✍️ جنوبیها خونگرماند، همیشه خندان و همیشه آماده که از خاطرات بیپایانشان برایت بگویند: از آفتاب ِروشن و افق دوردست و دریایی نیلگون. نجف، اما تنها از اینها نمیگفت و حتی کمتر از اینها میگفت و بیشتر، دغدغه آن را داشت که لذت خواندن همینگوی، راسل و برلین و لورکا و فاکنر و بسیاری دیگر را با مردمی و با زبانی که به آن عشق میورزید شریک شود. اهل درس نبود و زندان را برای عقایدش به جان میخرید. اما فروتنانه و در سالهای پیری، عشقش را به فرهنگ با ثبت و ضبط کتاب مستطاب آشپزی، نشان داد. او شاید همان پیرمرد ِدریایی بود، اما ماهی بزرگش را با خوشکامی به ساحل رساند.
#عزت_الله_انتظامی(آقای_بازیگر) بازیگر و کارگردان تئاتر، سینما و تلویزیون
✍️ شادمان همچون کودکی که به بازیچههایش رسیده؛ اندوهگین، بیرحم، جبّار و سنگدل. از یک روستاییِ پاکدل و گاوی که عاشقانه دوستش دارد تا یک کافهچی زبرو زرنگ و بیخیال؛ از دلّالی بیرحم که خونِ مردم را میفروخت تا مباشرِ سرسخت یک مالک سودجو یا حاجی واشینگتنی که در نیویورک، آبروریزی به پا کرد و به تهران احضارش کردند. اینها تنها بخشی از گستره درخشانی است که از بازیگری عزتالله انتظامی برای فرهنگ ما باقی مانده است: شخصیتی نه فقط برجسته بلکه استثنایی و دوستداشتنی.
✍️ مهدی سحابی؛ تکه پارههایی از رنگها درآمیخته؛ تکههایی از خطوط که عاشقانه درون هم فرو رفتهاند و جهانی از ذهنی زیبا را به آثاری مادی در جهان واقعی ِهنر تبدیل کردهاند. نقاش بود و نویسنده و مترجم، اما آشپزی هم برایش هنری والا به شمار میآمد. پروست در کوچهباغهای تهران قدیم، پرسه می زد و زمان گمشدهاش را میجُست، اما سلین و دیکنز و سیلونه و بسیاری دیگر را مییافت و آن «ماشینهای قراضه» را که در شکوهی ابدی ِرنگهایشان، آرام گرفته بودند: قلب مهربان مردی را که برای هنر میطپید.
✍️ صدا و چهره گرم و نوازشگرش را کرمانجهای شمال خراسان، همیشه در یاد خواهند داشت؛ همچون تمام پهنه فرهنگی ما. بخشی بود و مثل بخشیهای دیگر ساز میساخت و میزد، و آواز میخواند و شعر و سرود. در قوچان و اسفراین، در شیروان و در گز. فوزیه مجد بود که نخستین بار سهراب محمدی را بر صحنههایی پرشکوه برد تا قدرش شناخته شود. آستینها را بالا میزند، دوتارش را در آغوش میکشد، چشمانش را میبندد و به آسمان پر میگشاید. درهای بهشت، همه برایش گشودهاند.
✍️ مرد ِخوشمشرب و اجتماعی مثل مدیترانهایها. تجربهای بلند که دوست داری ساعتها پای حرفهایش بنشینی و خودش هم دوست دارد از زندگی و خاطرات و زیباشناسی ِخاص ِخویش بگوید. ابوالقاسم وقتی به بوزار فرانسه میرفت جوان بیست و سه چهارسالهای بود و بعدها هرگز نتوانست پاریس را رها کند. کارش؛ یک نقاشی شاداب و جوان و بدون تکلف. نمیخواهد مرزهای فیگوراتیو و آبستره را به رسمیت بشمارد. از ایران دور است اما مثل زندهرودی و بسیاری دیگر، سهم بزرگی در فرهنگ ما دارد.
✍️ عبدالله کوثری پیش از ترجمه ِواقعگرایی جادویی و ادبیات گسترده آمریکای لاتین و یونان باستان، اقتصاددان بود. و چه خوش اقبال بودیم که اقتصاد، رهایش کرد تا با واژگان و نثری به شکوه بیهقی، جان تازهای به زبانمان بدهد. دوستی بیمانند، فروتن، ساده و بیآلایش. روشنفکری به دور از شکلکهای روشنفکرانه، جایی میان تهران و مشهد، آرزویی شیرین با سیگاری بر لب و چشمانی نافذ.
