تجربه نوشتن

#علی_اشرف_درویشیان
Канал
Образование
Искусство и дизайн
Книги
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала تجربه نوشتن
@tajrobeneveshtanПродвигать
930
подписчиков
1,26 тыс.
фото
324
видео
1,29 тыс.
ссылок
درست، فصیح و زیبا نوشتن، هنر است. هنری که با تمرین، دقت و توجه، بهتر می‌شود. نوشتن، راهی برای آموختن.
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می‌کرد و بابا می‌نالید: «عصری، عصری!»
یعنی که عصری خرجی می‌دهم. عصر هم که می‌آمد و می‌گفت: «فردا،فردا.»
و فردا: «عصری،عصری.»
این ادامه داشت. عصرها و فرداها می‌آمدند و پدرم همیشه می‌گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می‌داد، یا اصلا نمی‌داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک‌کاری می‌کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود. گیس ننه را می‌گرفت و دور کرسی می‌گرداند و ما از بند دل جیغ می‌کشیدیم. فریاد می‌زدیم. به بیرون می‌دویدیم تا همسایه‌ها صدای‌مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی‌گشتیم و روی دست و پای بابا می‌افتادیم.

جیغ‌های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ‌ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آن‌که همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی‌کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آن‌که گوشش کر است و جیغ‌های اصغر را نمی‌شنود، ناله‌های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آن‌که نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه‌ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.
#آبشوران
#علی_اشرف_درویشیان

🌹سوم شهریور زادروز نویسنده

https://t.me/tajrobeneveshtan/3113
لینک داستان های #علی_اشرف_درویشیان👇


🔺من زنده مانده ام https://t.me/tajrobeneveshtan/106

🔺سه خم خسروی https://t.me/tajrobeneveshtan/987

🔺نیازعلی ندارد https://t.me/tajrobeneveshtan/1031

🔺باغچه کوچک
https://t.me/tajrobeneveshtan/1022
🔺آذر، ماه نرگس
https://t.me/tajrobeneveshtan/1140
🔺خانه ما https://t.me/tajrobeneveshtan/1529

🔺موتور برق https://t.me/tajrobeneveshtan/1592

🔺هتاو https://t.me/tajrobeneveshtan/1597

🔺درشتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1602

🔺 بیماری https://t.me/tajrobeneveshtan/1611

🔺باغچه کوچک؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1615

🔺 داستان نویسی https://t.me/tajrobeneveshtan/1616

🔺درشتی؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1619


فصل نان https://t.me/tajrobeneveshtan/1622

🔺خر نفتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1623

🔺دکان بابام
https://t.me/tajrobeneveshtan/1624
🔺آبگوشت آلوچه
https://t.me/tajrobeneveshtan/1625
🔺یک روز
https://t.me/tajrobeneveshtan/1626
🔺عشق و کاهگل
https://t.me/tajrobeneveshtan/1627

🔺 بابای معصومه https://t.me/tajrobeneveshtan/1628
زمستان آمد. بچه‌ها از دهات دور می‌آمدند. وقتی که می‌رسیدند به آدم‌های یخی شباهت داشتند. دور مژه‌ها، ابرو‌ها و سوراخ بینی‌شان یخ زده بود. مژه‌هایشان را که به هم می‌زدند، چق چق صدا می‌کرد ومثل این بود که دو تکه شیشه را به هم بزنی. می‌نشستند کنار بخاری هیزمی و از بینی‌شان تکه‌های یخ را می‌کندند. آن‌ها که پشت لبشان سبز شده بود و کلاس‌های بالا‌تر بودند، سبیل های یخی بزرگی پشت لبشان درست می‌شد. گیوه‌ها را به بخاری می‌چسباندند. بوی لاستیک سوخته و بوی تند عرق پا در هوا پخش می‌شد. از دور گیوه‌ها و کفش‌های لاستیکی آب می‌چکید و اطراف بخاری را‌تر می‌کرد.

