پنجرهها
صبح زود بیدار شدم تا برای دخترم سیبزمینی سرخ کنم. لای پنجره را باز گذاشتم تا بوی روغن از خانه بیرون برود. صدای خشخش جاروی رفتگرها و جیکجیک گنجشکها که آشیانهشان را روی سرشان گذاشته بودند، با باد سردی که بوی سیگار میداد، وارد آشپزخانه شد. یک بدهبِستان ناخواسته اما دلچسب.
فکر کردم بهتر بود اگر میتوانستم خودم انتخاب کنم چه صداها و بوهایی به خانهام بیایند یا از آن خارج شوند. مثلا دعواهای مادردختری همسایه پشتی را نمیخواستم، اما صدای آواز خواندن مادربزرگشان را چرا. هوای تازه میخواستم اما صدای بوق ماشین و آژیر آمبولانس را نه. صدای پرندهها را میخواستم، اما دود و بوی سیگار را نه...
اما انتخابی در کار نیست و من هر روز صبح پنجره را باز میکنم، چند تا نفس عمیق میکشم و خدا را شکر میکنم به خاطر پرندهها، به خاطر هوای تازه و به خاطر زندگی. و بعد پنجره را میبندم و از سکوت و گرمای خانه لذت میبرم.
ارتباط با آدمها مثل باز گذاشتن لای پنجره است. میخواهی دلتنگی و تنهایی را از خانه دلت بیرون کنی، اما چه چیزها که به قلب و روانت وارد نمیشود؛ گاهی عشق و محبت و گاهی ترس و نفرت. آدمها گاهی دردند و گاهی درمان؛ اما بودنشان بهتر از نبودنشان است.
راستی قرار نیست هیچ پنجرهای تا ابد باز بماند. خصوصا پنجرههایی که بیشتر از نور و روشنایی و شور، آلودگی و غبار به خانهات میآورند. و بعضی پنجرهها اصلا برای باز کردن نیستند.
#روزنوشت