در من یک شهر قدم میزند هر بار در قهوهی عصر گاهی وقت و بی وقت! در من یک اهواز زل میزند هر بار به دود غلیظ ریخته از دهانم وقت و بی وقت! قهوه مرا سر میکشد و پنجره دهانش را می بندد تا با تو، در فاصلهی ازدحام سکوت در تاریخ معاصر دور روایت نانوشته را در پوستِ شهر با لبِ چشمانت بلند بلند بخوانم.