«مرگ در ونیز»، از برجستهترین آثار توماس مان است
و او در این رمان، با روایتی تمثیلی تصویری از
جهان پرآشوب قرن بیستم به دست داده
و به گفته حدادی، «مرگ در ونیز تنها بر یک شخصیت تمرکز دارد
و راویِ تنها یک سرنوشت است. اما درعینحال از بطن
جهان معاصر
و قرن پرجنگ
و انحطاط بیستم، هرباره این یا آن ناهنجاری را بیرون میآورد، شهر ونیز را مانند پلی میان آسیا
و اروپا -
و رابطی میان اکنون
و گذشته - بدل به آینه تمامنمای یک دوران میکند،
و بااینحال راوی نهانبین همان یک سرنوشت باقی میماند. این رمان داستانی است زنده
و همزمان تمثیلی تکان دهنده»
برای فهم پسزمینههای فکریای که به تکوین داستانهایی چون «مرگ در ونیز» انجامیده است، باید گفت توماس مان ترسیمگر فروپاشی فرهنگ در دوران خود بود.
در بدبینی به انسان، توماس مان زودترین
و پایدارترین تأثیر را از
#آرتور_شوپنهاور گرفته است. بیستساله بود که با آثار این فیلسوف آشنا شد
و حتی در چهلسالگی هم برداشتش را از این آثار در حد «شهود روحی درجه یک» دانسته است. جز این بارها تصریح میکند که
#شوپنهاور در زندگیاش پالایشی غافلگیرکننده برپا کرده است. دیدگاه نفیآمیز این فیلسوف از زندگی، با تجربههای خودش همخوانی دارد،
و آن را در سطحی چنان وسیع تأیید میکند که در عمل الگوی فکری او میشود.
#شوپنهاور در ا#جهان_همچون_اراده_و_تصور وجه مشترک همه انسانها را میل به زندگی میداند
و میگوید این میل انسان را از یک طرف اسیر آزهایی رنجآور،
و از طرف دیگر اخلاق
و عقل را در او تبدیل به قوایی ثانوی میکند. بهاینترتیب توماس مان متأثر از شوپنهاور مینویسد: «متافیزیک
جهان برآیندی از
اراده و تصور، در یک انقلاب تاریک
و به خلاف باور هزارهها، در برابر خرد
و منطق، مبنا را بر اصالت غریزه میگذارد. در چنین نگرشی میل به زندگی هسته
و جوهره ی بنیادین
جهان شمرده میشود
و نیروی عقلانی در قبال آن پدیدهای است روبنایی، فرعی، چیزی نه بیشتر از چراغی کورسوز در خدمت این میل. از نگاه شوپنهاور عقل
و خرد نیست که راهنمای زندگی قرار میگیرد، بلکه میل به زندگی محرک ما است، میلی که بهصورت غریزهای کور، پیشبینیناپذیر، ویرانگر
و هیولایی بروز مییابد».
توماس مان چون خودش اخلاقگراست، راهحل نفیگرایانه
و روزهگیرانه ی شوپنهاور را هم، در قبال زندگی، نمیپذیرد. پس در روایتهایش نفی شوپنهاوریِ زندگی تبدیل میشود به نقدِ اخلاقی آن. ما با وجود همه شوریدگی قهرمان داستان، دغدغه اخلاقی او را در «مرگ در ونیز» میتوانیم بیابیم.
توماس مان از همان سرآغاز کتاب
و با همان عنوانی که برای آن برگزیده نشان میدهد که چندان در پی پنهان نگهداشتن فرجام رمان نیست. نشانهها از همان آغاز گواه آناند که آشنباخ، قهرمان رمان، قرار است به سمت وضعیتی خارج از قواعد آهنین زندگی هنریاش
و دست آخر به سمت تباهی
و مرگ سوق داده شود. موتور محرک رمان «در معرض طنز
و تمسخر قرار گرفتن جدیت بورژوایی
و اشرافمآبانه از طرف تنآسایی
و سربه هوایی عوامانه» است. هجوم تنآسایی
و سربههواییهایی که ریشه در امر عوامانه دارند، به نظم
و انضباط آهنین مردی که از هرچیز عوامانه گریزان
و پیوسته در جستوجوی امور ممتاز است، بهصورت تصویرهای پراکنده در سراسر رمان به چشم میخورد.
رمان با بیرون آمدن آشنباخ از خانهاش «در بعدازظهری بهاری از سال هزار
و نهصد
و اند» به هوای «گردشی دراز» آغاز میشود. راوی تأکید میکند این سال هزار
و نهصد
واند برای قاره اروپا «آبستن خطر» است.
آشِنْباخ ، نویسنده معروف، به ونیز میرود به امید اینکه در این شهر به آرامش
و استراحتی دست یابد
و بدین وسیله بر ظرایف هنر مسلط شود
و به درک ماهیت هرنوع زیبایی نایل شود. در هتل مجللی در لیدو اقامت میگزیند
و اندک زمانی بعد، در آنجا چشمش به نوجوانی لهستانی به نام تذریو میافتد
و مجذوب زیبایی غیرعادی او میشود. به زودی میان کسی که با رنج
و تعب به آفرینش زیبایی میکوشد
و کسی که بیهیچ کوششی، به صرف وجودش، تجسم زیبایی است، به نحوی ناگفته
و پنهان، مؤانست غریبی به وجود میآید. موقعیت مبهم
و دوپهلویی است که پیوسته مکالمات افلاطون را به یاد آشنباخ میآورد
و در نتیجه به جای اینکه بهبود یابد، حس میکند که روحش در این بازی پیاپی تحلیل میرود. سرانجام، باتصمیمی ناگهانی میکوشد تا ونیز را ترک گوید
و ...
این داستان کوتاه ولی فشرده،نشان دهنده ی گرایش نویسنده است به زیباپرستی هوسآمیز
و تلطیف شده، توأم با وجدانی اخلاقی که از کوچکترین انحطاط
و تدنّی میهراسد، تا جایی که شدیداً به هنرمند میتازد، نهتنها به هستیاش بلکه حتی به بازی معصومانهاش با ظواهر امور...
@sazochakameoketab🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂🌿🍂#مرگ_در_ونیز #توماس_مان #محمود_حدادی