📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_بيستم_و_يكم گاهی اتفاق می افتد که همسران اشخاص علیل هم آنها را ترک می کنند ، حالا چه کسی در سنین جوانی داوطلب خواهد شد خودش را گرفتار
و اسیر او کند ؟
این فکر را کرد
و با خودش گفت : " ولادیمیر اونوفرییویچ ، تو دیگر کارت تمام است . عمرت را تنها می گذرانی
و انستیتو هم دیگر منتظرت نیست
و کار حسابی هم از دستت بر نمی اید ، آدم کور را حتی به عنوان نگهبان هم جایی نمی گذارند " .
این فکرها به کلی او را رنجور کرد
و شب بدون صدا به گریه افتاد
و از این خوشحال بود که صورتش باندپیچی شده
و کسی اشک هایش را نمی بیند .
آنیوتا را در تالار خدایان چاق
و چله ی عشق
و " تی تیش مامانی " پر زرق
و برق جای ندادند .
به دستور رییس بیمارستان برای او یک تخـ ـت سفری در گوشه ازاد قرار دادند .
شب اول مچنتی که از داشتن همسایه ی همیشگی اش محروم شده بود ، خودش را تنها
و بی کس حس می کرد .
تالار " تی تیش مامانی " را در یمارستان به عنوان اتاق مجروحیت سخت می شناختند .
اشخاصی که از ناحیه صورت
و جمجمه آسیب دیده بستری بودند.
روزها محیط تالار بد نبود . بیماران گپ می زدند ، جوک های تند تعریف می کردند ، ورق بازی می کردند
و اگر مشـ ـروب الـ ـکلی گیرشان می آمد دمی به خم می زدند
ولی شب ها غم
و اندوه تالار را فرا می گرفت .
یکی در خواب گریه می کرد ، یکی فحش خواهر مادر می داد
و یکی دیگر به زبان مادری دعا می خواند
... روزی چند نفر با صدای ارام پیرامون موضوعی با هم صحبت می کردند .
مچنتی با دقت
و احتیاط گوش می داد .داشتند راجع به واقعه ای که اخیرا در تالار رخ داده بود حرف می زدند
یکی گفت
- ... ستوان تا فهمید که برای همیشه کور شده است خودش را از پنجره به بیرون انداخت
- کشته شد؟
- خوب البته . از طبقه دوم خودش را پرت کرد .
می خواهی پیشانی آدم روی آسفالت خورد نشود .
- یکی هم اینجا خیلی حالش بد بود . آنقدر ناراحت بود که خودش را مسموم کرد . با قرص خواب آور ، یک مشت توی دهانش ریخت ، خوابید
و دیگر بیدار نشد . صبح که پرستار برایش درجه آورد ، دید که مرده .... ساکت
و آرام ، بی آنکه مزاحم کسی شود .
یکی از روی کنجکاوی پرسید :
- با چی خودش را مسموم کرد ؟ ... سم از کجا گیر آورد ؟ ... قرص ها چه قرص هایی بودند ؟
- نمی دانم ، مثل اینکه اسمش لاماناله . برای خواب می دهند .
- لومینال ، نه لامانال .
- به هر حال فرقی ندارد ... من هم شنیدم یکی با تیغ رگ دست خودش را زد ... جدی می گویم ، با تیغ ریش تراشی . تمام دهانش داغان شده بود ، فک نداشت . یک دوسـ ـت دختر هم پشت جبهه داشت ، هی واسش نامه می داد ، یعنی اینکه منتظرت هستم . خلاصه وقتی باندش را باز کردند
و خودش را در به آینه رساند
و دید چقدر خوشگل شده همان شب رگ دستش را برید
و از فرط خونریزی مرد .
یکی از سمت چپ گفت :
- بس کنید ! انقدر موضوع را کش ندهید . " تی تیش مامانی " هم از این حرفها گوشش را گرفته .
در تالار بلافاصله سکوت برقرار شد . دوباره خروپف شدید
و صدای حرف زدن زخمی ها در میان خواب
و بیداری
و صدای ناله زخمی ها به گوش رسید...
معلوم بود که دارنده ی آن صدای بلند در میان زخمی ها نفوذ
و حیثیتی دارد
و معلوم نبود چرا بعضی ها از او ترس هم دارند .
البته مچنتی نه می توانست تالاری را که در آن بستری بود
و نه زن سوار کار پر زرق
و برقی را که بالای تخـ ـتش نقاشی شده بود ببیند
و نه کسانی را که در دور
و برش دراز کشیده بودند را ببیند .
ولی طی روزهاییکه از نابیناییش گذشته بود یاد گرفته بود که در ذهن محیط اطراف
و اشخاص ناشناسی را که سرنوشت سر راهش قرار داده بود ، برای خود به طور وضوح مجسم کند . حتی همین " تی تیش مامانی " را از روی تعریف های
هم اتاقی هایش به خوبی برای خو مجسم می کرد
@sazochakameoketab