🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#طنز_
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
🔹 چفیه همه کاره

🔺چفیه یه بسیجی رو از دستش‌ قاپیدن، داد میزد: آهـــای! سفره، حوله، لحاف، زیر انداز ، رو انداز، دستمال، ماسک، کلاه، کمربند، جانماز، سایه‌بون، کفن، تور ماهی‌ گیری‌م، همه رو‌ بردن 😂

#طنز_شهدایی

https://t.center/shahdanzende
#طنز_جبهه

یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟

گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊

🌷شهید سعید شاهدے🌷

https://t.center/shahdanzende
🌹🍃🌹

#طنز_راهیان_نور😂
#عالیہ

یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم ،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😊
ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ...
جلوے درش کفشاشو👟 میگیرن و واڪس میزنن ....

از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ

یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے🌷
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😓میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂)
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم 😁...
یهو راوے جلومون با صداے بلند و🗣خنده 😄 گفت :آقایون این شهید شوهر میده‌ها ... زن نمیده به ڪسے
یهو همه اطرافیان و اون خواهراے پشت سرے خندیدند 😂و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅
البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدند و ازدواج 🎊هم ڪردند .

#یادشهداباصلوات
#الله_اڪبر
یازهرا(سلام الله علیها)🌸

🌸🍃@shahdanzende

🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#طنز

وضعیت ما ادمینا تو این روزا😂😐

نمیدونیم تو تلگرام مطلب بذاریم یا تو ایتا....😐😕

اسیرشدیم بخودا😢😢😢

💟 @shahdanzende
🌹لبخــند بــزن رزمنــده🌹


😂عطـــر سیــاه😂


🌼شب جمعه بود بچه ها جمع شده بودن تو سنگر برای دعای ڪمیل، چراغا رو خاموش ڪردن.
حال و هوای خاصی گرفته بود،
هر ڪسی زیر لب زمزمه میڪرد و اشڪ میریخت؛
یه دفعه یڪی از بچه ها اومد گفت :
اخوی بفرما عطر بزن ، ثواب داره.
اون بنده خدا گفت:
آخه الان وقتشه؟
بزن اخوی بو بد میدی،!
امام زمان عج نمیاد تو مجلسمونا،
بزن به صورتت ڪلی هم ثواب داره.

بعدِ دعا ڪه چراغا رو روشن ڪردن،صورت همه سیاه بود.
تو عطر جوهر ریخته بود😂😂😂
بچه ها هم یه جشن پتوی مشتی براش
گرفتن...🌼


#خاطرات_طنز_شهدا
#طنز_جمعه
@shahdanzende

💠کانال رفتندتابمانیم💠
#‌طنز_‌جبهه
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#سردارشهیدابراهیم_هادی

خاطره طنز😁

در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂😂😂

خاطره ای از زبان
#شهیدابراهیم_هادی

یادش با صلوات ❤️کانال رفتندتابمانیم❤️

🆔 @shahdanzende
#طنز_راهیان_نور 😁😄

یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم ،وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...😊
ڪسایے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے میگم ...
جلوے درش کفشاشو👟 میگیرن و واڪس میزنن ...
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت🌴 رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ

یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر 👈شهید علے حاتمے🌷
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔
رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت و دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😓میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 💑
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂)
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم 😁...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣خنده 😄 گفت :آقایون این شهید شوهر میده‌ها ... زن نمیده به ڪسے
یهو همه اطرافیان و اون خواهراے پشت سرے خندیدند 😂و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم ..🌅
البتہ راوی بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدند و ازدواج 🎊هم ڪردند .