اتاقم کنار کلاس درس بود. هر روز صبح از میان پنجره، بچه‌ها را می‌دیدم که به مدرسه می‌آیند. «نیاز علی» مثل پرنده‌ای که نخی به پایش بسته باشند، خودش را به سوی مدرسه می‌کشید. درس‌هامان که تمام می‌شد از بچه‌ها می‌خواستم بیایند جلو کلاس و قصه بگویند. بعضی وقت‌ها هم می‌گفتم که هر کس خواب جالبی دیده تعریف کند. یک روز نوبت به نیاز علی رسید. ابتدا خودداری کرد، ولی بعد آمد. در حالی که سرخی بیمارگونه‌ای به صورتش دمیده بود و صدایش می‌لرزید تعریف کرد:

«خواب دیدم شدم ملوچ. هی پریدم. هی پریدم. از پشت بام توی حیاط پریدم. از حیاط روی طاقچه پریدم. بابا گفت:‌ای داد و بیداد، بچه‌مان شد ملوچ، من دیدم که بابام هم خودش شد ملوچ و رفت نشست گوشه اتاق. مادرم اول خندید. بعد گریه کرد. یک مرتبه اژد‌ها را دید. گفت: وای وای خدایا مش باقر آمد! زود از میان دامانش پسته در آورد و خندان کرد. دیدم که مادرم دندان ندارد و خون از دهانش می‌آید. خواستم بروم و چشم اژد‌ها را در آورم. یکی از پسته‌ها خندید و گفت: در آوردن چشم اژد‌ها فایده‌ای ندارد. ما الان کاری می‌کنیم که از غصه بترکد. همه پسته‌ها خندیدند و بعد با هم دهانشان را بستند. اژد‌ها رفت توی انبار پسته و دید که همه پسته‌ها دهانشان بسته شده. اژد‌ها با خشم گفت:‌ای پسته‌ها، الان پدرتان را در می‌آورم. رفت و یک چماق بزرگ برداشت تا به سر پسته‌ها بکوبد. زیر پایش پر از دندان بود. پایش از روی دندان‌ها سُرید و با سر به زمین خورد. از این کار اژد‌ها همه پسته‌ها خندیدند و دهانشان باز شد. مش باقر خوشحال شد، ولی پسته‌ها بهم گفتند: بچه‌ها بیایید دیگر نخندیم. اژد‌ها برای خنداندن آن‌ها کارهای خنده‌دار می‌کرد. گردنش را دراز می‌کرد تا می‌رسید به آسمان و ستاره‌ها را می‌خورد. پشتک می‌زد. چشم‌هایش را قیچ می‌کرد و ستاره‌ها را از گوشش در می‌آورد. من خنده‌ام گرفت. به صدای خنده من اژد‌ها بر گشت. مرا دید و گفت:‌ها! پس همه این کار‌ها زیر سر توست. یک مرتبه به من حمله کرد. خواستم از پنجره فرار کنم. پنجره تنگ شد. یکی از پسته‌ها که آنجا نزدیک من بود گفت: بیا بنشین روی من تا فرار کنیم. پسته شد مثل یک بالون. من هم رویش نشستم. بالون مرا از سوراخ بخاری برد و برد و برد تا رسیدم به آسمان. دلم می‌خواست من هم یک ستاره قشنگ برای مادرم بردارم تا به گردنش بیندازم ولی یک دفعه پایم سُرید و با سر آمدم پایین. آمدم و آمدم. از دور دیدم که بابام دارد کاهگل برای پشت بام درست می‌کند. با سر افتادم میان کاهگل و یه هو از جا پریدم. دیدم که از سقف اتاق روی سرم چکه می‌ریزد.»

همه بچه‌ها خندیدند و برایش کف زدند. وقتی که رفت بنشیند، مثل جوجه اردکی بود که به طرف لانه‌اش بدود.

زمستان آن سال از سال‌های پیش سرد‌تر شده بود. پنجره‌ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می‌کردم:
– نیاز علی ندارد!
چند نفر از بچه‌ها آهسته گفتند: غایب.
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه‌ها دیده می‌شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر مبصر کلاس علت را پرسیدم. گفت:
آقا دیروز غروب مُرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می‌گفت: ستاره می‌خواهم. ستاره می‌خواهم. یک ستاره قشنگ برای ننه‌م.

بچه‌ها ساکت بودند. باد روزنامه روی پنجره کلاس را تکان داد و زمزمه‌ای از آن به گوش می‌رسید. مثل اینکه نیاز علی از راه دور قصه می‌گفت یا خواب‌هایش را تعریف می‌کرد. صدایش وقتی که روزنامه را می‌خواند در گوشم بود.
لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»
(بهار ۱۳۴۸)
#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت
#نیازعلی_ندارد

https://t.me/tajrobeneveshtan/2765
چرا بابام نام مرا فراموش کرده بود؟

پشت درى خاكسترى ايستادم تا اجازه بدهند توبروم و بابا را ببينم. صداى بابا را از داخل اتاق شنيدم. قلبم هرى پايين ريخت. بابا جانم! باباى خوبم! خيلى دوستت دارم! كلى بغلم مى‌كنى و زلفم را مى‌بوسى باباى نازنينم!

