گروه روانپزشکی و روانشناسی ویان

#فرزندپروری_آگاهانه
Канал
Логотип телеграм канала گروه روانپزشکی و روانشناسی ویان
@vianclinicsПродвигать
5,66 тыс.
подписчиков
4,14 тыс.
фото
537
видео
2,6 тыс.
ссылок
گروه تخصصی و فوق تخصصی روانپزشکی و روانشناسی ویان مطب دکتر سامرند سلیمی تماس با همه مطبها 021 - 91 00 7393 رزرو وقت خارج از کشور از طریق واتس اپ +98 933 60 65 451 @vianclinics دارای شاخه های بزرگسال، کودک و نوجوان در شعب سعادت آباد و علامه جنوبی
Forwarded from سفرِ دانه به گل
برای فردا باید سوره فلق را حفظ کند. قرآن را باز می‌کنم و نهایت تلاشم را می‌کنم که کلیات سوره را به زبانی توضیح دهم که مناسب حال او باشد.
او را در هفت سالگی به قول شمس تبریز، از رساله‌ی محمد چه سود؟ که او را رساله‌ی خود می‌باید!

برایش می‌گویم در این سوره خدا به ما یاد می‌دهد که از شر چیزهایی که در زندگی ما ترس و بدی و خرابی و نفرت می‌آورد، به او پناه ببریم که او، خود همه‌ی این‌ها را آفریده‌است:

"بگو به خدا پناه می‌برم، از شر آنچه او آفریده‌است، اما مرا می‌ترساند، از شر تاریکی شب که خیالات هراسناک می‌آورد، از شر مردمی که ما را شاد و آرام نمی‌خواهند، از شر آن‌هایی که ما را خسته و بیمار و بدحال می‌خواهند، پناه می‌برم به خدا از شر هر چیزی که زندگی را تاریک و ناشاد می‌کند‌..."

سپس، لغت به لغت برایش ترجمه می‌کنم تا حفظ کردن آسان شود.
"مِن شر" یعنی از شر آن به خدا پناه می‌برم.

پشت سر هم می‌خواند، با زبان کودکانه و پر غلط:
مِن شر نفاثات ....
مِن شر ....
مِن شر....
وقتی با نگاه به انگشتانش، می‌فهمد پنج آیه‌ی سوره فلق تمام شده، ادامه می‌دهد:

"و من شر مامان وقتی به آدم گیر می‌دهد."
" اعوذ برب الفلق من شر مامان وقتی نمکدان را قایم می‌کند...." و می‌خندد.
راستی چرا تا به‌حال به ذهنم نرسیده بود که از شر و آسیب‌های پدر و مادر نیز باید به خدا پناه برد؟

قرآن را می‌بندم. لبخند می‌زنم و از پسرم می‌خواهم فهرستی از چیزها و کسانی بگوید که دلش می‌خواهد از آن‌ها به خدا پناه ببرد.

فکر می‌کند و می‌گوید:

_مامان! به فارسی می‌گم‌ها. ولی "من شر" رو بلدم:
اعوذ به خدا من شر تکلیف‌های زیاد.
اعوذ به‌ خدا من شر راستین وقتی اسباب‌بازی‌های مرا برمی‌دارد، ولی از اسباب‌بازی‌های خودش چیزی به من نمی‌دهد.
اعوذ به‌ خدا من شر شب‌هایی که سایه‌های ترسناک می‌بینم.
اعوذ به خدا من شر کرونا که نمی‌گذارد سوار سرسره شویم.
اعوذ به خدا من شر کرونا، وقتی بعضی شب‌ها خواب می‌بینم مامان کرونا گرفته‌است.
اعوذ به خدا من شر ..."

هم‌چنان ادامه می‌دهد و به‌این ترتیب، جلسه‌ی حفظ سوره‌ی فلق، فرصتی می‌شود برای بالاآمدن نگرانی‌های این روزها، برای بیان اضطراب‌ها، خستگی‌ها و ناکامی‌ها.

