هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)

#حماسه
Channel
Logo of the Telegram channel هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)
@YatemanMazaryPromote
438
subscribers
2.91K
photos
2.31K
videos
178
links
هدف ما تلاش برای ترویج احیای هویت فرهنگی ، تاریخی و سیاسی ملت هزاره است. تازه ترین اخبار جهان ، افغانستان و جبهه مقاومت را با ما دنبال کنید. ارتباط با ما @Sha140013 مارا به دوستان خود معرفی کنید.
هزاره جنبش یتیمان مزاری(ره)
#حماسه #ماندگار(#لعل) (۱۴میزان-۱۳۹۷ه.ش) بخش نخست: روح شهدای گلگون کفن چاردهم میزان ولسوالی لعل، شاد، یادو خاطرش،گرامی باد! امروز چهاردهم میزان، مصادف است به سالیاد شهدای به خون خفته لعل وسرجنگل، ولایت غور. بخش از این حادثه یی غم انگیز را که در زمستان ۹۹، باحلقهٔ…
#حماسه #ماندگار(#لعل)
(۱۴میزان-۱۳۹۷ه.ش)
قسمت دوم- وپایانی.
#قطعه #خاص #داخل #حویلی #شد #وآغاز #درگیری:
پس از آن که متوجه شدم داخل کوچه رینجر است، لحظه یی منتظر ماندم، کمی خواب گرفت، یک دفعه دلم واهمه کرد، احساس کردم که داخل حویلی کسی پایین شده، پرده ی پنجره را کنار زدم، متوجه شدم که سه نفر مجهز با دوربین های شب و لباس قطعه خاص برتن دارند.
یکی شان پایین شده ودوتنش بالایی دیوار احاطه شده یی حویلی در حالت آماده باش اند، عاجل تفنگ شهید محمد حسین را، از زیر سرش گرفتم، شهید محمد حسین هم تفنگ کریم را گرفت، من قید تفنگ را زدم، در دهلیز اتاق رسیدم، که دو تن دیگر نیز خود را داخل حویلی انداخت، درب حویلی را باز کرد، واز دو طرف دروازه ی حویلی، نیروی قطعه مجهز قطعه خاص، داخل حویلی شدند.
کسی از دهن دروازه، قومندَه کرد، که درب دهلیز را باز کنید، تا؛ آنها در زیر زینه یی دهلیز رسید، من مرمی رد کردم، ایستاد شدند، صدا کرد، که تسلیم شو، که محاصره استی جز تسلیمی ویا کشته شدن چاره یی نداری، به محض که به درب دهلیز دستش رسید، من هم فیر کردم،
درگیری شدید آغاز شد؛
شیشه های اتاق همه ریخت و دود سطح اتاق را فرا گرفت.
مجبور شدم، اتاق بالایی را ترک کنم، و در ته کاوی حویلی، موقعیت بگیرم، عاجل به دوستا در تماس شدم، از چندین تماس بالاخره یکی گوشی را برداشت واز قضیه محاصره شدنم، خبر دادم.
دوباره پس از یک لحظه آرامی، قومَندَه شد که هجوم ببرید، کسی صدایش،به گوشم میرسد، که آمر صاحب پیش شده نمی توانیم ، میزند، صدایش آمد؛ که تانگ و داشکه را بیاورید، و فرمان داد، که از نارنجک انداز، بمب دستی، راکت و...استفاده کنید، در گیری شدت پیدا کرد، گرد و خاک و دود اتاق را فرا گرفته بود.
در همین لحظه استاد راسخ تماس گرفت، نتوانستم پاسخ بدهم فقط، مبایلم را اوکی کردم، پهلویم گذاشتم، نزدیک به ده دقیقه راسخ گوش کرده بود، فقط صدایش آمد که (ویی ویی اینه جنگ)،.
پس از نیم ساعت در گیری، مجبور شدم دو تن داشکه چی را که برایم دید داشت و زیاد فیر می کرد، مستقیمن با مرمی بزنم، نمی دانم که زخمی شد و یا کشته ولی متوقف شد، وقتی داشکه از چلید ماند، جنگ یک لحظه سرد شد.