يك نفر داشت از بابا چيزهايى مى‌پرسيد و بابا با لحنى ناراحت و عصبانى هى مى‌گفت:

«من بارها گفته‌ام كه اصلا توى اين جريان‌ها نيستم، من خبر ندارم، من اهل اين كارها نبوده‌ام، زندگى‌ام را مى‌كردم و مغازه‌ام را مى‌گرداندم اصلا من سياسى نيستم.»

يارو با صدايى دريده مى‌پرسيد:

«پس سياسى نيستى!! همان حرف اولت را مى‌زنى، اصلا روحت از اين جريان خبر ندارد، ها!!»

«نه باور كنيد، اصلا هيچگونه خبرى از اين كارها نداشته‌ام و ندارم.»

يارو مى‌گفت:

«باشد حالا بچه‌ات را ببين تا بعد.»

نگهبانى آمد و در را باز كرد. بابا روى صندلى نشسته بود و پتويى روى پايش انداخته بودند. خودم را به آغوشش انداختم. بابا چهره‌اش را درهم كشيد، مثل اينكه جايى‌اش درد مى‌كرد. شايد من در اثر عجله پاى او را لگد كرده بودم. پايين پايم را نگاه كردم. نوك پاى بابا را ديدم كه از زير پتو بيرون آمده و خونى بود. آخ بابا جان پايت را لگد كردم. عجب!! پاهاى بابا چقدر ظريف و نازك شده، حتى از دانه انار هم نازك‌تر! با يك فشار ازش خون در مى‌آيد.

بابام مرا بوسيد و با صدايى گرفته پرسيد:

«بهروز… بهروز عزيزم، حالت چطوره؟ بابك حالش چطوره؟»

تعجب مى‌كنم، چطور! بابا نام مرا فراموش كرده. بابايى كه آن همه مرا دوست مى‌داشت. بابايى كه آن همه اسم مرا قشنگ بر زبان مى‌آورد و اگر قولى به من مى‌داد هيچ وقت فراموش نمى‌كرد. آه چرا اينطور زود فراموشم كرده؟ بغض گلويم را فشرد و چشمانم پر از اشك شد و با غصه‌اى كه در گلويم شكسته بود براى آنكه نام مرا به يادش بياورم داد زدم:

«باباجان من روزبه هستم! روزبه! روزبه پسر خودت.»

بابام يكه خورد و رنگش پريد و سرش را روى سينه‌ام گذاشت.

ناگهان قاه قاه خشك يارو بلند شد و به بابام گفت:

«پس شما اهل سياست و اين جريان‌ها نيستيد ها؟ تو گفتى و من باور كردم. آره جان خودت. اگر اهل اين حرف‌ها نيستى پس چرا اسم بچه‌ات را روزبه گذاشته‌اى؟ آقاى غير سياسى! پس آنچه كه تا به حال گفته‌اى همه‌اش دروغ بوده است، از فردا دوباره شروع مى‌كنيم.»

مرا از بابام جدا كردند و ديگر نگذاشتند دايى‌محسن را ببينم.

با بى‌بى‌خاور و خاله‌مريم به شهرمان برگشتيم و در راه همه‌اش گريه كردم، نمى‌دانم چرا بابا نامم را فراموش كرده بود؟!
#علی_اشرف_درویشیان
#قصه‌های_بند

https://t.me/tajrobeneveshtan/2747
کتاب «قصه‌های بند»، داستان رنج و مقاومت انسان‌های مبارز در زندان‌ است. علی اشرف درویشیان این کتاب را سال ۱۳۵۶در زندان حکومت پهلوی به پایان رساند و بازنویسی آن را سال ۱۳۵۸ انجام داد. زندانی که مبارزان محبوس، توسط ماموران ساواک شکنجه می‌شدند.

و اما طنز تاریخ اینکه، این روزها، تصاویری از پرویز ثابتی منتشر شده که نفر دوم سازمان امنیت شاه، حالا آزادی‌خواه شده و زیر پرچم شیروخورشید، رژه می‌رود. درست گفته‌اند که تاریخ دوبار تکرار می‌شود: بار اول تراژدیک و بار دوم کمدی! و این قاعده شامل جناب ثابتی هم می‌شود. البته در این چند دهه، مرد شماره دو سازمان مخوف ساواک، به جعل تاریخ هم روی آورده  و در کتاب خاطراتش و یا اینجا و آنجا گفته که؛ غلام‌رضا تختی خودکشی کرد، صمد بهرنگی شنا بلد نبود که در رود ارس غرق شد و علی شریعتی به مرگ طبیعی مُرد! و یا غلام‌حسین ساعدی آنارشیست و بی‌بندوبار بود و با تروریست‌ها در ارتباط بود! و حتمن زمان صدرات پرویز ثابتی در سازمان ساواک، شکنجه‌ای هم در کار نبوده...!!
کتاب «قصه‌های بند»، اثر علی اشرف درویشیان، تنها گوشه کوچکی است از آنچه در زندان‌های شاه گذشت. در بخشی از کتاب می‌خوانیم:

«از دریچه کوچک نزدیک سقف که روى دیوار مقابل در آهنى سلول قرار داشت، آسمان را مى‌دیدم. به اندازه یک کف دست، آبى سیر و یک نصفه ستاره. ارزش و قدر آن همه ستاره را ندانستم. آن همه شب‌ها، آن آسمان‌هاى بزرگ و بى‌مدعى. آن آسمان درندشت و حالا یک تکه آسمان و یک خرده ستاره که باید بارها سرم را جابه‌جا کنم تا چشمم درست بیفتد وسط میله‌ها و تورى فلزى و دریچه تا ببینمش.
از دور صداى جیغ مى‌آمد مثل همیشه، نگهبان‌ها قدم مى‌زدند مثل همیشه و من دلهره داشتم مثل همیشه. چه وقت بود که دلهره نداشته باشم؟ یا دلهره آمدن پدر بود به خانه، یا دلهره مدرسه و مشق ننوشتن، یا دلهره امتحان و پشت در اتاق امتحان ایستادن. همه‌اش دلهره، مگر انسان چقدر طاقت دارد؟ یک عمر از معلم‌ها کتک خوردم که بخوان و بخوان! دَرست را بخوان! و حالا کتک مى‌خورم که چرا خواندى؟ چرا خواندى؟ از کى گرفتى؟ از کجا آوردى؟
و اینک این جیغ جان‌خراش! کیست که شکنجه مى‌شود؟»

«به اتاق شكنجه مى‌گفتند اتاق عمل. آنجا رفتم، دلم مى‌لرزيد. در را باز كردم، سر جايم خشك شدم، لال شدم، زبانم بند آمد، خواستم فرياد بزنم، اما راه گلويم بسته شده بود. بيرون دويدم. تمام بدنم مى‌لرزيد نمى‌دانم چطور خودم را به اتاق سرهنگ رساندم. يك مرتبه به خودم آمدم و متوجه شدم مقابل سرهنگ ايستاده‌ام و سرهنگ تفى را كه به صورتش انداخته بودم با دستمال كاغذى پاك مى‌كرد. در همان حال قيد خانه و يخچال و هيلمن و حقوق واضافه كار و پاداش، قيد پدر و مادر و خواهر وجد و آبادم را زدم و فرياد كشيدم...»
#علی_اشرف_درویشیان
#قصه‌های_بند

https://t.me/tajrobeneveshtan/2747
«هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!»
یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.»
و فردا: «عصری،عصری.»
این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.

گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.

جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی‌شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.»
#آبشوران

🌹چهارم آبان، سالروز جاودانه شدن خالق #سال‌های_ابری

#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان
#سال‌های_ابری
#آبشوران
#از_این_ولایت
#فصل_نان
#سلول_۱۸
#از_ندارد_تا_دارا
#صمد_جاودانه_شد
#فصل_نان
#همراه_آهنگ‌های_بابام
#گل_طلا_وکلاش_قرمز
#ابر_سیاه_هزار_چشم
#روزنامه_دیواری_مدرسه_ما
#رنگینه
#کی_برمی‌گردی_داداش_جان
#درشتی
#قصه‌های_آن_سال‌ها
#خاطرات_صفرخان

https://t.me/tajrobeneveshtan/2646
«دولت‌ها آب جاری هستند و مردم سنگ‌های ته آب. آن قدر می‌مانند و تجربه می‌کنند تا آنچه برحق است را به دست بیاورند.»
#سال‌های_ابری
#علی_اشرف_درویشیان
زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
«نیازعلی ندارد.»
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
«غایب.»
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
«آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.»

بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره ی کلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که «نیازعلی» از راه دور قصه می گفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.

لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

🌹سوم شهریور زادروز نویسنده

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
هنگامی که ننه برای گرفتن خرجی پافشاری می کرد و بابا می نالید: «عصری، عصری!»
یعنی که عصری خرجی می دهم. عصر هم که می آمد و می گفت: «فردا،فردا.»
و فردا: «عصری،عصری.»
این ادامه داشت. عصرها و فرداها می آمدند و پدرم همیشه می گفت: «پول ندارم.» و خرجی را ناتمام می داد، یا اصلا نمی داد و همیشه بدهکار بود. بعضی از روزها هم کار به کتک کاری می کشید. بابا دیگر آن آدم همیشگی نبود.

گیس ننه را می گرفت و دور کرسی می گرداند و ما از بند دل جیغ می کشیدیم. فریاد می زدیم. به بیرون می دویدیم تا همسایه ها صدای مان را بشنوند و به فریادمان برسند. دوباره برمی گشتیم و روی دست و پای بابا می افتادیم.

جیغ های دلخراش اصغر همیشه در گوشم خواهد بود. این جیغ ها تا ابد مرا بیدار نگه خواهد داشت و مرا بر ضد آنکه همیشه خرجیش آماده است، آنکه شکمش مثل زالو پر است و کاری نمی کند همه خرجی داشته باشند، خواهد شوراند. بر ضد آنکه گوشش کر است و جیغ های اصغر را نمی شنود، ناله های ننه را نمی شنود، و بر ضد آنکه نفهمید و ندانست و نخواست بداند که چرا همیشه زیر چشم ننه ام از درد کبود بود، همیشه گیسویش شانه نزده و آشفته و پر درد و همیشه گرسنه بود، تا ما نیم سیر باشیم.

#آبشوران
#علی_اشرف_درویشیان

🌹سوم شهریور زادروز نویسنده

https://t.me/tajrobeneveshtan/2603
لینک داستان های #علی_اشرف_درویشیان👇


🔺من زنده مانده ام https://t.me/tajrobeneveshtan/106

🔺سه خم خسروی https://t.me/tajrobeneveshtan/987

🔺نیازعلی ندارد https://t.me/tajrobeneveshtan/1031

🔺باغچه کوچک https://t.me/tajrobeneveshtan/1407

🔺آذر، ماه نرگس https://t.me/tajrobeneveshtan/1427

🔺خانه ما https://t.me/tajrobeneveshtan/1529

🔺موتور برق https://t.me/tajrobeneveshtan/1592

🔺هتاو https://t.me/tajrobeneveshtan/1597

🔺درشتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1602

🔺 بیماری https://t.me/tajrobeneveshtan/1611

🔺باغچه کوچک؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1615

🔺 داستان نویسی https://t.me/tajrobeneveshtan/1616

🔺درشتی؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1619


فصل نان https://t.me/tajrobeneveshtan/1622

🔺خر نفتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1623

🔺دکان بابام
https://t.me/tajrobeneveshtan/1624
🔺آبگوشت آلوچه
https://t.me/tajrobeneveshtan/1625
🔺یک روز
https://t.me/tajrobeneveshtan/1626
🔺عشق و کاهگل
https://t.me/tajrobeneveshtan/1627

🔺 بابای معصومه https://t.me/tajrobeneveshtan/1628
بُرشی از داستان: روزنامه دیواری مدرسه ما
از کتاب: قصه‌های آن سال‌ها
اثر: علی اشرف درویشیان

به مدرسه می‌رفتم. از کوچه‌های پر پیچ و خمی که بی‌پایان به نظر می‌رسیدند، می‌گذشتم. پول روزانه دو روز خود را پس انداز کرده بودم و جیبم پر از نخود گل و کشمش بود. برای آنکه لذت بیشتری ببرم، همه آنچه را که در جیب داشتم به دهانم ریخته بودم. به آسمان پاییزی نگاه می‌کردم که در دورها پر از گرد و غبار و کاه خرمن‌هایی بود که روستاییان به هوا داده بودند.
پپوها که قاصد، پاییز بودند و گنجشکان همیشه شاد که گویی چینه دانه‌های شان پر از نخود گل و کشمش بود، از روی بام‌ها در پرواز بودند.

حاصل دو روز پس اندازم در دهانم بود و آرام آرام آن را می‌جویدم. و خود را به دست باد سستی آور پاییزی که در خم هر کوچه به صورتم می‌وزید، داده بودم. به کوچه‌ای که مدرسه مان در آن قرار داشت، رسیدم. چند روز بیشتر به پایان مهرماه نمانده بود و من که تازه پا به دبیرستان گذاشته بودم، همه چیز دنیا برایم تازگی داشت. تابستان تمام شده بود. تابستانی که برای من، فصل نان درآوردن بود. دست‌هایم از بیل زدن، پر از پینه بود و هنوز رسوب گچ‌های بنایی در پشت ناخن‌هایم خانه داشت و جای سیلی آفتاب، در پس گردن و روی گونه‌هایم مانده بود.