وقتی می‌گویم تمرین قرآن امروز بس است، می‌گوید مامان! این‌ چقدر خوب بود‌. مخصوصا آیه‌ای که از شر شب و تاریکی و خواب‌های ترسناک به خدا پناه می‌بردیم. اون رو دوباره بگو. درست حفظش کنم. دلم می‌خواد هر شب قبل از خواب فکر کنم از چه چیزهایی می‌ترسم و بدم میاد، تا برای خدا بگم و بعد با خیال راحت بخوابم."


برایش تکرار می‌کنم: " و من شر غاسق اِذا وقب."
و می‌رود. با احساس رهایی ناشی از بیان ترس‌ها و غم‌ها و خستگی‌ها.

#دانه‌ی_بی‌دانگی
#مادرانه
#کودک
#فرزندپروری_آگاهانه
#پناه
#بیان_ترس‌ها
#فلق

@safaredanebegol

https://uupload.ir/files/a2xr_5f439399-ef8f-472d-ae51-20a0f96d7a3a.jpeg
Forwarded from سفرِ دانه به گل (Reyhaneh Taj)
یاد می‌آید مرا کَز کودکی
همره من بوده همواره یکی

نزدیک به دو سال است که ساعت پنج عصر برای من و پسرم معنای دیگری دارد، ساعت بازی...
نیم‌ساعت، بدون موبایل و ارتباط با دیگران؛ چشم‌در‌چشم و یک‌دل به انتخاب او، با قوانینی که خودش وضع می‌کند، بازی می‌کنیم. و چون بازی دلخواه او تقلید صدای چند خرس و اجرای دیالوگ‌های پیشنهادی با موضوعی به انتخاب خودش، توسط من است، اسم ساعت پنجِ عصر در خانه‌ی ما، «ساعت خرسی بازی» است.

پیش از این، ساعت‌های زیادی با هم وقت می‌گذراندیم؛ از بازی کردن تا تماشای کارتون و کتاب خواندن اما زمان و شرایط مشخصی نداشت.
روزهای اول پای‌بند بودن به این تعهد و نظم، برایم کمی سخت بود؛
روزهایی که خسته و بی‌رمق بودم، اما بنا به قرارمان، ساعت پنجِ عصر، بی‌چون و چرا، ساعت بازی بود.
با این وجود از روزهای اول سعی کردم تا خودم را چنان مشتاق بازی نشان دهم که خیال می‌کند، من بیش‌تر از خودش به بازی مشتاق و وابسته‌ام و گاهی برای تنبیه من می‌گوید: مامان، حالا که این‌طور شد، خرسی بازی تعطیله.

پیش از عمل کردن به توصیه‌ی خانم دکتر در مورد بازی، در ذهنم نمی‌گنجید که این بازی نیم ساعته تا این اندازه می‌تواند قدرتمند و اثرگذار باشد.
این نیم‌ساعت زمانِ اختصاصی و قطع ارتباط ما با جهان بیرون، مرهمی شد بر اضطراب‌هایش، جایگاهم در نظرش امن‌تر شد؛ چشم‌هایم را جلا داد تا دنیایش را با وضوح بیشتر و از فاصله‌ی نزدیک‌تری ببینم.

پس از مدت کوتاهی، دریافتم که این زمان یک وقت‌گذرانی ساده نیست، فرصتی‌ست طلایی برای ورود من به دنیای درون فرزندم و فرصتی‌ست برای او تا بی‌پرده دنیایش را با من به اشتراک بگذارد و خودش را با صدای بلند مرور کند.

دیالوگ‌ها که همه‌شان گفتگوی خرس‌ها با اوست، نشان‌دهنده‌ی عواطف، مشغله‌های ذهنی‌ و خلاصه‌ای از یافته‌ها و احساسات تازه‌‌ی او در زمان حال است.