چند لحظه بعد قومندَه کرد، که تانگ ها به شکل لیورس، داخل حویلی شود، در همان لحظه یی که داخل حویلی شد، با مرمی کیرین کوف زدم، تانگ ها از داخل حویلی بیرون شد، صدا کرد، که با تانگ ها دیوار حویلی را چپه کنید ، تانگ یک قسمت از احاطه را تخریب کرد، دروازه ها، هم چپه شد، با تخریب شدن قسمت از احاطه و ریختن سنگ و خاک زیاد، مسیر تانگ ها و پیاده شان بسته شد، نتوانست داخل حویلی شوند.
تا این که صبح صادق فرارسید، صداها و شعار های مردم، از بلند گوهای مساجد بلند شد، سرو صداها در کوچه هم بیشتر شد، چهار فروند چرخبال نیروی کوماندو از کابل نیز رسیده بود ، من از ته کَوی، بیرون شدم، می خواستم موقعیتم را تغییر بدهم ، به شانه ام مرمی خوردم وزخمی شدم.
یک بار متوجه شدم و سید ضیا را شناختم اول خوشبین بودم که شاید برای حل تنش آمده باشد، زاویه دیدی،خوبی داشتم می توانستم بزنم، اما نَزدم، یکی به سید ضیا صدا کرد آمرصاحب پایین نشوید مرمی می خورید( آها همین آمر که می گفتن سید ضیا بوده)، در همین لحظه خانمی را دیدم که قرآن در دستش است و التماس می کند که نکنید به لحاظ خدا....یکی فرمان داد که بزنید کل شانه ، متوجه شدم که تانگ حامل سید ضیا حرکت کرد، خانم را در دم تانگ شان زد، متعجب شدم و به شدت از این عمل ظالمانه ناراحت شدم، دیدم قرآن از دستش به زمین افتاده و خانم کمی خود را کنار کشید، با مرمی زد و همانجا جان داد. دیدم شهید و زخمی زیاد است.
من هم فیر را شروع کردم، کمی فرصت پیدا شد، مردم زخمی ها را کشید، اکبری نیز از سر جنگل رسید، آقای اعتمادی هم صدایش از بلند گوی مسجد شنیده میشد، که های مردم جمع شوید، مدافع تان را تنها نگزارید، با آمدن نیرو از هر طرف و سرو صدا ها از مساجد، مردم روحیه گرفتند، با استفاده از این فرصت، دو تن که می خواست دیوار حویلی را سراخ کند، سراخ نشده بود که من و رفقایم از بالایی احاطه خود را در حویلی دیگر کشیدیم، مردم گفتند، تو خود را بکش،رفقایت باشد کسی نمی شناسد،( دوستم) موتر سایکلش،را گرفت و با سرعت تمام به شکل زیگنال حرکت کردیم، فیر زیادی صورت گرفت اما آسیبی به ما نرسید، محمد حسین از عقب ما حرکت کرده بود وزخمی شد، متاسفانه به شکل فجیعی به شهادت رساند.
در مسیر راه به رفیقم گفتم صبر کو باید نیرو را بسیج کنیم خون شهدای مان را بگیریم، رفیقم گفت؛ که قومندان اختیار تو دست من است و من وظیفه دارم که تو را نجات دهم،
@YatemanMazary
#حماسه #ماندگار(#لعل)
(۱۴میزان-۱۳۹۷ه.ش)
بخش نخست:
روح شهدای گلگون کفن چاردهم میزان ولسوالی لعل، شاد، یادو خاطرش،گرامی باد!
امروز چهاردهم میزان، مصادف است به سالیاد شهدای به خون خفته لعل وسرجنگل، ولایت غور.
بخش از این حادثه یی غم انگیز را که در زمستان ۹۹، باحلقهٔ فرهنگی موج مقاومت از زبان فرمانده علیپور، نکته برداری نموده بودم به مناسبت سومین سالیاد شهدای لعل ولایت غور، با شما شریک می سازم.
اولین وجدی ترین اقدام غنی احمدزی برای دستگیری فرمانده علیپور، درولسوالی لعل ولایت غور بود، که در ۱۴ میزان سال۱۳۹۷، به دستور غنی وحلقه خاصی در درون شورای امنیت، از ولایات بامیان وغور قطعات خاص و سایر بخش های امنیتی و دفاعی این دو ولایت شب هنگام، به ولسوالی لعل وسرجنگل ولایت غور می رسند.
