🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#طنز_جبهه
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
#طنز_جبهه

یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟

گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!😂😊

🌷شهید سعید شاهدے🌷

https://t.center/shahdanzende
#‌طنز_‌جبهه
در مکتب شهادت
در محضر شهدا
#سردارشهیدابراهیم_هادی

خاطره طنز😁

در منطقه المهدی در همان روزهای اول جنگ،پنج جوان به گروه ما ملحق شدند.
آنها از یک روستا با هم به جبهه آماده بودند.چند روزی گذشت.دیدم اینها اهل نماز نیستند!
تا اینکه یک روز با آنها صحبت کردم.بندگان خدا آدم های خیلی ساده ای بودند...
آنها نه سواد داشتند نه نماز بلد بودند.فقط به خاطر علاقه به امام آماده بودند جبهه...
از طرفی خودشان هم دوست داشتند که نماز را یاد بگیرند.
من هم بعد از یاد دادن وضو،یکی از بچه ها را صدا زدم و
گفتم:این آقا پیش نماز شما،هر کاری کرد شما هم انجام بدید.
من هم کنار شما می ایستم و بلند بلند ذکرهای نماز را تکرار می کنم تا یاد بگیرید.

ابراهیم به اینجا که رسید دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد.چند دقیقه بعد ادامه داد:

در رکعت اول وسط خواندن حمد،امام جماعت شروع کرد سرش را خاراندن،یکدفعه دیدم آن پنج نفر شروع کردند به خاراندن سر!!
خیلی خنده ام گرفته بود اما خودم را کنترل می کردم.
اما در سجده وقتی امام جماعت بلند شد مُهر به پیشانیش چسبیده بود و افتاد.
پیش نماز به سمت چپ خم شد که مهرش را بردارد.
یکدفعه دیدم همه آنها به سمت چپ خم شدند و دستشان را دراز کردند.
اینجا بود که دیگر نتوانستم تحمل کنم و زدم زیر خنده!😂😂😂

خاطره ای از زبان
#شهیدابراهیم_هادی

یادش با صلوات ❤️کانال رفتندتابمانیم❤️

🆔 @shahdanzende
#طنز_جبهه 😄
🍃@shahdanzende
بچـــه‌هـــا كسل شده بــودن ُ حوصله نداشتن .
حـــاجي دَر ِ گــوش يكي داشت پچ پــچ میکرد ُ زيــر‌ چـِشمي بــقيه رُ مـــي‌پـــايـيد .
انگار شيطنــــتش گـــــُل كـرده بـود .😊
حـاجـی رفت بـیرون
با یـــه عراقی ِ بـــرگشـت تــو ... بـــچه‌ ها دُويـــدن دور حاجـــی ُ عراقی ِ .
حاجي عراقي َ ر ُ ســپرد بــه بچه‌ ها ُ خـــودش رفــت كنـــار .
اونام انـــگار دلشــون مــــي‌ خواست عقهد‌ه‌ هاشون ُ رو سر يكی دیگه خالي كنن ☹️☹️
ريختــن ســـر عراقي ُ شــروع كردن بـــه مــشت ُ لــگد زدن بــه اون .
تا خورد زدنـــش .
حاجـــيم هيــچي نـــمي‌ گــفت .
فـــقــط نگاه مي‌ كرد .
يكــي رفت تــفنگش ُ آوُرد ُ گـــذاشت كنـــار ســَر عـــراقي .
عراقـــي رنــگش پـــريد😰
زبون بـــاز كرد كــه « بـــابـــا ، نکنید ،نــكشيدم ! مــن از خـــودتونم . »
و شروع كرد تنــدتند ، لــباسايــي رُ كه كــش رفته بــود كــندن
و غر زدن كــه😒
« حــاجي جــون ، تــو هـم بـا ايــن نقشه‌ هات . نــزديك بــود ما رُ بــه كشتـــن بــدي .😢
حـــالا قیافم شبيه عراقياس دلــيل نمــي‌شه كه … »
بچه‌ ها همه زدن زیـــر خنده .
حاجيــم فقط مي‌ خنديد .😄

#شهید_محمد_ابراهیم_همت 🌺

نثار روح شهدا صلوات

🆔 @shahdanzende
#طنز_جبهه😉

#چـــفــیــــــه🌹

چفیه یه بسیجی رو از دستش قاپیدن ،

داد میزد : آهــــای ...😃


سفره ، حوله ، لحاف ، زیرانداز ، روانداز ، دستمال ، ماسک ، کلاه ، کمربند ، جانماز ، سایه بون ، کفن ، باند زخم ، تور ماهی گیریم ...
هــــمـــه رو بردن !!!😂😄🙈


