#حماسه #ماندگار(
#لعل)
(۱۴میزان-۱۳۹۷ه.ش)
بخش نخست:
روح شهدای گلگون کفن چاردهم میزان ولسوالی لعل، شاد، یادو خاطرش،گرامی باد!
امروز چهاردهم میزان، مصادف است به سالیاد شهدای به خون خفته لعل وسرجنگل، ولایت غور.
بخش از این حادثه یی غم انگیز را که در زمستان ۹۹، باحلقهٔ فرهنگی موج مقاومت از زبان فرمانده علیپور، نکته برداری نموده بودم به مناسبت سومین سالیاد شهدای لعل ولایت غور، با شما شریک می سازم.
اولین وجدی ترین اقدام غنی احمدزی برای دستگیری فرمانده علیپور، درولسوالی لعل ولایت غور بود، که در ۱۴ میزان سال۱۳۹۷، به دستور غنی وحلقه خاصی در درون شورای امنیت، از ولایات بامیان وغور قطعات خاص و سایر بخش های امنیتی و دفاعی این دو ولایت شب هنگام، به ولسوالی لعل وسرجنگل ولایت غور می رسند.
#شرح این ماجرا، از زبان فرمانده علیپور :
زمان که سه تن از دختران محصل دانشگاه، در غور توسط افراد مسلح ربوده شد، بنا به درخواست مردم لعل، به ولایت غور رفتیم و محصلان ربوده شده را از چنگال افراد مسلح جنایت کار، نجات دادیم و به آغوش گرم خانوداه اش برگشتند، بنابر تقاضای مردم مردم تلخک و دولت یار وعده سپردم، که پس از ختم جنجال های بهسود، دوباره خدمت شما میرسم.
یک ماه پس از این ماجرا، من بامیان رفتم، از لعل دوستا ورفقا، به تماس شدند، گفتند که وعده داده بودی، طرف ما بیایین، نیامدین؟
من گفتم خوبست در فرصت های نزدیک خدمت تان میرسم.
من با دو تن از همراهانم، شهید محمد حسین، و محافظم (سنگری)، طرف شیدان رفتیم واز آنجا طرف لعل حرکت کردیم، شام ناوقت در ولسوالی لعل ولایت غور خدمت حاجی اعتمادی رسیدیم.
حاجی اعتمادی از بزرگان لعل، در دفتر حزب وکتابخانه یی که در بازار لعل بود، تشریف داشت، از آمدن ما اطلاعی نداشت، آقای اعتمادی متعجب شد و پرسید این چه رقم آمدن است.
مارا درجریان قرار میدادین، حد اقل یک تعداد از بچا را با خود میاوردی، گفتم؛ استاد لازم نبود، برای ما (همی رقم ساده امادو خوبه).
در این جا حکومت تسلط،کامل دارد، من که با حکومت کدام مشکلی ندارم.
هر وقت، ناوقت من بامیان هم میروم، کدام مشکلی نمیبینم.
چون مردم را وعده داده بودم، خواستم خدمت شان برسم، شب درهمانجا سپری شد.
فردا در مدرسه کرمان با مردم دید و بازدید داشتیم، قرار شد فردا طرف دولت یاربرویم، حاجی اعتمادی هم جای وعده داشت، از رفتنش منصرف شد تصمیم گرفتیم باهم طرف دولت یار برویم.
چون مردم را وعده کرده بودم که حتمن به دیدن شما می آیم.
شب برگشتیم در کتابخانه، پس از صرف غذا، ساعت۹:۳۰شب بود، مرا حاجی اعتمادی صدا کرد گفت اوضاع خوب نیست چاره یی باید سنجید، دو تن از قوما، کارمند دولتی هم آمد گفت، اظهارات نمبر یک داده شده، ما فکر می کنیم حتمن کدام اقدام سرشما داشته باشد، گفتم من که با حکومت مشکل ندارم، شاید کدام موضوع دیگر باشد.
اگر برنامه میداشت چطور در بامیان اقدام نکرد.
به هر حال حاجی اعتمادی، وجمع که آنجا بودند تاکید کرد که بی تفاوت نباشیم، گفتم راه حل چیست؟
گفتند؛ باید موقعیت را تغییر بدهیم وبه جای امنتر برویم.
من با شهید محمد حسین، قربان، کریم رفتیم جای دیگر( همانجای که محاصره شده بودم)، محافظم همراه موترم در همان موقعیت اول بود.
ولی به نحوی نا آرامی را در وجودم احساس می کردم، عادت نداشتم زیاد جستجو کنم، سرشب قبل از استراحت، حویلی، وچهار طرف حویلی را بررسی کردم.
بر گشتم در اتاق خواب، نزدیک دوبجه شب محمدی درنه جوی زنگ زد من گوشی را خاموش کردم.
تازه خواب رفته بودم، یکباره از خواب بیدار شدم، احساس کردم کدام جنجال در کوچه است ، کمی دقت کردم، صدای نفر، وموتر را متوجه شدم، پرده یی دم پنجره را کنار زدم دیدم چند عراده رینجر دیده می شود، گفتم شاید،کسی در کوچه جنجال کرده، پولیس آمده باشد....ادامه اش در پست بعدی.
حمیدالله اسدی
۱۴۰۰/۷/۱۴خورشیدی
@YatemanMazary