این بازی، بی‌اغراق چیزی فرا‌تر از جلسات رواندرمانی است، هر روز راس ساعت مشخص، من با ذهنی حواس‌جمع و مطمئن، سفر می‌کنم به دنیای درون کودکم؛ این فرصتی‌ست درخشان تا بی‌واسطه از خشم‌هایش و اضطراب‌هایش آگاه‌شوم، از تاثیر وقایع بر روح و روانش. هر روز به من این اجازه را می‌دهد تا از درون او با دنیای بیرونش ارتباط برقرار ‌کنم و از دریچه‌ی نگاه او به زندگی نگاه‌کنم.

ساعت بازی، زمانی‌ست که من سراپا گوش می‌شوم و پسرم خودش را در فضایی امن با صدای بلند مرور می‌کند.

#دانه‌ی_خیال
#مادرانه
#بازی_درمانی
#تماس_چشمی
#کودک
#فرزندپروری_آگاهانه

@safaredanebegol

https://www.instagram.com/p/CHMzCrln-88/?igshid=m73m4zuy8qwp
Forwarded from سفرِ دانه به گل (Reyhaneh Taj)
«مادریِ آفت زده»

یادم می‌آید دو سال و نیم بیشتر نداشت که به شدت بد غذا شده بود. تنها یک نوع غذا را با علاقه و اشتها می‌خورد و به سایر غذاها لب نمی‌زد.

در یکی از معاینه‌های سلامت کودک، پرستار از داستان بدغذایی مطّلع شد. سوالاتی پرسید و در پایان با نهایت خیرخواهی رو به من كرد و گفت راه حلّی برای این مشکل سراغ دارد و اگر مایل باشم آن را به اشتراک می‌گذارد.

پرستار پس از ديدن ابراز تمايل من برای شنیدن تجربیاتش و گرفتن اجازه‌ی تلویحی برای اظهار نظر در موردی که مستقیما به کار حرفه‌ای او مربوط نمی‌شد با لحنی متین و مطمئن در حالیکه تون صدایش از قبل هم آرام تر شده بود شروع به صحبت کرد.

او گفت راه حلّی که می‌شناسد، تغییر رویکرد مبتنی بر ترس در مواجهه با خواسته‌های کودک است. او بیشتر توضیح داد که مشخصا منظورش تغییر طرز تفکّر مادرانه‌ایست که از ترس گرسنه ماندن کودکِ بد‌غذا و از ترس بیمار‌شدن و از دست‌رفتنِ کودک در اثر غذا نخوردن تن به خواسته‌ی اشتباه کودک داده است. او در آنجا توصیه‌های کاربردی دیگری هم ارائه داد که من اینجا به دلیل شخصی بودن و چه بسا غیرقابل تعمیم‌بودن از طرح آن خودداری می‌کنم.

اما شاه‌کلید حلّ مساله در همان مواجهه با ترس مادرانه بود. ترسی که در جان مادر ریشه دوانده بود و به جای محافظت از کودک حالا داشت نقش مخرّبی در رشد کودک ایفا می‌کرد.

قریب به هشت سال از آن معاینه‌ی سلامت می‌گذرد. آن روز برای معاینه سلامت کودکم به مرکز کودکان رفته بودم اما یک پرستار کاربلد به درستی توانست مادریِ آفت زده به ترسِ من را معاینه کند.

بعدها، بارها پیش آمد که در ارتباط موثّر با کودکم از تجربه‌ی آن پرستار که دیگر تجربه‌ی زیسته‌ی خودم شده بود، بهره‌بردم.

کودک دو سال و نیمه‌ای که بدغذا بود، به يمن تجربه‌ی پرستار امروز کمتر غذایی‌ست که با اشتیاق و اشتها نخورد.

آن کودک، ده سال و نیمه شد؛ و هر یک از سال‌های عمرش آبستن تلاطم‌هایی بود که بدون تجربه‌ی پرستار می‌توانست به اختلالی جدّی تبدیل شود اما نشد؛ چراکه در ظهور هر تلاطم رد‌ّپای ترس را درون خود می‌دیدم و آگاهانه با آن مواجه می‌شدم.