راه مدرسه برایم خیلی دور بود. کسی را نداشتم که سفارشی بکند تا نام مرا در مدرسه‌ی نزدیک خانه مان بنویسد. ناچار با مادرم به مدرسه‌ی ایران که از خانه ما بسیار دور بود، رفته بودم. هم‌چنان که به مردم کوچه که تک و توک می‌گذشتند، نگاه می‌کردم و دهان پر از مخلوط نرم و آماده‌ای بود که می‌خواستم با تمام وجودم آن را فرو ببرم، ناگهان در چند قدمی مدرسه با مدیر دبیرستان روبرو شدم که شکمش را جلو داده بود و سبیل های سیاه و پر پشتش را می‌تابید و چشمان نافذ و ترسناکش را به من دوخته بود، سرمایی در کمرم دوید و گلویم خشک شد. صدای زنگی در سرم پیچید.
آقای مدیر با انگشت به من اشاره کرد تا نزدیک بروم. لرزان و خودباخته نزدیک شدم و خبردار ایستادم. با خشونت گفت: «دهانت را باز کن ببینم چه می خوری. بیچاره!»
بدون کوچکترین مقاومتی، مثل کسی که زبانش را به پزشکی نشان می‌دهد، دهانم را که پر از آن حلوای محبوبم بود، باز کردم: «آ...»
ناگهان آتشی در صورتم دوید و آن لقمه عزیز که برایم آن همه خرج برداشته بود، همچون قورباغه‌ای در هوا پرید و به دیوار مدرسه کوبیده شد.
به خود آمدم و برای رهایی از ضربه اُردنگی آقای مدیر فرار کردم و خود را به حیاط مدرسه انداختم و در شلوغی بچه‌ها گم شدم.
دلم تاپ تاپ می کرد و ته مانده نخود و کشمش در دهانم مزه تلخی داشت و آرزو می‌کردم که آقای مدیر دنبال موضوع را نگیرد، یا از یادش برود.

در کلاس نشسته بودم. هنوز قلبم آرام نشده بود. به یاد چند هفته پیش افتادم. روز اول مهرماه بود. همگی دور حوض مدرسه برای کلاس بندی به صف ایستاده بودیم. دو تا مرغابی کنار حوض، سرشان را زیر بال پنهان کرده بودند. یک جور خوشحالی آمیخته با دلهره در دلم بود. آقای مدیر را اولین بار در روز نام‌نویسی دیده بودم. با مادرم نزدش رفته بودیم و از همان اول ترسی در من به وجود آورده بود.
مدرسه‌ها جا نداشتند و ما ناچار پس از پیمودن راهی طولانی که در آن، مادرم مجبور شد از خستگی چند بار روی سکوی خانه‌ها بنشیند، به مدرسه ایران رسیدیم. مستخدم مدرسه «آ تقی»، که مردی چهارشانه، سرخ رو و پُرزور بود، نگذاشت داخل مدرسه بشویم و گفت که نام‌نویسی تمام شده؛ اما مادرم با تمام خستگی و بی‌حالی، دستم را کشید و خود را به داخل مدرسه و از آنجا به اتاق آقای مدیر انداخت.
وقتی به خود آمدم که مادرم روی پاهای آقای مدیر افتاده بود و گریه می کرد.
آقای مدیر دلش سوخت و پرونده کلاس ششم مرا گرفت و مادرم را کنار زد و گفت: «بلند شو مادر، اسمش را می‌نویسم. بیچاره!»
#علی_اشرف_درویشیان

🆔 https://t.center/tajrobeneveshtan
🌹 پس از اعلام خبر جاودانگی نویسنده ماندگار علیاشرف درویشیان در چهارم آبان ماه ۱۳۹۶؛ محمد حبیبیان از معلم‌های شریف و استاد عرصه تئاتر و نمایش کرمانشاه، یادداشتی کوتاه بیاد دوست و رفیق دیرینه اش در یکی از روزنامه‌ها منتشر کرد.

