📘 #آنيوتا 🖋 #بوریس_پوله_وی#قسمت_بيستم_و_هشتماتاق تا موقع صبحانه پر از هیاهو
و سر
و صدا بود ، انگار اینجا کندوی زنبورها بود ، نه اتاق بیمارستان . همه به مچنتی تبریک می گفتند ، با کف دست محکم به کتف
و پایین تر از کتفش می زدند
و باندهای دور صورتش را می بـ ـوسیدند .
پیچه ووی به خاطر این مناسبت داوطلب شد هر جور شده عرق خانگی گیر بیاورد .
در آن دوره پول چندان ارزشی نداشت . پیچه ووی می خواست یک معامله ی تبادلی انجام دهد برای همین همه کوله پشتی ها را از زیر تخـ ـت ها در آوردند . تمام ثروت سربازها که اینهمه مراقب آن بودند در این کوله پشتی های سربازی قرار داشت .
یکی زیر شلواری گرم برای این کار خیر عمومی بخشید ، چون به هر حال هوا گرم شده بود
و به آن احتیاج نداشت .
دیگری دستکش دو انگشتی پوستی هدیه کرد
و قوطی تیغ ریش تراشی .
خلاصه پیچه ووی تمام این ثروت را جمع کرد
و پرستار مسنی را که از اهالی همان محل بود
و بین زخمی ها به عنوان آدم " چیز فهمی " مشهور بود روانه بازار کرد .
به این ترتیب عرق خونگی مشهور تهیه شد .
پیچه ووی که از دل
و جان در این معامله شرکت کرده بود درحالیکه مایع تیره را در لیوان ها می ریخت با صدای بلندی ابراز شادی
می کرد .
بعد روی صندلی رفت
و اعلام کرد :
- به سلامتی قهرمان جدید اتحاد شوروی ، به سلامتی جوان خودمان... ای " تی تیش مامانی " مواظب خودت باش ، من توی صف هستم !
مچنتی هم کمی خورد . بعد آنیوتا را مجبور کردند که بخورد .
آنیوتا عرق را قورت داد
و به سرفه افتاد
و بعد درمیان خنده ی تمام هم اتاقی ها با صدای بلندی نفس کشید انگار او را تازه از آب در آورده باشند .
هم اتاقی دست راستی مچنتی با لحن مهربانی گفت :
- بچه است .
و بعد با لحن آموزنده ای گفت:
- حالا که توی جبهه یاد نگرفته ای که بخوری پس هیچ وقت یاد نگیر . یهو دیدی جنگ بدون گیلاس مشـ ـروبخوری برایت تمام می شود .
خود من قبل از جنگ از بوی این الـ ـکل بیزار بودم . تولستوی بیخود آن را اختراع شیطان نمی نامید .
یکی بعد از اینکه توی کیسه سفری خودش کند
و کاو کرد شیشه ی پهن مشـ ـروب ناشناسی را درآورد . بطری برچسب آلمانی پر زرق
و برقی داشت .
صاحب بطری گفت :
- نگه داشته بودم ببرم خانه که موقع بازگشت با همسرم بنوشیم . ولی حالا به خاطر این اتفاق خوش ، عیبی نداره بخورید به سلامتی .
و بعد عمو میکولا انگار از طرف تمامی هم اتاقی ها گفت :
- سروان ، تعریف کن این ستاره برای چی روی سرت افتاد؟
مچنتی که هرگز از خودش برای کسی چیزی تعریف نمی کرد روی تخـ ـت نشست
و ناگهان شروع به تعریف کرد که چگونه سربازان گروهانش که پیشقراول قوا بودند خودشان را توی آب یخ شکاف رودخانه انداختند
و چگونه با کمک تخـ ـته
و تیر
و چوب
و خرمن های کاهی که سلاحشان روی آنها قرار داشت به آن طرف رودخانه شناور شدند
و چگونه نفرات اس . اس . به طرف آنها حمله کردند
و چگونه گروهانش با یک ضد حمله هجوم آنها را دفع کرد .
خبر مربوط به اعطا عنوان قهرمان شوروی به سروان بستری در اتاق " تی تیش مامانی " که اتاق زخمی های سنگین بود در تمام بیمارستان پخش شد . سربازان اتاق های دیگر ، پزشکان
و پرستاران به دیدن مچنتی می آمدند .
نزدیک عصرهم یک نان شیرینی بزرگ را با شکوه
و عظمت تمام وارد اتاق کردند . این کیک بزرگ را آشپز بیمارستان نظامی که یک وقت سر اشپز رستوران معروف شهر به نام " ژرژ " بود تهیه کرده بود .
اتاق " تی تیش مامانی " که معمولا فضای آن پر از صدای ضجه
و ناله بود ، بالاخره تغییر کرد
و همه حاضرین اعم از روس ها ، بلاروس ها
و اوکرایینی ها
و آذربایجانی ها ، برای نخستین بار با صدای آرام مشغول خواندن سرود " کاتیوشا " شدند .
این اولین روزی بود که مچنتی تحت تاثیر عرق خانگی بدبو
و این محیط دوستانه که همه افراد را در بر گرفته بود دست از افکار زجرآور مربوط به به آینده غم انگیزش برداشت .
مدیریت بیمارستان این جشن کوچک را که در اتاق " تی تیش مامانی " برپا شده بود نادیده گرفت .
در خاتمه جشن رییس بیمارستان یعنی خود سرهنگ دوم شچربینا به اتاق آمد .
او روپوش سفید نپوشیده بود
و فرنچش با دقت اطو خورده
و مزین به نشانه های مختلف بود .
رییس بیمارستان خطاب به مچنتی گفت :
- خوب سروان ، تبریک می گم
و در ضمن آماده سفر شوید . ژنرال موافقت کرد . پایتخـ ـت میهن ما منتظر شماست .
مچنتی پرسید :
- پس آنیوتا ... پس سرگروهبان لیخوبابا چی ؟
- با شما می آید . آب از سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب ! یک پروانه عبور به اسم او به عنوان پرستار همراه مجروح صادر کردیم .
سلام من را به معلمم ویتالی برسانید .
مچنتی فقط گفت :
- متشکرم
ولی این کلمه را جوری ادا کرد که معنای آن از هر دست دادن محکم
و تشکرات گرم اقناع کننده تر بود .
https://t.center/sazochakameoketab