شادی روحشون که دار و ندارشون همون یک چفیه بود صلوات 🌹

#اسوه_ها
#‌یادشهداباصلوات

🆔 @shahdanzende
#طنز_ جبهه
خاطرات طنز 🌺شهدا

😁حاجی بزن دنده دو😁

رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشون هم راننده کامیون بودن که چند روزی نخوابیده بودن
ظهر بود و همه گفتند نماز رو بخوانیم و بعد بریم برای استراحت
@shahdanzende
امام جماعت اونجا یک حاج اقای پیری بود که خیلی نماز رو کند می خواند رزمنده های خیلی زیادی پشتش وایستادن و نماز رو شروع کردند

انقدر کند نماز خواند که رکعت اول فقط 10 دقیقه ای طول کشید

وسطای رکعت دوم بود یکی از راننده ها از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججججییییییییی.جون مادرت بزن دنده ددددددددددو

😅صف نماز با خنده بچها منفجر شد

🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸

🆔 @shahdanzende
#طنز_جبهه
🌸🌸🌸
🌸🌸
🌸
یکبار سعید خیلے از بچه‌ها ڪار ڪشید. فرمانده دستہ بود.
شب برایش جشن پتو گرفتند.
حسابے کتکش زدند.
من هم ڪه دیدم نمے‌توانم نجاتش دهم، خودم هم زیر پتو رفتم تاشاید کمےڪمتر کتک بخورد!
سعید هم نامردے نڪرد، بہ تلافےآن جشن پتو، نیم‌ساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همہ بیدار شدند نماز خواندند!!!

بعد از اذان فرمانده گروهان دید همہ
بچه‌ها خوابند. بیدارشان ڪرد و گفت:
اذان گفتند چرا خوابید؟

گفتند ما نماز خواندیم!!!
گفت الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفت من براے
نمازشب اذان گفتم نه نماز صبح!

🌷شهید سعید شاهدے🌷
ـ🌸
ـ🌸🌸
ـ🌸🌸🌸
🆔 @shahdanzende
🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
#طنز_جبهه 💠بابات کو 🔅 #قسمت_اول تا به حال غصه دار و غمگین😔 ندیده بودمش. همیشه دندانهای صدفی سفید فاصله دارش 😁از پس لبان خندانش دیده می شد.😄 قرص روحیه بود😇🙃❗️ نه در تنگناها و بزبیاریها کم می آورد😌 و نه زیر آتش شدید🔥💥 و دیوانه وار دشمن.😌 یک تنه می…
#طنز_جبهه

@shahdanzende

💠بابات کو

#قسمت_آخر

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.
نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.
قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: @shahdanzende
" غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست❗️باز از آن خبرها شده"
جا خوردم.😳😢
-بابا تو دیگه کی هستی 🤔
از حرف نزده خبر داری.🙄😥
من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربهء همسایه ما چیه😁😅
رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.
بعد رفتیم طرف رودخانه🏞 که نزدیک اردوگاه بود.
قاسم کنار آب گفت:
" من نوکر بند کفشتم . قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. 😌مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه❗️"🙂😊
-اگربهت بگویم، چه جوری خبر می دهی😐😁
-حالا چی هست🤔
-فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.😥
بارک الله. خیلی خوبه❗️ تا حالا همچه خبری نداده ام. 🤔خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم.
بعد خیلی صمیمانه میگویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی ❗️😎 درست به بابای خدا بیامرزت رفتی😅🙃❗️... نه.🙄 این طوری نه.
😌آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه هاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد🤔
اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد.
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده❗️😅... نه.
میگویم شما فرزند فلان شهید نیستید
نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم.
بهش می گویم، هیچی نترسی ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاتر را برد😧😰... یانه..😁
دیگر کلافه شدم.😤😁
حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.😁
-آهان😅 بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن
همین که گفت ، آره.
می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید❗️🙃🙄
طاقتم طاق شد. 😤دلم می لرزید. چه راحت و سرخوش بود.🤔 کاش من جاش بودم . بغض کردم😪 و پردهء اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید😄 و گفت: " نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی⁉️😂
اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم❗️"😅😌
قه قه خندید.😂😂
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود ودست او گرم و زنده.🙄
کم کم خنده اش را خورد.😐😟
بعد گفت:" چی شده"
نفس تازه کردم و گفتم: " می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس⁉️"
لبخند رو صورتش یخ زد. 😥 چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.😕
کم کم حالش عادی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد.
گفت: " پس خیاط هم افتاد تو کوزه😁😥❗️"
صدایش رگه دار شده بود.
گفت:" اما اینجا را زدید به خاکریز.😏 من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من."
و آرام لبخند زد🙂. چه دل بزرگی داشت این قاسم. 🤔
📚 برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک
#یادشهداباصلوات

