«مادریِ آفت زده»
یادم میآید دو سال و نیم بیشتر نداشت که به شدت بد غذا شده بود. تنها یک نوع غذا را با علاقه و اشتها میخورد و به سایر غذاها لب نمیزد.
در یکی از معاینههای سلامت کودک، پرستار از داستان بدغذایی مطّلع شد. سوالاتی پرسید و در پایان با نهایت خیرخواهی رو به من كرد و گفت راه حلّی برای این مشکل سراغ دارد و اگر مایل باشم آن را به اشتراک میگذارد.
پرستار پس از ديدن ابراز تمايل من برای شنیدن تجربیاتش و گرفتن اجازهی تلویحی برای اظهار نظر در موردی که مستقیما به کار حرفهای او مربوط نمیشد با لحنی متین و مطمئن در حالیکه تون صدایش از قبل هم آرام تر شده بود شروع به صحبت کرد.
او گفت راه حلّی که میشناسد، تغییر رویکرد مبتنی بر
ترس در مواجهه با خواستههای کودک است. او بیشتر توضیح داد که مشخصا منظورش تغییر طرز تفکّر
مادرانهایست که از
ترس گرسنه ماندن کودکِ بدغذا و از
ترس بیمارشدن و از دسترفتنِ کودک در اثر غذا نخوردن تن به خواستهی اشتباه کودک داده است. او در آنجا توصیههای کاربردی دیگری هم ارائه داد که من اینجا به دلیل شخصی بودن و چه بسا غیرقابل تعمیمبودن از طرح آن خودداری میکنم.
اما شاهکلید حلّ مساله در همان مواجهه با
ترس مادرانه بود. ترسی که در جان مادر ریشه دوانده بود و به جای محافظت از کودک حالا داشت نقش مخرّبی در رشد کودک ایفا میکرد.
قریب به هشت سال از آن معاینهی سلامت میگذرد. آن روز برای معاینه سلامت کودکم به مرکز کودکان رفته بودم اما یک پرستار کاربلد به درستی توانست مادریِ آفت زده به
ترسِ من را معاینه کند.
بعدها، بارها پیش آمد که در ارتباط موثّر با کودکم از تجربهی آن پرستار که دیگر تجربهی زیستهی خودم شده بود، بهرهبردم.
کودک دو سال و نیمهای که بدغذا بود، به يمن تجربهی پرستار امروز کمتر غذاییست که با اشتیاق و اشتها نخورد.
آن کودک، ده سال و نیمه شد؛ و هر یک از سالهای عمرش آبستن تلاطمهایی بود که بدون تجربهی پرستار میتوانست به اختلالی جدّی تبدیل شود اما نشد؛ چراکه در ظهور هر تلاطم ردّپای
ترس را درون خود میدیدم و آگاهانه با آن مواجه میشدم.
#دانهی_تماشا#مادرانه#مادری_آفتزده#کودک#بدغذایی_کودک#ترس_مادرانه#فرزندپروری_آگاهانهhttps://www.instagram.com/p/CG6veNHnO33/?igshid=eef77gdvczzg