#طنز_جبهه @shahdanzende💠بابات کو
❓#قسمت_آخر✨ قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.
نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.
قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت:
@shahdanzende" غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست
❗️باز از آن خبرها شده
❓"
جا خوردم.
😳😢-بابا تو دیگه کی هستی
❓ 🤔از حرف نزده خبر داری.
🙄😥من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربهء همسایه ما چیه
❓😁😅رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.
بعد رفتیم طرف رودخانه
🏞 که نزدیک اردوگاه بود.
قاسم کنار آب گفت:
" من نوکر بند کفشتم . قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم.
😌مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه
❗️"
🙂😊-اگربهت بگویم، چه جوری خبر می دهی
❓😐😁-حالا چی هست
❓🤔-فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.
😥بارک الله. خیلی خوبه
❗️ تا حالا همچه خبری نداده ام.
🤔خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم.
بعد خیلی صمیمانه میگویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی
❗️😎 درست به بابای خدا بیامرزت رفتی
😅🙃❗️... نه.
🙄 این طوری نه.
😌آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه هاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد
❓🤔اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد.
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده
❗️😅... نه.
میگویم شما فرزند فلان شهید نیستید
❓نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم.
بهش می گویم، هیچی نترسی ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاتر را برد
😧😰... یانه..
😁دیگر کلافه شدم.
😤😁حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.
😁-آهان
😅 بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن
❓همین که گفت ، آره.
می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید
❗️🙃🙄طاقتم طاق شد.
😤دلم می لرزید. چه راحت و سرخوش بود.
🤔 کاش من جاش بودم . بغض کردم
😪 و پردهء اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید
😄 و گفت: " نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی
⁉️😂اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم
❗️"
😅😌قه قه خندید.
😂😂دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود ودست او گرم و زنده.
🙄کم کم خنده اش را خورد.
😐😟بعد گفت:" چی شده
❓"
نفس تازه کردم و گفتم: " می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس
⁉️"
لبخند رو صورتش یخ زد.
😥 چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.
😕کم کم حالش عادی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد.
گفت: " پس خیاط هم افتاد تو کوزه
😁😥❗️"
صدایش رگه دار شده بود.
گفت:" اما اینجا را زدید به خاکریز.
😏 من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من."
و آرام لبخند زد
🙂. چه دل بزرگی داشت این قاسم.
🤔📚 برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک
#یادشهداباصلوات 🌹 @shahdanzende 🌹