📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_بيستم_و_پنجمفصل 7
از آن روز مچنتی به جمع کردن قرص های لومینال که قبل از خواب به او می دادند پرداخت .
شب ها از فرط بی خوابی رنج می برد ، درد شدیدی را که در کاسه ی چشمهایش بود تحمل می کرد اما قرص ها را مصرف نمی کرد .
زندگی بیمارستان راه خودش را طی می کرد . زخمی ها را پانسمان می کردند ، دوا می دادند ، بیماران را برای انجام امور پزشکی و درمانی می بردند و بر می گرداندند .
مچنتی دیگر بدون ترس از روی تخـ ـت بر می خواست . حتی اجازه داشت گردش کند . آنیوتا در این مواقع به او کمک می کرد و او را در
کوره راه های باغ می گرداند و با لحن یک راهنمای جهانگردی آنچه را که دور وبرش بود برای او تعریف می کرد .
مثلا می گفت :
- تقریبا دیگر برفی نیست . فقط لابلای بوته ها مقداری سفیدی می زند . جوانه های درختها هم متورم شده و خنده دار هستند و
پرز دارند ، عین بچه گربه . می دانید ، حالا شبیه به یک مشت هستند . وقتی مشت باز شد برگ های سبز رنگی نمایان می شوند ...
حس می کنید چه رایحه ای پخش شده ؟ ... این بوی درخت های سپیدار است ... گوشواره های سرخ رنگشان دیگر در آمده ...
چرا همش ساکت هستید سروان ؟ ببینید هوا چقدر خوب است ....
مچنتی که ذاتا کم حرف بود بعد از صحبتی که در مطب دکتر شنیده بود به کلی از حرف زدن افتاد .
او با جدیت قرص های لومینالی را که می دادند جمع می کرد ، روز به روز قرص ها را کنار می گذاشت و برای اینکه آنها را کشف نکنند در پارچه ای زیر تشک نگه می داشت .
تصمیم قطعی را گرفته بود ، فقط نمی دانست برای کاری که آن ستوان ناشناس انجام داده بود چند دانه قرص لازم است .
او دیگر با این فکر سازش کرده بود که آرام و بدون ناراحت کردن کسی از دنیا برود . درست مثل همان کسی که هم اتاقی ها شب هنگام با همدردی راجع به او صحبت می کردند .
آیا این تسلیم بدون قید و شرط بود ؟ یک رفتار ناپسندانه و غیر شایسته ؟ چرا ناپسندانه !
او دیگر نمی تواند برای میهن خودش مفید باشد و نمی تواند هیچ چیز به مردم بدهد . فقط یک نانخور خواهد بود ، یک مصرف کننده.
خیر ، خیر . باید آرام بود . درکاری که انتخاب کرده بود هیچ چیز ناپسندی وجود نداشت . هیچ کدام از پرسنل را هم دچار دردسر نمی کرد . خوابش می برد و دیگر بیدار نمی شد .
کسی هم نیست که برایش گریه کند . پدرش را به یاد نداشت مادر هم که ندارد . آن بدبختی دیرینش هم ... نه ، آنجا به یاد او نیستند .او مدتهاست که برای آنها از این دنیا رفته است ...
آن روز رگبار بهاری ناگهانی به شهر لووف حمله ور شد . باد شدیدی وزیدن گرفت و گرد و خاک شدیدی بلند کرد و به طوریکه گرد و غبار حایل خورشید شد و دانه های درشت شن را به پنجره ها می زد .
بعد ناگهان سیل آب روی شهر باریدن گرفت ، گرد و خاک خوابید ، هوا روشن تر شد و آب باران شیشه های پنجره را شست و تمیز کرد .
پیچه ووی فریاد زد :
- عجیب کوبیدها . چه باران سیل آسایی !
پیچه ووی چارچوب پنجره را محکم بالا کشید به طوریکه بتونه ی شیشه ها از لای درزها پایین ریخت . بعد پنجره را باز کرد و اتاق پر از هوای
صاف و مرطوب شد . با استنشاق این هوای پر از ذرات آب همه حالشان بهتر شد .
یکی گفت :
- حالا خدمتت می رسند . الان پرستار کشیک می اید و برای اینکه مردم را سرما دادی پوست از سرت می کنه ...
- کاری نمی کنه . بهار آمده . تا چیزی شد فوری ندا بده تا پنجره را ببندم .
رگبار بیرون پنجره همهمه می کرد و مشت مشت اب روی زمین می ریخت .
بیمار سمت راستی با رضایت می گفت :
- خوب شد ، خوب شد . این باران در حکم طلاست . مزارع را سیراب می کند . تنها این باران می تواند به محصول هر هکتار اضافه کند .
همه ی زخمی هایی که می توانستند راه بروند کنار پنجره جمع شدند .
هر کدام به شیوه ی خودش این باران بهاری را تماشا می کرد .
آنیوتا هم بین آنها بود .
- مادر جان ، چه هوای خوبی شده .
تنها مچنتی روی تخـ ـتش بی حرکت دراز کشیده بود و به این فکر می کرد که شاید این رگبار معجزه آسای بهاری برای او آخرین باشد .زیرا به زودی برای او نه خورشید وجود خواهد داشت و نه باد ، هیچ چیز وجود نخواهد داشت .
آنیوتا دست کوچک و خیس از بارانش را روی دست داغ او گذاشت و گفت:
- ولادیمیر اونوفری یویچ چرا شما امروز اینجوری هستید ؟ چیزی شده ؟
- هیچ چیزی نشده . سرگروهبان انیوتا . چه اتفاق دیگری ممکن است برای من بیافتد ؟
بعدها مچنتی نتوانست به خودش توضیح دهد که چرا در میان همهمه نشاط برانگیز رگبار بهاری تصمیم گرفت همان روز وقتی همه خواب هستند تصمیمش را عملی کند.
زیر لحاف بسته پنهانی خودش را باز کرد و مشغول شمردن قرص ها شد . پیش خود فکر کردکه یازده تا قرص به نظر کافی می رسد .
@sazochakameoketab