✍️ نامش را که میشنوی شاید به یاد شهر بیافتی و جلسات ِخستهکننده مهندسانش، اما به سادگی به یاد خوشبختی و معجزه حیات میافتی. ترانه یلدا عمری است برای زیبایی و زندهماندن ِشهرهای ایران کار میکند: لحظهای از سخاوتمندی و شادمانیاش. خبرش از چهارسوی ایران، از روستایی کوچک در بلوچستان، از جزیرهای در خلیج فارس یا کوهستانی در کردستان میآید و میتوانی مطمئن باشی به همان سرزندگی است که در تهران، پاریس یا رم.
✍️ زنی با چهرهای ساده، مفتون ِتابلویی بزرگ، نمیدانی این تابلو را خود او آفریده یا نه. نامش «اتحادیه» و تربیت شده بر بستری آکنده از فرهنگ است. آثارش؛ جایی بین انتزاع و فیگوراتیو. وقتی غرور وجود را ترک کند، سادگی، جایگاه خویش را باز مییابد. در آثارش تکلفی نیست؛ هیچ! جز پیروی ِرنگها و خطوط از لایههای ناخودآگاهی که روزی، گلدانهای باغ پدر، بذرش را در وجودش کاشت. زن کنار میرود تا زنان عشایری و آفریقایی و طبیعت وحشی ِرنگارنگ، بر سر سفره بومش بنشینند.
✍️ در آستانه صد سالگی، سایه: روح واژگان که با آواز بزرگان، در آسمان ایران به پرواز در میآیند. سایهی سیاست رهایش نمیکند. هرچند امروز، دیگر اسباب آزارش نیست، اما کوچههای سیاسی برایش هرگز جز بنبستهایی نبودهاند. دلش در گروی فرهنگ و زبانش است و عشقش به سرزمینش: در نغمههای روزگاری سپری شده، در چهرهای که رفتهرفته به ابدیت میپیوندد. یک غزل و نمنم باران آرامی در رشت ِ سالهای دور.
✍️ پرشور، برگههایی و عینکی لغزان: آیا به هزارویک شباش خواهد رسید؟ کارش را میکند: کودکی در چاپخانههای غبارآلود به مردی صبور و اسباب خشنودی همهی اهل فرهنگ با آرزوی همافزایی آنها در این زمین ِ بیاعتمادی، بدل شده. شاید نفسی بالا نیاید، شاید نتوان بر لبه تیغ حسادتها و سعایتها باز هم پیش رفت، اما زندگیاش در گروی سختکوشی در این راه است: به فکر شبی دیگر و بخارایی تازه.
✍️ وقتی نامت ایرج اعتصام باشد، کهنسالی معنای دیگری پیدا میکند. نسلها از پس یکدیگر میآیند. چهرههایی که اینجا و آنجا از جمع بیرون میآیند تا از او قدردانی کنند. همیشه خندان و همیشه امیدوار، با گسترهای شگفتآور از آثار: از شاهچراغ تا پارک ملت، از برکلی تا سن خوزه. او خاطرهای است مانا از نسلی که دیگر کمتر در دانشگاههایمان حضور دارند و خواهند داشت. خاطرهای از واقعیت و استحکام و زیبایی خود و شاگردانش. کنار آبی خنک، میان سبزیها، کودکی بازی میکند تا خاطره اعتصام ابدی شود.
✍️ خطوط به رقص در میآیند، میتوان پرسید: شعر ِ شاعران است که آنها را به سماع کشانده یا حرکت ظریف آنهاست که شعر را چنان دلچسب میکند؟ منحنیهایی که با رنگها ترکیب میشوند و نستعلیقهایی که با شکستهها درهم میآمیزند. اخوین؛ استادی که به سوی دانش رفت اما زود فهمید، هنر در انتظارش است، جایی کنار خیامها و حافظها. جایی در همنشینی با خطوطی که شعرها را به پرندگانی تبدیل میکردند تا به هر سو پرکشند. سرش را بر میگرداند تا پرواز آنها را در آسمان ببیند.
✍️ عمری برای زنان و تاریخ؛ آن کالبدهای دردمندی که عاشق میشدند، شعر میگفتند، تار میزدند و آرزو داشتند انسانهایی تمام و کمال باشند؛ اما سهمشان از زندگی، اغلب مردی بود مستبد و زورگو که آنها را به مرد مستبد و زورگوی دیگری تقدیم میکرد. سهم او از تاریخ، قاجار بود: سهم تاریکی در برابر روشنایی. حال آفتاب گرمی، به پوستی سپید جان میدهد. کتابها و دانشگاه و شاعران و انجمنهای زنانه و زنانی که در جهان اندرونی، دنیایی برونی میسازند. خواهران ِ دانایی و صلح ِ فردا.