🌹 @shahdanzende 🌹
#طنز_جبهه




💠بابات کو

🔅 #قسمت_اول
تا به حال غصه دار و غمگین😔 ندیده بودمش.
همیشه دندانهای صدفی سفید فاصله دارش 😁از پس لبان خندانش دیده می شد.😄
قرص روحیه بود😇🙃❗️
نه در تنگناها و بزبیاریها کم می آورد😌 و نه زیر آتش شدید🔥💥 و دیوانه وار دشمن.😌
یک تنه می زد به قلب دشمن.
به قول معروف خطر پیشش احساس خطر می کرد❗️😯
اسمش قاسم بود.
پدرش گردان دیگر بود.
تره به تخمش می رود، قاسم به باباش.
هردو بشاش و بودند و دل زنده.
خبر شهادت دادن به برادر و دوستان شهید، با قاسم بود:
-سلام ابراهیم.😊 حالت چطوره دماغت چاقه🙃 راستی ببینم تو چندتا داداش داری
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
-سه تا، چطور مگر😐🤔
-😊هیچی، از امروز دوتا داری. چون داداش بزرگت دیروز شهید شد❗️🙄
-یا امام حسین❗️😱😰
به همین راحتی❗️ 😧😢
تازه کلی هم شوخی و خنده 😅 به تنگ خبر می بست و با شنونده کاری می کرد که اصل ماجرا یادش برود.
هر چی بهش می گفتم که:
" آخر مرد مؤمن این چطور خبر دادن است🙁😤 نمی گویی یک هو طرف سکته می کند یا حالش بد می شود
می گفت: " دمت گرم.😊 از کی تا حالا خبر شهادت شده خبر بد و ناگوار⁉️"🤔
-منظورم اینه که یک مقدمه چینی ، چیزی...
-یعنی توقع داری یک ساعت لفتش بدم😐که چی🤔
برادر عزیزتر از جان❗️😊یعنی به طرف بگویم شما در جبهه برادر دارید تا طرف بگوید چطور
بگویم: هیچی دل نگران نشو.
راستش یک ترکش به انگشت کوچیکه پای چپش خورده وکمی اوخ شده 🤕
و کلی رطب و یابس ببافم
و دلش را به هزار راه ببرم و بعد از دو ساعت فک تکاندن و مخ تیلیت کردن خبر شهادت بدهم
نه آقا جان این طرز کار من نیست.
صلاح مملکت خویش خسروان دانند❗️
من کارم را خوب فوت آبم.
نرود میخ آهنین در سنگ❗️
هیچ طور نمی شد بهش حالی کرد که.... بگذریم.
حال خودم معطل مانده بودم که به چه زبان و حسی سراغ قاسم بروم و قضیه را بهش بگویم.🤔🙁
اول خواستم گردن دیگران بیندازم.
اما همه متفق القول نظر دادند که تو -یعنی من- فرمانده ای و وظیفه من است که این خبر را به قاسم بدهم.😥
ادامه دارد ...
📚 برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک

🌹 @shahdanzende 🌹
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸
🌸
#طنز_جبهه
🌾
☺️ #لبخند_بزن_رزمنده ☺️

@shahdanzende

عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃

مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد. 

به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌

او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور  بچه های  مردم رو به ڪشتن مےده!»😐😂😂

#طنز_جبهه
#خاطرات_ناب

🆔 @shahdanzende

🌸🌾🌺🌾
#طنز_جبهه😉
@shahdanzende
🌴الهی دستتان بشکند!🌴
یک‌بار در جبهه آقای «فخر الدین حجازی» آمده بود برای سخنرانی😎📣 و روحیه دادن به رزمندگان.
وسط‌های حرفش به یکباره با صدای بلند گفت😎☝️: «آی بسیجی‌ها!» همه گوش‌ها تیز شد که چه می‌خواهد بگوید.
ادامه داد: «الهی دستتان بشکند!»...☹️☹️☹️
😠عصبانی شدیم. می‌دانستیم منظور دیگری دارد اما آخه چرا این حرف رو زد؟
🙂🗑یک لیوان آب خورد و گفت: «گردن صدام رو!».😜
اینجا بود که همه زدند زیر خنده!😄😂😂