#شرح این ماجرا، از زبان فرمانده علیپور :
زمان که سه تن از دختران محصل دانشگاه، در غور توسط افراد مسلح ربوده شد، بنا به درخواست مردم لعل، به ولایت غور رفتیم و محصلان ربوده شده را از چنگال افراد مسلح جنایت کار، نجات دادیم و به آغوش گرم خانوداه اش برگشتند، بنابر تقاضای مردم مردم تلخک و دولت یار وعده سپردم، که پس از ختم جنجال های بهسود، دوباره خدمت شما میرسم.
یک ماه پس از این ماجرا، من بامیان رفتم، از لعل دوستا ورفقا، به تماس شدند، گفتند که وعده داده بودی، طرف ما بیایین، نیامدین؟
من گفتم خوبست در فرصت های نزدیک خدمت تان میرسم.
من با دو تن از همراهانم، شهید محمد حسین، و محافظم (سنگری)، طرف شیدان رفتیم واز آنجا طرف لعل حرکت کردیم، شام ناوقت در ولسوالی لعل ولایت غور خدمت حاجی اعتمادی رسیدیم.
حاجی اعتمادی از بزرگان لعل، در دفتر حزب وکتابخانه یی که در بازار لعل بود، تشریف داشت، از آمدن ما اطلاعی نداشت، آقای اعتمادی متعجب شد و پرسید این چه رقم آمدن است.
مارا درجریان قرار میدادین، حد اقل یک تعداد از بچا را با خود میاوردی، گفتم؛ استاد لازم نبود، برای ما (همی رقم ساده امادو خوبه).
در این جا حکومت تسلط،کامل دارد، من که با حکومت کدام مشکلی ندارم.
هر وقت، ناوقت من بامیان هم میروم، کدام مشکلی نمیبینم.
چون مردم را وعده داده بودم، خواستم خدمت شان برسم، شب درهمانجا سپری شد.
فردا در مدرسه کرمان با مردم دید و بازدید داشتیم، قرار شد فردا طرف دولت یاربرویم، حاجی اعتمادی هم جای وعده داشت، از رفتنش منصرف شد تصمیم گرفتیم باهم طرف دولت یار برویم.
چون مردم را وعده کرده بودم که حتمن به دیدن شما می آیم.
شب برگشتیم در کتابخانه، پس از صرف غذا، ساعت۹:۳۰شب بود، مرا حاجی اعتمادی صدا کرد گفت اوضاع خوب نیست چاره یی باید سنجید، دو تن از قوما، کارمند دولتی هم آمد گفت، اظهارات نمبر یک داده شده، ما فکر می کنیم حتمن کدام اقدام سرشما داشته باشد، گفتم من که با حکومت مشکل ندارم، شاید کدام موضوع دیگر باشد.
اگر برنامه میداشت چطور در بامیان اقدام نکرد.
به هر حال حاجی اعتمادی، وجمع که آنجا بودند تاکید کرد که بی تفاوت نباشیم، گفتم راه حل چیست؟
گفتند؛ باید موقعیت را تغییر بدهیم وبه جای امنتر برویم.
من با شهید محمد حسین، قربان، کریم رفتیم جای دیگر( همانجای که محاصره شده بودم)، محافظم همراه موترم در همان موقعیت اول بود.
ولی به نحوی نا آرامی را در وجودم احساس می کردم، عادت نداشتم زیاد جستجو کنم، سرشب قبل از استراحت، حویلی، وچهار طرف حویلی را بررسی کردم.
بر گشتم در اتاق خواب، نزدیک دوبجه شب محمدی درنه جوی زنگ زد من گوشی را خاموش کردم.
تازه خواب رفته بودم، یکباره از خواب بیدار شدم، احساس کردم کدام جنجال در کوچه است ، کمی دقت کردم، صدای نفر، وموتر را متوجه شدم، پرده یی دم پنجره را کنار زدم دیدم چند عراده رینجر دیده می شود، گفتم شاید،کسی در کوچه جنجال کرده، پولیس آمده باشد....ادامه اش در پست بعدی.

حمیدالله اسدی
۱۴۰۰/۷/۱۴خورشیدی
@YatemanMazary