#یادشهداباصلوات

🍃💟 @shahdanzende
#الله_اڪبر
#طنز_جبهه 😄
🍃@shahdanzende
بچـــه‌هـــا كسل شده بــودن ُ حوصله نداشتن .
حـــاجي دَر ِ گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد ُ زيــر‌ چـِشمي بــقيه رُ مـــي‌پـــايـيد .
انگار شيطنــــتش گـــــُل كـرده بـود .😊
حـاجـی رفت بـیرون
با یـــه عراقی ِ بـــرگشـت تــو ... بـــچه‌ ها دُويـــدن دور حاجـــی ُ عراقی ِ .
حاجي عراقي َ ر ُ ســپرد بــه بچه‌ ها ُ خـــودش رفــت كنـــار .
اونام انـــگار دلشــون مــــي‌ خواست عقهد‌ه‌ هاشون ُ رو سر يكی دیگه خالي كنن ☹️☹️
ريختــن ســـر عراقي ُ شــروع كردن بـــه مــشت ُ لــگد زدن بــه اون .
تا خورد زدنـــش .
حاجـــيم هيــچي نـــمي‌ گــفت .
فـــقــط نگاه مي‌ كرد .
يكــي رفت تــفنگش ُ آوُرد ُ گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي .
عراقـــي رنــگش پـــريد😰
زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا ، نکنید ،نــكشيدم ! مــن از خـــودتونم . »
و شروع كرد تنــدتند ، لــباسايــي رُ كه كــش رفته بــود كــندن
و غر زدن كــه😒
« حــاجي جــون ، تــو هـم بـا ايــن نقشه‌ هات . نــزديك بــود ما رُ بــه كشتـــن بــدي .😢
حـــالا قیافم شبيه عراقياس دلــيل نمــي‌شه كه … »
بچه‌ ها همه زدن زیـــر خنده .
حاجيــم فقط مي‌ خنديد .😄

#شهید_محمد_ابراهیم_همت 🌺

نثار روح شهدا صلوات

🆔 @shahdanzende
#طنز_جبهه😉

#چـــفــیــــــه🌹

چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،

داد میزد : آهــــای ...😃


سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈


شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات 🌹

#اسوه_ها
#‌یادشهداباصلوات

🆔 @shahdanzende
#طنز_ جبهه
خاطرات طنز 🌺شهدا

😁حاجی بزن دنده دو😁

رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
@shahdanzende
امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند

انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید

وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو

😅صف نماز با خنده بچها منفجر شد

🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @shahdanzende
#طنز_جبهه
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟

گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!

🌷شهید سعید شاهدے🌷
ـ🌸
ـ🌸🌸
ـ🌸🌸🌸
🆔 @shahdanzende
🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
#طنز_جبهه 💠بابات کو 🔅 #قسمت_اول تا به حال غصه دار و غمگین😔 ندیده بودمش. همیشه دندانهای صدفی سفید فاصله دارش 😁از پس لبان خندانش دیده می شد.😄 قرص روحیه بود😇🙃❗️ نه در تنگناها و بزبیاریها کم می آورد😌 و نه زیر آتش شدید🔥💥 و دیوانه وار دشمن.😌 یک تنه می…
#طنز_جبهه

@shahdanzende

💠بابات کو

#قسمت_آخر

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.
نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.
قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: @shahdanzende
" غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست❗️باز از آن خبرها شده"
جا خوردم.😳😢
-بابا تو دیگه کی هستی 🤔
از حرف نزده خبر داری.🙄😥
من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربهء همسایه ما چیه😁😅
رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.
بعد رفتیم طرف رودخانه🏞 که نزدیک اردوگاه بود.
قاسم کنار آب گفت:
" من نوکر بند کفشتم . قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. 😌مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه❗️"🙂😊
-اگربهت بگویم، چه جوری خبر می دهی😐😁
-حالا چی هست🤔
-فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.😥
بارک الله. خیلی خوبه❗️ تا حالا همچه خبری نداده ام. 🤔خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم.
بعد خیلی صمیمانه میگویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی ❗️😎 درست به بابای خدا بیامرزت رفتی😅🙃❗️... نه.🙄 این طوری نه.
😌آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه هاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد🤔
اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد.
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده❗️😅... نه.
میگویم شما فرزند فلان شهید نیستید
نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم.
بهش می گویم، هیچی نترسی ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاتر را برد😧😰... یانه..😁
دیگر کلافه شدم.😤😁
حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.😁
-آهان😅 بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن
همین که گفت ، آره.
می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید❗️🙃🙄
طاقتم طاق شد. 😤دلم می لرزید. چه راحت و سرخوش بود.🤔 کاش من جاش بودم . بغض کردم😪 و پردهء اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید😄 و گفت: " نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی⁉️😂
اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم❗️"😅😌
قه قه خندید.😂😂
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود ودست او گرم و زنده.🙄
کم کم خنده اش را خورد.😐😟
بعد گفت:" چی شده"
نفس تازه کردم و گفتم: " می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس⁉️"
لبخند رو صورتش یخ زد. 😥 چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.😕
کم کم حالش عادی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد.
گفت: " پس خیاط هم افتاد تو کوزه😁😥❗️"
صدایش رگه دار شده بود.
گفت:" اما اینجا را زدید به خاکریز.😏 من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من."
و آرام لبخند زد🙂. چه دل بزرگی داشت این قاسم. 🤔
📚 برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک
#یادشهداباصلوات

