زیبای اثیری که چشمانم را به اسارت برده آنقدر لطیف تر از آب است که نمی یابم خویش را در او... پری پوشیده بود زن و ملکه پریان به خدمت او شتاب داشت و دریاها به خدمت او شتاب داشتند.. زن زیبای اثیری من! انگار جهان را به اسارت برده بود..
این باغچه را خاطرات میرویند دفتری در اینجا دفن است سطر سطرش تو تو تو ◽️ مینشینی کنارم چای دارچینی و لبخند تو پنجره اما گل سرخ را میبرد از یادم میچکد در آهم دست خونین تو
تصویری لطیف که از قاب شیشه ای فصل ها رویید چهره ماه ترک برداشت از سنگ خشونت گلخنده ها در حصار روبنده اشک ماه چکید به سالهای سیاه خسوف
(دختر از خانه فرار می شود) ماه بنفش ریسمان افکارش پاره می شود دانه دانه اشک می ریزد روی سطر های یخ زده دفتر خطی خیس پر می کشد و می نشیند بر لب آیینه
«من برای همیشه»
مترو ریل ؟ قطار؟
چندین سطر زیر زمین پله پله پله برقی پایین بلیط یک طرفه مترو آخرین ایستگاه
(با یک دختر گل فروش مواجه میشود )
می پیچد عطرزندگی در یک شاخه گل سرخ در دستان دخترکی ماه رخ
«این آخرین گل سرخ است برای تو » او دختر دختر او تنیدن دو نگاه یکی برای یک لقمه نان یکی برای یک لقمه نان تر حرف های نجویده سال های کبود مانده در بغض گلو بین مرگ و زندگی خط زرد سکو
(به گوشی اش نگاه می اندازد) پیام مادر واپسین پیام مادری دل لرزان به کجا و آمدن کی باشد؟ دیر نکن جان دلم و دلش می لرزد
راوی نقش ها را تقسیم می کند
گسترانه شوم است و دود و سیاهی جشن سوزاندن کتاب را شمع چیده اند سایه زیر سایه مرد مرد زیرسایه دروغ و جهل سیلی میشود جهان به صورت زن واژه های مصوب خراش دار هر تبصره اش نمکی است بر زخم کهنه انباشت غبارزده قرن های شب و شوم از جشن تولد آدم و حوا بگیر تا امروز تراکنش ناموفق معاشقه
«موجودی آگاهی کافی نیست»
قطار سکو بلندگو «مسافران محترمی که قصد عزیمت به نور را دارند، در این ایستگاه پیاده شوند»
(دختر را حین پرت کردنش روی ریل می گیرند) جیغ سوت قطار دستان معجزه ازدحام 🌫 چشم هایش را که می گشاید نمی داند در کدام قسمت دیوان است به عقب نگاه می کند جا مانده بود چند غزل عقب تر می رود بیت های به هم ریخته را زیر و رو می کند فکرهایش را ردیف میکند بر وزن نگاهی نو نقطه چین های جمله هاج و واج می مانند قید ها حذف می شوند می بُرد پای فعل های استمراری را عوض می کند متن داستان را
«بیرون این کتاب هم خبری نیست»
از خودش سفر می کند و می رود برای همیشه 🌫🌫
گهواره آسمان تکان می خورد می افتد به دوَران تکراری مدار تنی خسته به سختی خودش را روی سطر ها می کشاند تا دستش را برساند به پنجره فولادی حرف هایش سر می رود به همراه چای کهنه سرد می شود و می افتد از دهان