زن قبل از همه بیدار شد. حیاط را آب و جارو کرد. گلها را آب داد. چای دم کرد و سفره صبحانه را چید. بوی قرمهسبزی که خانه را برداشت، نشست کنار باغچه و زارزار گریه کرد. بعد صورتش را شست و با خندهای بزرگتر از همیشه به آشپزخانه برگشت.
چند ماهی میشد که موریانههای شک افتاده بودند به جانش. میپخت و میشست و میبافت و میخواند و میرقصید و میخوابید و... میگریست. خودش نبود. خندههایش آب میشدند و شره میکردند روی پیراهنش ولی نمیدانست چرا. دو بار در یک هفته غذایش را سوزانده بود و پنج بار گریه کرده بود ولی نمیدانست چرا.
اینها را همان روز که پیام داد" میای بریم پیادهروی؟" و من گفته بودم: "بگو من کی کجا باشم" گفته بود. و باز هم گریه کرده بود. دست و پایم را گم کرده بودم. من از او فقط خنده دیده بودم و صبوری و مهربانی و حمایت.
گفت نمیدانم دارد چه اتفاقی میافتد. همه چیز مثل قبل است و هیچ چیز مثل قبل نیست. دستش را فشار دادم. انگشتانش یخ کرده بود. گفت: زورم به زندگی نمیرسد.
پرسیدم: چیزی شده؟ سر تکان داد که چیزی نشده و قسمت ترسناک ماجرا همین جاست. بعد اضافه کرد بعضی چیزها آنقدر کوچک و به ظاهر بیاهمیتند که ارزش گفتن ندارند؛ اما آدم را میجوند...
مشکل بزرگ همیشه بزرگ است؛ و تنها خوبی مشکلات بزرگ همین است. آنقدر بزرگ است که به خودت حق میدهی کم بیاوری. درد و رنجت را به رسمیت میشناسی و به خودت اجازه میدهی کمک بخواهی. حتی به خودت اجازه میدهی ضعیف و بیمنطق باشی.
امان از مشکلات کوچکِ نامرئی، همانها که آنقدر انکارشان میکنیم تا تبدیل به باری سنگین میشود که دیگر نمیتوانیم از دوشمان برداریم.
مشکلات کوچک هرروزه مانند چکیدن قطرههای آب روی سنگ هستند؛ شاید یک قطره به تنهایی بیاثر به نظر برسد، اما با گذشت زمان، قطرهها سنگ را سوراخ میکنند. آدم که آدم است.
امروز
زن را دیدم که دوباره میخندید. گفتم بهتری؟ گفت: نتوانستم جلوی قطرهها را بگیرم. سنگ را جابهجا کردم. و دوباره خندید.
#روزنوشت