🌹 @shahdanzende 🌹
#طنز_جبهه




💠بابات کو

🔅 #قسمت_اول
تا به حال غصه دار و غمگین😔 ندیده بودمش.
همیشه دندانهای صدفی سفید فاصله دارش 😁از پس لبان خندانش دیده می شد.😄
قرص روحیه بود😇🙃❗️
نه در تنگناها و بزبیاریها کم می آورد😌 و نه زیر آتش شدید🔥💥 و دیوانه وار دشمن.😌
یک تنه می زد به قلب دشمن.
به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد❗️😯
اسمش قاسم بود.
پدرش گردان دیگر بود.
تره به تخمش می رود، قاسم به باباش.
هردو بشاش و بودند و دل زنده.
خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
-سلام ابراهیم.😊 حالت چطوره دماغت چاقه🙃 راستی ببینم تو چندتا داداش داری
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
-سه تا، چطور مگر😐🤔
-😊هیچی، از امروز دوتا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد❗️🙄
-یا امام حسین❗️😱😰
به همین راحتی❗️ 😧😢
تازه کلی هم شوخی و خنده 😅 به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود.
هر چی بهش می گفتم که:
" آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است🙁😤 نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود
می گفت: " دمت گرم.😊 از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار⁉️"🤔
-منظورم اینه که یک مقدمه چینی ، چیزی...
-یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم😐که چی🤔
برادر عزیزتر از جان❗️😊یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید تا طرف بگوید چطور
بگویم: هیچی دل نگران نشو.
راستش یک ترکش به انگشت کوچیکه پای چپش خورده وکمی اوخ شده 🤕
و کلی رطب و یابس ببافم
و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم
نه آقا جان این طرز کار من نیست.
صلاح مملکت خویش خسروان دانند❗️
من کارم را خوب فوت آبم.
نرود میخ آهنین در سنگ❗️
هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که.... بگذریم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.🤔🙁
اول خواستم گردن دیگران بیندازم.
اما همه متفق القول نظر دادند که تو -یعنی من- فرمانده ای و وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.😥
ادامه دارد ...
📚 برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک

🌹 @shahdanzende 🌹
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸
🌸
#طنز_جبهه
🌾
☺️ #لبخند_بزن_رزمنده ☺️

@shahdanzende

عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃

مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد. 

به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌

او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور  بچه های  مردم رو به ڪشتن مےده!»😐😂😂

#طنز_جبهه
#خاطرات_ناب

🆔 @shahdanzende

🌸🌾🌺🌾
#طنز_جبهه😉
@shahdanzende
🌴الهی دستتان بشکند!🌴
یک‌بار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی😎📣 و روحیه دادن به رزمندگان.
وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت😎☝️: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید.
ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...☹️☹️☹️
😠عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟
🙂🗑یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!».😜
اینجا بود که همه زدند زیر خنده!😄😂😂

🍃🍂🍃🍂🍃
@shahdanzende
══════✙🍃🌸🍃🌸🍃✙═════

#طنز_جبهه


اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجے
بچه ها مجبور بودند در حضور افسران عراقے مصاحبه کنند ...
میکروفون را گرفتند جلوے یکے از رزمنده ها
افسر عراقے پرسید :
پسر جان اسمت چیه؟
عباس

اسم پدرت چیه:
مش عباس

اهل کجایے:
بندر عباس

کجا اسیر شدے:
دشت عباس

افسر عراقے که فهمید پسر
او را دست انداخته
با لگد به ساق پایش کوبید
و داد زد:
دروغ میگے 😡
اسیر جوان در حالے که
خنده اش گرفته بود گفت :
نه به حضرت عباس 😂😂😂