🍃🍂🍃🍂🍃
@shahdanzende
══════✙🍃🌸🍃🌸🍃✙═════

#طنز_جبهه


اردوگاه پر شده بود از خبرنگاران خارجے
بچه ها مجبور بودند در حضور افسران عراقے مصاحبه کنند ...
میکروفون را گرفتند جلوے یکے از رزمنده ها
افسر عراقے پرسید :
پسر جان اسمت چیه؟
عباس

اسم پدرت چیه:
مش عباس

اهل کجایے:
بندر عباس

کجا اسیر شدے:
دشت عباس

افسر عراقے که فهمید پسر
او را دست انداخته
با لگد به ساق پایش کوبید
و داد زد:
دروغ میگے 😡
اسیر جوان در حالے که
خنده اش گرفته بود گفت :
نه به حضرت عباس 😂😂😂


@shahdanzende
🌹🍃طـنـزجـبهه🍃🌹

اسیر شده بود!😢

مأمور عراقی پرسید: اسمت چیه؟!🤔

- عباس😐

اهل کجایی؟!🤔

- بندر عباس😌

اسم پدرت چیه؟!🤔

- بهش میگن حاج عباس!😍

کجا اسیر شدی؟!🤔

- دشت عباس!

افسر عراقی که کم کم فهمیده بود طرف دستش انداخته و نمی خواهد
حرف بزند محکم به ساق پای او زد و گفت: دروغ می گویی!😡

او که خود را به مظلومیت😢 زده بود گفت:

- نه به حضرت عباس (ع) !!😂😄

#طنز_جبهه😂
🍃🌹🍃
@shahdanzende
🍃🌹🍃
#طنز_جبهه
📞📞📞📞

یک رزمنده ای توی جبهه بی سيم ميزنه،ميگه:من ۵۰۰۰ عراقی دستگیر کردم بیایید تا بیاریمشون!!!
😮😮😳😳😳







ميگن: خودت بيار.

ميگه : نه شما بياين داداش !
اينا نميذارن من بيام.😂😂😂

👇🌷👇
@shahdanzende
👆🌷👆
#طنز_جبهه

بخون و بخنــــــ😂ــــــد
سوپرطلا

اکبر کاراته از تو خرابه‌های آبادان یه الاغ🐴 پیدا کرده بود؛ اسمش رو هم گذاشته بود: «سوپرطلا»!😄 الاغ همیشه‌ی خدا مریض بود و آب بینیش چند سانت آویزون. یه روز که اکبر کاراته برای بچه‌ها سطل‌‌سطل شربت می‌برد، الاغه سرشو کرده بود توی سطل شربت و نصف شربتا رو خورده بود. حالا اکبر کاراته هی شربتا رو لیوان می‌کرد و می‌داد بچه‌ها و می‌گفت: بخورید که شفاست. 😂کم‌کم بچه‌ها به اکبر کاراته شک کردند و فهمیدند که الاغِ اکبر کاراته سرشو کرده داخل سطل شربت و نصفشو خورده. همه به آب آویزون شده‌ی بینی الاغ نگاه کردند و عق زدند.😝 دست و پای اکبر کاراته رو گرفتند و انداختندش توی رودخونه‌ی بهمن‌‌شیر.😶 اکبر کاراته که داشت خفه می‌شد، داد می‌زد و می‌گفت: ای الاغ خر! اگه مُردم، اگه خفه شدم توی اون دنیا جلوتو می‌گیرم؛ حالا می‌بینی! او جیغ‌وداد می‌کرد و بچه‌ها از خنده ریسه رفته بودند.😅😃😂

#شهرخنــــــده
@shahdanzende
#طنز_جبهه
😂😂😂😂

آقا مهدی فرمانده گروهانمان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که میرفتیم،توجیهمان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم.🚀🚀

صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای صوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز.😱😱💣💣

زمین و زمان به هم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد ومثل هندوانه 🍉🍉کوبید زمین.😉

نعره زدم"یا مهدی"

یکهو دیدم صدای خفه ای از زیرم می گوید:
"خانه خراب بلند شو تو که مهدی رو کشتی"🤣🤣🤣

ازجاجستم. خاکها را کنار زدم .آقا مهدی داشت زیر آوار می خندید،خودم هم خنده ام گرفت😅😅😅

😂😂😂😂😂


👇👇
@shahdanzende
دعوتید به کانال شهدا👆👆
#طنز جبهه ها:
ترب می خواهی؟
تعداد مجروحین بالا رفته بود.بیسیم چی شهید شده بود . فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بیسیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد:! " شستی گوشی بیسیم رو فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.-اخوی مگه برگه کد نداری؟- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .- رشید جان از همانها که چرخ دارند!- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟- بابا از همانها که سفیده.- هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه!
بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!

