📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_بيستم_و_چهارممچنتی مورد معاینه پزشکان بیمارستان قرار گرفت . رییس بیمارستان در معاینات انها حضور داشت. دکترها با دقت
و مدت زیادی معاینه اش کردند.
بعد جلسه مشورتی در اتاق مجاور تشکیل دادند. البته سروان نفهمید که آنجا چه گفتند ولی از روی مداومت جلسه
و لحن دکترها پی برد که وضعش خراب است .
بالاخره بعد از ختم جلسه مشورتی او را به مطب شچربینا ( رییس بیمارستان ) بردند
و دکتر با صدای بم گوشنواز خودش گفت :
- سروان ، شما آدم شجاعی هستید . به من گزارش داده اند که چطور آنجا ، در آن سوی اودر ، توی یک وجب خاک جنگیدید . من نباید شما را فریب بدهم . مجبوریم چشم چپتان را برداریم .
- چشم راستم چی ؟
مچنتی تمام بدنش را جمع کرده بود که فریاد نزند.
- چشم راستتان ؟ برای چشم راستتان مبارزه می کنیم . من سرتان را با اصطلاحات پزشکی درد نمی آورم ، اما وضعتان خیلی دشوار است ، خیلی .
- ولی امیدی هست ؟ لا اقل یک خورده...
- امید همیشه باید باشد . یک دفعه ی دیگر با حاذق ترین متخصص راجع به شما مشورت می کنیم . فعلا هم ، سروان ،
به قول شکارچی ها دمتان را بالا نگهدارید . اینجا توی شهر لووف یک ستاره ی قدر اول چشم پزشکی داریم ، ازشان دعوت می کنیم که بیایند.
قبل از نهار مچنتی را دوباره به یکی از اتاق ها بردند . به صداهای آشنای پزشکان یک صدای ناشناس که با اطمینان حرف می زد به گوش می رسید که کلمات روسی را با لهجه لهستانی تلفظ می کرد .
این شخص جدید راه رفتن سبکی داشت یعنی قدمهایش سبک بود
و تنش بوی عطر لطیفی می داد .
این بار معاینه طولانی
و دشوار
و دردناک بود . مچنتی در حالیکه دراز کشیده بود با دست به میز چسبیده بود . درد شدیدی مثل سوزن از سر تا پا سوراخش می کرد . تمام تلاشش را می کرد که دندان هایش را بهم نساید
و برای اینکه فکرش را منحرف کند سعی می کرد به این موضوع بیاندیشد که چگونه در آن سوی اودر روی زمین افتاده بود
و از خلال غرش توپخانه سنگین
و صدای انفجارگلوله های توپ صدای نازکی را می شنید که به او می گفت : " تحمل کنید ، سروان ، عزیزم تحمل کنید ، حالا حالتان بهتر می شود " . مچنتی درحالیکه ذهنا به این صدای نازک گوش می داد کسب شجاعت می کرد .
معاینه درمیان سکوت برگزار می شد
و موقعی که به پایان رسید ، آن شخص جدید
و ناشناس معلوم نبود به چه دلیلی گفت : " عیسی
و مریم " .
صدای بم شچربینا که آشکارا آمیخته با نگرانی بود پرسید :
- خوب ، پروفسور چه می فرمایید ؟ امیدی هست ؟
هم صحبتش گفت :
- همه چیز در دست آسمان است .
گفتگوی بعدی را مچنتی از خلال در شنید . این گفگو در اتاق مجاور به عمل می آمد.
شچربینا با اصرار می گفت :
- ما باید هر کاری که می توانیم برای نجات چشمش انجام دهیم ، ما وضیفه داریم این کار را بکنیم .
- شما کاری را که می توانید می کنید . ولی من
و شما ، همکار عزیز حضرت مریم نیستیم . ما نمی توانیم معجزه کنیم .
- ولی شما می گویید ، آهن ربایی هست که می تواند این تکه را استخراج کند .
- آقای سرهنگ دوم ، توی وین هست ، توی کلینیک معروف آن شهر ، توی کلینیکی که در تمام جهان شهرت دارد. دستگاه خیلی گرانقیمتی است ، ساخت شرکت زیمنس . موقعی که در وین کار آموزی می کردم این دستگاه را دیدم ، یک وسیله گرانقیمت بی نظیریست . ولی من
و شما ، آقای سرهنگ دوم ، دستمان به وین نمی رسد . درحالیکه در کشور شما از این وسیله بی خبرند .
- پس بالاخره چکار می توانیم بکنیم ؟
- آقای سروان را بفرستید به یاسنایا گورا . آنجا مریم مقدس معجزه می کند ... ما شکر مسیح ، بندگان خدا هستیم
و اینجور کارها از عهده ی ما بر نمی آید .
بعد با لحن جدی گفت :
- اقای سرهنگ دوم راننده ی شما مرا به دانشگاه می رساند ؟
قدمهای سبکی شنیده شد
و پروفسور ظاهرا آنجا را ترک کرد .
شچربینا با لحن تندی گفت :
- ببریدش تو اتاق .
و مچنتی در لحن او که این دستور کوتاه را داده بود حس کرد که دکتر دستپاچه است
و سعی می کند با این خشونت دستپاچگیش را پنهان کند.
زمانی که تخـ ـت چرخداری را که مچنتی روی آن دراز کشیده بود به کریدور بردند صدای پا ی آنیوتا را کنار گوشش شنید .او کنار تخـ ـت راه می رفت
و تند تند با صدای نازکش می گفت :
- عیبی ندارد ، عیبی ندارد سروان ، همه چیز درست می شود ... خواهید دید که همه چیز درست می شود .
اما مچنتی که هنوز تحت تاثیر گفته هایی بود که به تازگی شنیده ، گفت :
- هیچی درست نمی شود ، آنیوتا . هیچی درست نمی شود سرگروهبان.
https://t.center/sazochakameoketab