#علی_اشرف_درویشیان
#نویسنده_فرودستان
#سال‌های_ابری
#آبشوران
#از_این_ولایت
#فصل_نان
#سلول_۱۸
#از_ندارد_تا_دارا
#صمد_جاودانه_شد
#فصل_نان
#همراه_آهنگ‌های_بابام
#گل_طلا_وکلاش_قرمز
#ابر_سیاه_هزار_چشم
#روزنامه_دیواری_مدرسه_ما
#رنگینه
#کی_برمی‌گردی_داداش_جان
#درشتی
#قصه‌های_آن_سال‌ها
#خاطرات_صفرخان


https://t.center/tajrobeneveshtan
زیبایی فراموش شده.pdf
76.7 KB
چند موومان از قصه علی اشرف درویشیان
زیبایی فراموش شده

ما هم‌محله بودیم با تفاوت ۴۰ سال. ۴۰ سال بعد از او در محله آبشوران زندگی می‌کردیم، در محله‌ای که جرقه خیلی از قصه‌‌ها‌‌‌ی درویشیان از آنجا زده شده بود. محله‌ای که علیاشرف در آن قد کشید، مدرسه رفت و بعدها خیلی از قصه‌‌هایش را در توصیف ریز به ریز آن محله و آدم‌هایش نوشت. آبشوران، محله پرقصه‌ای بود. پر از شخصیت‌‌ها‌‌‌یی که که برخلاف ظاهر ساده‌شان، فلسفه زندگی‌شان خیلی هم پیچیده بود. درویشیان هم‌محله‌ای و هم‌دوره‌ای پدر بود که سال‌های کودکی باهم لب آبشوران تشیله بازی کرده بودند و...

سال‌های سخت، سال‌های فقر و سرما. مردم لب آبشوران زندگی می‌کردند، حیاط خانه‌‌هاشان، آبشوران بود و درخت‌‌ها‌‌‌ی خودرویی که کنار آبشوران روییده بودند، باغ و درخت توی حیاط شان بود. خانه‌‌ها‌‌‌ی کوچک با یکی دو اتاق تو در تو و بچه‌‌هایی که توی خاک و خل لب آبشوران با صدای رونده این آب بزرگ می‌شدند....
ادامه متن را در فایل pdf بخوانید.

روز چهارم آبان سال ۱۳۹۶، #علی_اشرف_درویشیان زندگی را بدرود گفت و جاودانه شد. 🌹🌹


https://t.center/tajrobeneveshtan
مصاحبه با علی اشرف درویشیان.pdf
95.3 KB
مصاحبه با علی اشرف درویشیان:
من همان شریفِ «سال های ابری» هستم.



«ملتی كه به سانسور عادت كند نه كتاب  شما را می‌خواند نه كتاب من را.»
#علی_اشرف_درویشیان

📘📕📗
https://t.center/tajrobeneveshtan
لینک داستان های #علی_اشرف_درویشیان👇


🔺من زنده مانده ام https://t.me/tajrobeneveshtan/106

🔺سه خم خسروی https://t.me/tajrobeneveshtan/987

🔺نیازعلی ندارد https://t.me/tajrobeneveshtan/1031

🔺باغچه کوچک https://t.me/tajrobeneveshtan/1407

🔺آذر، ماه نرگس https://t.me/tajrobeneveshtan/1427

🔺خانه ما https://t.me/tajrobeneveshtan/1529

🔺موتور برق https://t.me/tajrobeneveshtan/1592

🔺هتاو https://t.me/tajrobeneveshtan/1597

🔺درشتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1602

🔺 بیماری https://t.me/tajrobeneveshtan/1611

🔺باغچه کوچک؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1615

🔺 داستان نویسی https://t.me/tajrobeneveshtan/1616

🔺درشتی؛صوتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1619


فصل نان https://t.me/tajrobeneveshtan/1622

🔺خر نفتی https://t.me/tajrobeneveshtan/1623

🔺دکان بابام
https://t.me/tajrobeneveshtan/1624
🔺آبگوشت آلوچه
https://t.me/tajrobeneveshtan/1625
🔺یک روز
https://t.me/tajrobeneveshtan/1626
🔺عشق و کاهگل
https://t.me/tajrobeneveshtan/1627

🔺 بابای معصومه https://t.me/tajrobeneveshtan/1628
بیماری
علی اشرف درویشیان
📕 داستان: بیماری - از کتاب آبشوران
نویسنده: #علی_اشرف_درویشیان
🎤 راوی: مریم ذوالفقار
🔺منبع: @aliashrafdarwishian

https://t.center/tajrobeneveshtan
داستان دُرُشتی.pdf
66.6 KB
#داستان_کوتاه

📖 #درشتی
#علی_اشرف_درویشیان

داستان کوتاه «درشتی» از مجموعه داستان «درشتی» است که در پاییز سال ۱۳۷۳ از سوی «نشر چشمه» منتشر شد. رویکرد دیگرگون از نظر سبک نگارش در این مجموعه مشهود است. نویسنده در این مجموعه از زمینه ی اصلی کارهای گذشته اش فاصله می گیرد و با فرمی تازه و نو اثر خود را عرضه می کند؛ به گونه ای که بسیاری از منتقدان ادبی این مجموعه را تحولی شگرف و قابل توجه در داستان نویسی درویشیان ارزیابی می کنند.