@shahdanzende
•══•☻😄 #طنز_شهدا 😄☻•══•
#آبگوشت_شیشهہای

شلمچه بودیم!
بی‌سیم زدیم به حاجی که : « پس این غذا چی شد؟» 🤔
خندید و گفت: «کم‌کم آبگوشت می‌‌‌رسه!» 😁😁
دلمون رو آب نمک زدیم برای یه آبگوشت چرب و چیلی😍، که یکی از بچه‌ها داد زد: « اومد! تویوتای قاسم اومد!»🚗.😍 خودش بود. تویوتا درب و داغون 😁اومد و اومد و روبرومون ایستاد. قاسم، زخم و زیلی پیاده شد. 👤
ریختیم دورِش و پرسیدیم: «چی شده؟» گفت: «تصادف کرده‌ام!». 😨
- غذا کو ؟
گفت: « جلو ماشینه ». 🙃
درِ تویوتا رو، به زور باز کردیم و قابلمه آبگوشتو برداشتیم. نصف آبگوشتها ریخته بود کف ماشین و دور قابلمه. با خوشحالی می رفتیم😊😊، که قاسم از کنار تانکر آب
داد زد: «نخورید! نخورید!😨 داخِلش خُورده شیشه است»😬
با خوش فکريِ مصطفی رفتیم یه چفیه و یه قابلمه دیگه آوردیم و آبگوشتها رو صاف کردیم😁. خوشحال بودیم و می‌‌‌رفتیم طرف سنگر که دوباره گفت: «نبَرید! نبَرید! نخورید!».😨
گفتیم: «صافشون کردیم».
گفت: «خواستم شیشه ها رو دربيارم، دستم خونی بود، چکید داخلش». 😲
همه با هم گفتیم: اَه ه ه!! مُرده شُورِت رو ببرند! قاسم!» 😢😢
و بعد وِلو شدیم روی زمین. احمد بسته ي نون، رو با سرعت آورد و گفت : «تا برای نونها مشکلی پیش نیومده بخورید!»😊
بچه ها هم، مثل جنگ زده ها حمله کردند به نونها.😂😂

#منبعـ
مجموعه اکبرکاراته
موسسه مطاف عشق


•══•☻😁 #طنز_شهدا 😁☻•══•

ڪانـال رفتند تابمانیم

┏━•→☻😁☻←•━┓
@shahdanzende
┗━•→☻😜☻←•━┛
•══•☻😄 #طنز_شهدا 😄☻•══•
#نمیدونید_من_نامحرمم؟!😂😂
@shahdanzende
شلمچه بودیم!
قیصری گفت:‌ «همه جورش خوبه!».
صالح گفت: «نه، اسیر شدن بده!».
هر کسی چیزی گفت تا رسید به شیخ اکبر.
دستاشو بالا برد 🖑و گفت: «خدایا! همه‌اش خوبه؛ ولی من نمی‌خوام توی توالت شهید یا مجروح بشم!». 😁😁
نزدیک اذان ظهر بود که رفتیم برای تجدیدِ وضو.🕛 دورِ تانکر آب ایستاده بودیم. حرف می‌‌‌زدیم و وضو می‌‌‌گرفتیم که خمپاره‌ای پشتِ توالت منفجر💥 شد و توالتو ریخت رو هم.
هاج و واج،👀 نگاهِ گرد و غبار انفجار می‌‌‌کردیم، که صدای جیغ و داد کسی بلند شد.🗣
دویدیم طرفِ صدا. صدای شیخ اکبر بود. از زیرِ گونیا و چوبای خراب شده توالت
داد می‌‌‌زد و می‌‌‌گفت: «آهای مُردَم! بیائیـــد کمک. نه! نه! نیایید کمک. من لُختم😅😅! خاک به سرم شد. همه جام پر از ترکش شده».😂😂
از خنده ریسه رفته بودیم و شیخ اکبرِ لُخت و زخمی رو از زیر گونیا می‌‌‌کشیدیم بیرون، که داد زد: 🗣
«نامردا ! نگاه نکنید! مگه نمی‌دونید من نامحرمم؟😅😅! خاک بر سرتان کنند!».😂

