را با خانمان‌سوزی
گرفت!


(نسخهٔ صوتی آن همین بالاست👆👆👆👆)

(با لهجهٔ قمی بخوانید)

«مادر نزاييده كس‌ْیو كه بخواد حق منی بخوره.....»

اين جمله را وقتی پره‌های بينی‌اش گشاد شده بود و غبغبش را باد بالا آورده بود، گفت.
ساندويچ‌ترشی می‌فروخت، روبه‌روی گلزار علی‌بن جعفر. چرخ‌گاری كوچكی داشت و كل سرمايه‌اش یک سبد سيب‌زمينی آب‌پز، يك دبه ترشی، يك سبد تخم مرغ آب‌پز و چندتايی نان لواش بود، اما طوری از حق خود و كار خود و موفقيت خود تعريف می‌كرد كه گويی طايفه‌ای نان‌خور اويند.
چه شد كه وی شروع كرد از جنم و جربزه‌اش قصه بگويد، بماند. ادامه داد:
«بيس سی سال پیش از این يه چرخ‌گاری داشتم مثْ همين. سانجیویت‌ترشی می‌فروختم تو همين كوچی پس‌كوچه‌‌ها. يه روو يه قرمساقی به‌م آونگون شد كه نباس بيای تو كوچه‌مون. می‌گف چندبار خواسَم ماشين‌ْمو دم در خونهَ‌مون پارك كنم، نَمی‌شه. همیشه تو این‌جی وایسودی با مشتريات. خلاصه دردسرت ندم. با هم گلاويز شديم . اونُم چرخ‌ْمو هل داد. يوهو همه سيب‌زمينييا و تخم‌مرغام ريخ تو جوق. حال من تا اومدم بساطی‌مو جَم كنم، اون نامرد پريد پشت ماشنيش‌و گازش‌و گرفت و رف.
منُم گفتم: به حسابت می‌رسم! شب يه چارليتری بنزين خريدم اومدم در خونه‌شون. پاچیدم رو ماشين؛ يه كبريت كشيدم و دِ فرار....»
گفتم:
«عجب آدمی هستی تو! به خاطر چن‌تا تخم‌مرغ ماشين بدبخت رو آتيش زدی؟»
گفت: «اونُم كه من‌و ول نَكِه. رفت دنبال پاسبان و پاسبان‌كشی . افتیدم زندان. حال كار نديرم. بچه‌هام ( منظورش زنش بود) رفته‌ بود ا َ اون مرتيكه نسانس رضايت گرفتهَ بوو؛ چن‌ما بعدیش آزاد شدم. ولی بیبينو! من نم‌ذارم كسی حق‌ منی بخوره!»
گفتم: «پس خسارت ماشين اون بابا رو كی داد؟
گفت: دقيق که نم‌دونم. اصَِش یادِم نیی... به گمونم بچه‌هام از داداشا و داييا و عموهاش قرض كهِ؛ پول اون قرمساقی دادن.»

(«هیچم و چیزی کم» از اخوان ثالث است.)



#سید_اکبر_میرجعفری

https://t.center/akabr_mirjafari
New Recording 92
با صدای #محمدرضا_شیخ‌الاسلامی بشنوید و اصالت #لهجهٔ_قمی را دریابید.

*حکایت مردی که حق خود را با خانمان‌سوزی گرفت.


#سید_اکبر_میرجعفری
روایت شب از سپیده

سنگم که تا دهان فلاخن رسیده‌ام
تیرم که در  گمان کمانی کشیده‌ام

من اتفاق لحظهٔ بعدم پس از هنوز
پس اشک پس گلوله ولی ناچکیده‌ام

باغ هزار میوهٔ روشن تویی و من
چون اشتیاق سیب به چیدن رسیده‌ام

از ریشه‌ها بپرس که بنیان‌برافکنم
گاهی که در مبانی طوفان وزیده‌ام

هر لحظه تازه است که انگار تا هنوز
نام تو را نه گفته‌ام و نه شنیده‌ام 

شب مانده روی دست من و نان و چای و آه
اما به نام صبح غزل آفریده‌ام

من نیستم به شاخهٔ بالا نگاه کن
سنگی پرانده‌اند و از  آن‌جا پریده‌ام

انگار کن روایت شب از سپیده‌ام
انگار کن که راوی خود را ندیده‌ام

#غزل
#سید_اکبر_میرجعفری 
#غزل_نو

https://t.center/akabr_mirjafari
Ещё