#رنج_عظیم_تر_کدام_است#دکتر_ندا_کارگر - چشم پزشک
مدتي پيش،
قسمت شد كه برويم تالار وحدت،
به تماشاي يك كنسرت بي نظير.
براي من و همسرم،
رفتن به كنسرت،
امريست اجتناب ناپذير.
يك بخش لاينفك صورتحساب هاي ماهيانه.
براي چند ساعتي بيشتر با هم بودن شايد،
پنهان از چشم تمام اندوههاي ناگزير،
كه لحظه اي حتي به حال خود رهايمان نمي كنند.
كه توي تاريكي بي حواس سالن،
بلند بلند بخنديم،
گريه كنيم حتي،
بي هراسِ ديده شدن.
جيغ بزنيم،
مشت مشت پاستيل بخوريم با آب پرتقال،
و دستهايمان بسوزد از فرط كف زدن و هي وسط ترانه ها نگاهمان گره بخورد در هم،
و بي واهمه و غيريواشكي همديگر را ببوسيم بي هوا.
و بخنديم كه چرا هيچكدام از ترانه هاي آقاي خواننده را از بر نيستيم و خودمان را پنهان كنيم از اندوه،
از تلفن هاي كاري بي وقت،
از صداي دلهره آور زني در راديو مثقال،
خارج از دسترس تمام دنيا،
و بعد، شام بخوريم و من بلندبلند ترانه اي كه افتاده است توي زبانم را آواز بخوانم و مردم نگاهمان كنند و مرد من بخندد و خنده هاش،
بهار شود روي موهام،
گل كند روسري ام زير نوازش آفتاب دستهاش.
و اين ماجرايي ست كه براي ما،
زود به زود اتفاق مي افتد.
با اينهمه اما،
تجربه ي نشستن روي صندلي هاي تالار وحدت،
با آن معماري با شكوه،
چيزي بود سواي هر چه كه تا آن روز ديده بوديم.
رقص نرم و خواستني نور ها و رنگ ها و صداها،
در هم آميختگي حيرت آور سكوت و ساز و خلسه ي رخوتناك شنيدن ترانه هايي دلخواه،
يك جور عجيبي حیرت انگیز بود و دلچسب.
انگار كه آدم دلش بخواهد هی توي ذهنش،
دوره اش كند،
دوباره و دوباره،
مثل يادآوري هم زمان طعم برف و بوسه و بستني،
از خاطره ای دور بر نيمكت يخ زده ي پاركي خلوت.
آنقدر که ما،
مثل این ندید بدیدهای کنسرت نرفته،
هر جا نشستیم،
با آب و تاب حسرت انگیزی،
برای همه تعریف کردیم و هر بار قند توی دلمان آب شد از مرور شیرین خاطره اش.
داستان اما،
از جایی شروع شد که چند شب قبل،
به عادت همیشگی،
شال و کلاه کردیم به قصد تماشاي کنسرت،
آنهم خواننده اي كه بي اغراق،
هيچكدام از برنامه هايش تا امروز از زير دستمان در نرفته است.
همه چيز مثل هميشه بود و هيچ چيز مثل هميشه نبود اما.
براي ما كه مدتها بود عادت کرده بودیم به انتظار کشیدنهای طولانی پشت درهای بسته ی سالن،
اینبار تحمل اين ايستادن يكساعته،
سخت تر از هميشه بنظر مي رسيد.
چرا كه ديده بوديم ميشود كه روي برگه ي بليت بنويسند:ساعت ٨/٥،
و منظورشان واقعا همان ساعت ٨/٥ باشد.
هيچكدام ما اما،
به روي خودمان نياورديم كه يك چيز آزارنده اي انگار راه افتاده توي رگهامان و دارد تمام سلولهايمان را فتح مي كند.
و بعد عاقبت،
آقاي خواننده شروع كرد به آواز خواندن و ما به هم نگاه كرديم و گفتيم ايراد از سيستم صوتي سالن است لابد،
كه گويي در عوضِ ويلون،
دارند روي اعصاب شنوايي آدم آرشه مي كشند.
و باز ديديم كه داريم هي پا به پا ميكنيم و دست و دلمان به جيغ كشيدن نمي رود و چشممان مدام به صفحه ي گوشي است كه اين يك ساعت عاقبت كي تمام مي شود.
و دست آخر،
كار به آنجا رسيد كه در راه برگشت به خانه،
همسرم گفت كه ديگر براي تماشاي هيچ كنسرتي پايش را توي اين سالن نميگذارد و تمام..
و حالا،
من به اين فكر ميكنم كه كدام
رنج عظيم تر است آيا؟
اينكه نديده باشي و هرگز نداني،
يا ديده باشي و بداني كه همه چيز،
از لحظه ي وقوع اين ديدار،
دگرگون خواهد شد؟
كدام درد،
بزرگتر است،
اينكه مثلا تمام عمر،
نان و پنير خودت را سق بزني،
و توي ذهنت هيچ تعريف ديگري از غذا متصور نباشي،
يا يك روز كباب دنده به دندان بكشي و بعد،
با خاطره ي آن يك روز،
همه ي نان و پنيرهاي دنيا در دهانت طعم زهر مار بگيرند؟
كدام
رنج عظيم تر است آيا،
اينكه در آغوشم نگرفته باشي هرگز،
يا مرده باشم همان لحظه،
همانجا ميان بهشت بازوانت،
بي آنكه بدانم؟
كدام عذاب جانكاه تر است،
هرگز ننوشیده باشم از شراب لبهات،
و سرگردان و بی غم،
زندگی ام را کرده باشم مثل تمام آدمها،
یا چشیده باشمت عصاره ی هفتصد ساله ی انگور شیراز،
تنها برای یک شب،
و باقی عمرم را مست و لایعقل،
بچرخم به دور تمام میدانهای شهر،
گرگرفته در حسرت همان یک جرعه کوتاه،
همان یک شب؛
همان یک بوسه ی طولانی دلخواه؟
كدام
رنج عظيم تر است، شكوه مقدس آتشكده هاي دل خون..
با من بگو..
@dazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