✍️چهرهای که عکاس ِ چهرهها میشود: «آینهای در آینه». در خیابانهای پرشور آن زمستان، زنان و دختران در تب ِ انقلاب، سرما را کمتر احساس میکردند. مریم زندی، عکاس چهرهای هنر و ادبیات. بیش از هرچیز، عکاسی بود که توانست پای در صحراها بگذارد و با ترکمنها همنشین شود و خیابانهای شهر انقلابی را زیر پای گذارد و بهای سنگین ِ این قدمها را به جان بخرد.
✍️سالهاست بر فرهنگ و آیینهای ما و اسطورههای این سو و آن سوی جهان کار میکند؛ صدایی استوار، چهرهای سفید و چشمانی آبی، از آن سالها میگوید و لایهای از اندوه چهرهاش را میپوشاند. از خلیقی با احترام یک جوانِ وفادار میگوید و از همه دوستانش در اداره مردمشناسی. امروز باجلان فرخی با «کتاب کوچک امید»ش تنهاست و در آرامش نیمه دهه هشتاد ِ زندگی اغلب در سکوت و با خوشبختی عزیزانش سر میکند.
✍️بازیگوشی کودکان شرور و شادابی نوجوانان در جستجوی گوشههای گم شده را دارد. «مردمشناسی» ایران. صدها مقاله، دهها کتاب، بهترینها از آثار ایرانشناسی فرانسوی. جذابیت ِ شادابی ِ عمری پر حاصل. و حال در نیمه دهه هشتاد زندگی، متین و فروتن، آرام و ساده با همان شور و عشق شصت سال پیش به کار، اصغر کریمی، دوست خجول، عالِم بیادعا، جوان ِ ابدی.
✍️ مهربان بود و دردمند، متین و هوشیار؛ مترجم بود. طبعی به زیبایی سرزمینی داشت که از آن بیرون آمده: پهنه کردستان. همانجایی که ارزش عدالت و آزادی را از کودکی آموخته و هدف زندگیاش مشخص شده بود؛ اینکه در همه جای جهان، در پی روایتگران این ارزشها باشد. قاضی از سروانتس تا هوگو، از سنت اگزوپری تا کازانتزاکیس، از ولتر تا لندن، از سیلونه تا استاینبک، از گورکی تا چاپلین را به ما آموخت و این فهرست را پایانی نیست، آنقدر که زبان ما در بازشمردن خدماتش به قدرت بیان مدرن، ناتوان است.
✍️ مصطفی ملکیان، فیلسوفی جدی است، با توان ِ خندیدن و در صف نخست پاسخ به جامعهای دردمند. لبخند شیرین ِ کودکان را دارد و فرزانگی ریشهدار ِ کهنسالان را. به سختی سر سخن را باز میکند تا از هستی بگوید، از آنچه بودیم، یا شاید باید میبودیم. حضورش برجسته و دلگرم کننده و گویی برآمده از جهانی دیگر و بهتر و اخلاقیترست؛ و گاه با دغدغهای نومیدانه در هندسه ِ هستیشناسانه جامعه ما، وحشت آنکه نتوانیم از دام دو خط ِموازی عقلانیت و تعصب بیرون بیاییم؛ جز با خون ِ گرم و خشکیده هابیلها بر دستان قابیلها.
✍️ سرزمین دوردست بود و جنگ و غرش توپها و هراسی که به دل کودکی کوچک افتاده بود. سالها چه زود گذشتند. پاریس، برلین و سرانجام تهران. نمایشگاههای پرافتخار. آن سالها چه زود گذشتند و آن زیبایی و طراوت و زنده دلی، چه ساده بر جای ماندند و گویی از جانش بر پرده نقاشی هایش جاری شدند. امروز گویی عقربه های ساعت متوقف شده اند و درودی در رویایی از رنگهای زنده جوانی غرق می شود.
✍️میرزا کوچک خان، انقلابی آرام و فروتن، شخصیتی نمادین و جاری در روایتهای سبز شمال، نمادی از پهنهای پربار و دورانی پرشکوه از تاریخ کشور ما؛ هم از این رو دیروز و امروز و فردا، نامش، یادهایی تلخ و شیرین را به ذهن میآورد و الگوهای تاریخ را میسازد. میرزایی که در کنار خود، صدها گرایش سیاسی و فرهنگی، وفاداری و دوستی، همچنان که دشمنی و خیانتها را نیز داشت؛ میرزایی که از همین رو، برغم تمام فراز و فرودها، در جایگاه پرارزشی برای فرهنگ عمومی ما باقی خواهد ماند.