#دانه‌ی_تماشا
#مادرانه
#مادری_آفت‌زده
#کودک
#بدغذایی_کودک
#ترس_مادرانه
#فرزندپروری‌_آگاهانه

https://www.instagram.com/p/CG6veNHnO33/?igshid=eef77gdvczzg
Forwarded from سفرِ دانه به گل
«مادری در آستانه»

سال‌ اول مهاجرت بود که مهدکودک را شروع کرد.
اولین مرحله‌ی اجتماعی شدنش را با ورود به مهدکودک و فضایی تجربه می‌کرد که کمترین شباهت‌ را به محیط خانه داشت، چه از لحاظ زبان و فرهنگ و چه از لحاظ تنوّع قومیّت‌ها، سلایق و ذائقه‌ها.

کودکی که سه سال از زندگی را در محیطی فارسی زبان تنفس‌ کرده‌بود، حالا در اولین گامِ اجتماعی شدن نه تنها با چالش جدا شدن از مادر رو‌به‌رو بود بلکه هر روز صبح بعد از خداحافظیِ غریبانه با مادر، خود را در فضایی می‌یافت که دیگر ابزارهای ارتباطی زبانی‌اش کارآمد نبودند.

یادم می‌آید آن اوایل چندین ماه در اثر همین چالشِ زبانی، زبان فارسی‌اش تحت تاثیر قرار گرفته و در صحبت کردن به زبان مادری دچار لکنت شده بود.

صبح‌ها که به مهدکودک تحویلش می‌دادم، تقلّای فکری من در یافتن راه حلّی برای این معضل آغاز می‌شد. غافل از اینکه وقتی من در تلاش‌های به اصطلاح بالغانه‌ام به بن‌بست می‌خورم، او در مهدکودک با ابزارهای کودکانه‌ی خود راه‌گشایی می‌کند.

تقریبا هر بار برای تحویل‌گرفتنش به مهد کودک می‌رفتم، در همان درگاهیِ مهدکودک داستان شیرینی از تلاش خلاقانه‌اش برای ارتباط با دوستان و مربیانش برای شنیدن وجود داشت. چندین بار پیش آمد که مربیانش کلماتی فارسی را با لهجه‌ی انگلیسی تلفظ می‌کردند و در حالیکه داستان خلاقیت‌های ارتباطی‌اش را با آب و تاب تعریف می‌کردند مشتاق بودند معنای آن کلمات فارسی را بدانند.

رفته رفته کودکم به من آموخت که شیوه‌ای از مادر بودن وجود دارد شبیه به ایستادن در درگاهیِ مهدکودک.
مادر بودن از فاصله‌ای مناسب و امن با کودک، از جایی که با به رسمیت شناختن ابزارهای دنیای کودکی به او مجال به کارگیری‌ ِابزارهای خودش را می‌دهد.

این‌ها را می‌نویسم که به خودم و به بسیاری از پدران و‌ مادران دل‌نگران این روزهای کرونایی "در آستانه ایستادن" را یادآوری کنم.

شرایط سختی که کرونا برای تحصیل ایجاد کرده و آثار مخرّبی که بر روند اجتماعی‌شدن کودکان گذاشته، غیر قابل انکار است. با این حال باور به انعطاف‌پذیریِ فوق‌العاده‌‌ی کودکان، نه تنها دل‌نگرانی ما را کاهش‌می‌دهد، بلکه افق‌های روشنی را به روی ما می‌گشاید که در پرتوی آن‌ها، رفته رفته نقش والدی کافی را پیدا می‌کنیم. والدی که با باور به ابزارهای دنیای کودک، در آستانه می‌ایستد و در کشف‌ راه‌های کودکانه و خلّاقانه‌ برای مقابله با موانعِ پیش‌رو، مشو‌ّق کودک می‌شود.

#دانه‌ی_تماشا
#مادرانه
#مادری_در_آستانه
#کودک
#اجتماعی_شدن
#دنیای_کودکانه
#انعطاف_پذیری_کودک
#کشف_کودکانه
#فرزندپروری_آگاهانه
#کرونا
#مهاجرت

https://www.instagram.com/p/CFrgFtPHeap/?igshid=pi35zwi2ujfb