کارد می زدندخونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم...
@shahdanzende
Forwarded from اتچ بات
#طنز_جبهه
خاطره شربت پولی
خاطره ای بسیار شیرین....
💓💓💓💓💓
@shahdanzende
💚💚💚💚💚
⬇️⬇️⬆️⬆️
دو تا از بچه‌های گردان، فردغول پیکری را همراه خودشان آورده بودند و‌ های های می‌خندیدند.
گفتم: 'این کیه؟'
گفتند: 'عراقی'
گفتم: 'چطوری اسیرش کردید؟ '
می‌خندیدند .. !
گفتند: 'از شب عملیات پنهان شده بود ..!
تشنگی فشار آورده ، با لباس بسیجی‌ها
آمده ایستگاه صلواتی شربت گرفته بود،
پول داده بود!..اینطوری لو رفته بود.
بچه ها هنوز میخندیدند....
😂😂😂😂😂
@shahdanzende
👆👆👆👆👆
#طنز_جبهه ها:
ترب می خواهی؟
تعداد مجروحین بالا رفته بود.بیسیم چی شهید شده بود . فرمانده از میان گرد و غبار انفجار ها دوید طرفم و گفت : " سریع بیسیم بزن عقب . بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد:! " شستی گوشی بیسیم رو فشار دادم. به خاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر در نیاورندپشت بی سیم باید با کد حرف می زدیم. گفتم :" حیدر حیدر رشید " چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید. بعد صدای کسی آمد : - رشید بگوشم. - رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه ؟-شما کی هستی ؟ پس رشید کجاست ؟- رشید چهار چرخش رفته هوا . من در خدمتم.-اخوی مگه برگه کد نداری؟- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی می خوای؟دبدم عجب گدفتاری شده ام. از یک طرف باید با رمز حرف می زدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم .- رشید جان از همانها که چرخ دارند!- چه می گویی ؟ درست حرف بزن ببینم چه می خواهی ؟- بابا از همانها که سفیده.- هه هه نکنه ترب می خوای. - بی مزه!
بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره.- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس می خوای!

کارد می زدندخونم در نمی آمد. هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بی سیم گفتم..
@shahdanzende
#طـــــنز_جبـــــهه😅😅

📎ديگ و خمپارہ!

يك روز عصر موقع پخش مستقیم غذا!
خمپارہ زدند، همہ فرار كردیم.
هر یك از سویے، برخاستیم و آمدیم.
دیدیم خمپارہ درست خوردہ
كنار دیگ غذا، اما عمل نكردہ است!

بہ همدیگر نگاہ كردیم،

دوست رزمنده‌اے گفت:

باز گلي بہ جمال و شجاعت دیگ!
با همہ سیاهیش از ما رو سفیدتر است.
از جایش تكان نخوردہ، آفرین.👌😄
#طنز_جبهه

╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@shahdanzende
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
Forwarded from اتچ بات
#طنز_جبهه 😁
‍ ‍ 🔸سالروز تولد صدام ! 😂

زمانے كہ در منطقہ خرمال بودیم؛
یكے از دوستان از جنوب كادویے
برایم فرستاد كہ در نوع خود بی  نظیربود.

چند بستہ مجزا از هم
كہ بسیار دقیق پیچیدہ شدہ بود.
هر كدام از بستہ ها را برداشتیم و بازكردیم.

آدم بہ هوس مے ا فتاد ولے تصور مے كنید
چہ چیزے مے دیدیم؟

یك بستہ پوست پستہ اعلاء،

یك بستہ پوست تخم هندوانہ،

یك كیسہ پوست سیب،

یك كیسہ پوست خیار قلمے و

یك بستہ هم پوست هندوانہ! 😂

در میان بستہ ها كاغذے بود كہ
روے آن نوشتہ شدہ بود:

" بہ مناسبت سالروز تولد صدام! "

╭─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╮
@shahdanzende
╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