«علی اشرف»،خود، در گفت و گویی در باره‌ی این مجموعه گفته بود که:
«درشتی را در اصل در جواب کسانی نوشتم که می گفتند که این نویسنده تکنیک داستان نویسی را نمی داند. برای اینکه با سانسور مواجه نشوم از سبک سمبولیسم استفاده کردم که در چندتا از داستان ها این نمادها را به کار برده ام. البته خواننده های قدیمی من از این بابت گله دارند. آنها باید به من ببخشند بهرحال خواستم تجربه ای کرده باشم؛ در ضمن به آنها بفهمانم که من هم می توانم تکنیکی بنویسم. من هنوز به این معتقدم که مساله ی ریاضی برای مردم نباید طرح کنیم.»

🔺داستان را در فایل pdf بخوانید

https://t.center/tajrobeneveshtan
هتاو.pdf
96.9 KB
#داستان_کوتاه

📖 #هتاو
#علی_اشرف_درویشیان

صبح زود،خروسخوان،که هنوز آب رودخانه آلوده نشده بود،هتاو با کوزه ای که از خودش کمی کوچتر بود،از میان کوچه های ده پیدا می شد.کوچه های پر از عطر یونجه و بوی گوسفند بودند.لب چشمه می نشست،کوزه را پر می کرد.با دست های کوچکش چند مشت آب به کوزه می پاشید.تا خانه چندبار کوزه را زمین می گذاشت.نفس نفس می زد.پاهای چرکش را از روی تیزی سنگ ها به سرعت می غلتاند.دامنش خیس می شد و کوزه کوشه ی اتاق می نشست.
«براخاص»پدر هتاو صبح خیلی زود می رفت.داس و کلکوانه اش را بری میداشت.نان پنچه اش را نوک چوبدستی می آویخت و می رفت.در دامنه ی کوه های دور،درو می کرد.روزمزد بود.شب که می آمد،خسته ی خسته بود.با خودش بوی گندم تازه می آورد.بوی آفتاب می آورد.کلاش(گیوه ی زیر پلاستیکی) زیره قیری را که در می آورد،بوی عرق پا و بوی کاه تازه را در اتاق می گراند و یک ریز تعریف می کرد.
براخاص تندتند حرف می زد.مثل کسی که آش داغ میان دهانش باشد.با چشم های خواب آلود،چرت می زد.ولی نمی توانست از حرف زدن خودداری کند.از ترکیدن طایر کمباین...

🔺ادامه داستان را در فایل pdf بخوانید

https://t.center/tajrobeneveshtan
Motor Bargh-Ali Ashraf Darvishian
Baha Morshedi
📕 داستان کوتاه: موتور برق
نویسنده: #علی_اشرف_درویشیان
🎤 صوتی؛ برگرفته از کانال: @aliashrafdarwishian


https://t.center/tajrobeneveshtan
زمستان آن سال از سال های پیش سردتر شده بود. پنجره ها را با روزنامه و مقوا خوب پوشانده بودیم. یک روز صبح حاضر و غایب می کردیم:
«نیازعلی ندارد.»
چند نفر از بچه ها آهسته گفتند:
«غایب.»
تکان خوردم. جایش خالی بود. غم ناآشنایی در صورت بچه ها دیده یم شد. همه سرشان را زیر انداخته بودند. از اکبر، مبصر کلاس، علت را پرسیدم. گفت:
«آقا،دیروز غروب مرد. از سرما، آقا. خون از گلوش آمد و مرد. هی می گفت: ستاره می خوام، ستاره می خوام. یک ستاره ی قشنگ برای ننه م.»

بچه ها ساکت بودند. باد روزنامه ی روی پنجره ی کلاس را تکان می داد و زمزمه ای به گوش می رسید. مثل این که «نیازعلی» از راه دور قصه می گفت، یا خواب هایش را تعریف می کرد. صدایش، وقتی که روزنامه را می خواند، در گوشم بود.

لکه ابر سیاهی روی دل آسمان نشسته بود. همه ساکت بودیم. چشمم افتاد به روزنامه ی تازه روی پنجره. با خط درشت نوشته بود:
«بهداشت برای همه.»

#علی_اشرف_درویشیان
#از_این_ولایت

https://t.center/tajrobeneveshtan
Ещё