هنوز حرفش تموم نشده بود که دیگه نتونستیم بِبَریمِش. شیخ اکبرو وِلو کردیم رو زمین و حالا نخند و کی بخند.😂😂 ما می‌‌‌خندیدیم و شیخ اکبر، دم از نامحرمی می‌‌‌زد.
جیغ و داد می کرد🗣 که امداگر از راه رسید و رفت طرفش. شیخ اکبر گفت: «نیا! کجا میای؟!»
امدادگر گفت:« چشماتو ببند تا خجالت نکِشی!»😁😁 و بعد نشست کنارش.😂

#منبع
مجموعه اکبرکاراته
موسسه مطاف عشق


•══•☻😁 #طنز_شهدا 😁☻•══•

ڪانـال رفتند تابمانیم

┏━•→☻😁☻←•━┓
@shahdanzende
┗━•→☻😜☻←•━┛
🌹🍃طـنـزجـبهه🍃🌹

اسیر شده بود!😢

مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤔

- عباس😐

اهل کجایی؟!🤔

- بندر عباس😌

اسم پدرت چیه؟!🤔

- بهش میگن حاج عباس!😍

کجا اسیر شدی؟!🤔

- دشت عباس!

افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😡

او که خود را به مظلومیت😢 زده بود گفت:

- نه به حضرت عباس (ع) !!😂😄

#طنز_جبهه😂
🍃🌹🍃
@shahdanzende
🍃🌹🍃
#شهید_همت
#طنز_حلال

🔸یک روز که فرماندهان ارتش، در یک قرارگاه نظامی برای طراحی یک عملیات، همه جمع شده بودند، حاج همت هم از راه رسید، امیرعقیلی، سرتیپ دوم ستاد «لشکر ۳۰ پیاده گرگان»، حاجی را بغل کرد و کنارش نشست، امیر عقیلی به حاج همت گفت: «حاجی ! یک سوال دارم، یک دلخوری خیلی زیاد، من از شما دلخورم.»

🔹حاج همت گفت: «خیر باشد! بفرمائید! چه دلخوری؟»

🔸امیر عقیلی گفت: «حاجی ! شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش، از کنار ما که رد می شوی، یک دست تکان می دهی و با سرعت رد می شوی. اما حاجی جان، من به قربانت بروم، شما از کنار بسیجی های خودتان که رد می شوی، هنوز یک کیلومتر مانده، چراغ می دی، بوق می زنی، آرام آرام سرعت ماشین ات را کم می کنی، بیست متر مانده به دژبانی بسیجی ها، با لبخند از ماشین پیاده می شوی،دوباره باز دستی تکان میدهی، سوار می شوی و میروی. رد میشی اصلا مارو تحویل نمی گیری حاجی، حاجی به خدا ما هم دل داریم.»

🔸حاج همت این ها را که از امیر عقیلی شنید، دستی به سر امیر کشید و خندید و گفت: «برادر من! اصل ماجرا این است که از کنار پاسگاه های شما که رد می شوم، این دژبان های شما هر کدام چند ماه آموزش تخصصی می بینند که اگر یک ماشین از دژبانی ارتشی ها رد شد، مشکوک بشوند؛ از دور بهش علامت میدهند، آروم آروم دست تکان میدهند، اگه طرف سرعتش زیاد بشه، اول علامت خطر میدهند،بعد ایست میدهند، بعد تیر هوایی میزنند، آخر کار اگر خواست بدون توجه دژبانی رد بشود.به لاستیک ماشین تیر میزنند.

🔹ولی این بسیجی هایی که تو میگی، من یک کیلومتر مانده  بهشان مرتب چراغ میدم، سرعتم رو کم میکنم، هنوز بیست متر مانده پیاده می شوم و یک دستی تکان میدهم و دوباره می خندم و سوار می شوم و باز آرام از کنارشان رد می شوم. آخر این بسیجی ها مشکوک بشوند.اول رگبار می بندند. بعد تازه یادشان میاد که باید ایست بدهند.

🔹یک خشاب و خالی می کنند، بابای صاحب بچه را در می آورند، بعد چند تا تیر هوایی شلیک می کنند و  آخر که فاتحه طرف خوانده شد، داد می زنند ایست.»

🔸این را که حاجی گفت، قرارگاه از خنده منفجر شد.
__________

🌹@shahdanzende🌹
Ещё