📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_بيستم_و_نهمفصل 9
موقعی که آنیوتا اعلام کرد آمبولانس آمد ، در اتاق " تی تیش مامانی " معرکه ای برپا شد .
همه مجروحانی که می توانستند راه بروند از روی تخـ ـت هایشان پریدند
و درحالیکه مزاحم همدیگه می شدند مشغول راه انداختن مچنتی شدند .
پیچه ووی که چمدان مچنتی را به دست گرفته بود گفت :
- سروان ، خیلی موفق باشی . اینجا که بودیم با هم دوست
و برادر شدیم . دلم نمی خواهد ازت جدا شوم . آدرست رو بهم بده . برات می نویسم کار
و بارمان با این " تی تیش مامانی " چطور جلو می رود .
- من آدرسی ندارم .
- من هم ندارم . آن آدرسی که از آنجا به جنگ رفتم دیگر آدرس من نیست .
هم اتاقی دست راستی مچنتی گفت :
- هیچ کدام آدرس ند اریم . ببین این هیتلر چند نفر را از داشتن آدرس محروم کرده ...
پیچه ووی که تحمل حرفهای غم انگیز را نداشت گفت :
- حرف نزن ... اما سروان ، تو آدم خوش اقبالی هستی ، مرغ اقبالت همراهت میاد .
اولین دقایق حرکت به فرودگاه را آنیوتا
و مچنتی درمیان سکوت گذراندند.
هردو به هیجان آمده بودند
و هر کدام به شیوه ی خودش .
مچنتی به این فکر بود که این " خدای چشم پزشکی " ، همان ویتالی که آخرین امیدها به او بسته بود چه خواهد گفت .
آنیوتا هم به این فکر بود که پایتخـ ـت چگونه از آنها استقبال خواهد کرد
و مردم چگونه در پشت جبهه زندگی می کنند . آخر آنجا حتی خاموشی های شبانه را هم ملغی کرده اند
و هر شب به مناسبت پیروزی های مداوم صدای انفجار فشفشه های آتش بازی طنین انداز می شود .
آنیوتا نه تنها دلگیر نشد که اسمش در لیست کسانی که بخاطر عبور از رود اودر مدال
و نشان گرفته بودند نگنجاندند بلکه حتی متوجه این موضوع نشد یا وانمود کرد که متوجه نشده .
او برای دیگران خوشحال بود . درضمن فرصت کرده بود ظرف یک شب برای برای همه کسانیکه مدال گرفته بودند
و او آنها را می شناخت کارت تبریک بنویسد .
پایتخـ ـت
و دیدار آن تمام فکر
و ذکر او را دربرگرفته بود .
و او ناگهان گفت :
- آخر من هیچ وقت در مسکو نبوده ام.
دورنمای سفر به یک شهر بزرگ ، آن هم در نقش غیر عادی یک زخمی
و پرستار همراه یک مجروح به هیچ وجه او را ناراحت نمی کرد .
حالا که بعد از مدتها سرگردانی
و نامعلوم بودن وضع آینده همه چیز روشن می شد
و در جای خودش قرار می گرفت ، همه چیز آنیوتا را خوشحال می کرد
و موقعی که اتومبیل دو تا خرگوش را ترساند
و آنها درحالیکه با پیچ
و خم های خنده داری پا به فرار گذاشتند ، آنیوتا سرش را از پنجره اتومبیل درآورد
و با صدای بلند فریاد زد ، به طوریکه خرگوش ها ایستادند
و با تعجب گوش های درازشان را به حرکت درآوردند .
- مادرجان ، چقدر قشنگ هستند .
مچنتی که به زحمت از فکر دیدار قریب الوقوع با خدای همه فن حریف چشم پزشکی جدا می شد پرسید :
- کیا قشنگ هستند ؟
- همین خرگوش ها .
- کدام خرگوش ها ؟ کجا ؟
- آنجا توی مزرعه .
و بعد بی اختیار افزود :
- چقدر خوبه سروان .
مچنتی با خودش گفت : " هنوز کاملا بچه است " .
و دست در شانه دختر انداخت
و او را به خودش فشرد . دستش به چرم کمـ ـربند دختر خورد
و دخترک هم خود را به سرعت عقب کشید .
آنها بدون اینکه حرفی بزنند به فرودگاه رسیدند. فرودگاه با وجود بمباران ها یی که آن را از ریخت انداخته بود ، هنوز هم زیبایی سابق خود را حفظ کرده بود . در این سو
و آن سو بدنه ی هواپیماهای سوخته به چشم می خورد . یک هواپیما با علامت صلیب سرخ کنار باند فرود پارک کرده بود . داشتند زخمی ها را سوار آن می کردند .
آنیوتا به مچنتی کمک کرد که از اتومبیل پیاده شود
و او را به طرف هواپیما راهنمایی کرد .
آن دو از دور جفت عجیبی به نظر می رسیدند . یک سروان قدبلند
و چارشانه با سر باندپیچی شده که روی بتون قدمهای محکمی
برمی داشت
و یک دختر کوچولو با لباس نظامی که تند تند جلوتر از او قدم برمی داشت .
یک دست دختر روی نواری که به دور گردنش انداخته بود آویزان بود
و دست دیگرش در دست سروان بود انگار داشت او را به گردش می برد .
موقعی که آنها به محل سوار شدن به هواپیما رسیدند یکی به شوخی گفت:
https://telegram.me/joinchat/Bd9KPzwMhpyv2Q7wn-dYBg