🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#خاطرات_ناب
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
#خاطرات_شهید

فقط یک #آرزو دارم....!!!

گفت:
«توی دنیا بعد از #شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.

بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا
همیشه قلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#التماس_شفاعت


•♡ټاشَہـادَټ♡•

https://t.center/shahdanzende
#خاطرات_شهید

فقط یک #آرزو دارم....!!!

گفت:
«توی دنیا بعد از #شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.

بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا
همیشه قلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عبدالحسین_برونسی🌷
#التماس_شفاعت

ว໐iภ ↬ @shahdanzende🕊🕊
#فرمــــــــــانــده_قلبـــــــــها
ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ بـےﻫﻮﺵ بودﻧﺪ ﻭ ﻣﻦ هم ﺗﺮڪﺶ ﺗﻮے ﭘﺎم ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ و خونریزے داشت ؛ ﺣـﺎﺝ ﺣﺴﯿﻦ مےﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﺩ داخل
ماشین . هے ﺩﺳﺖ مےﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﺯﯾﺮ ﺑﺪﻥ بچہ ﻫﺎ ، ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩﻧﺪ ، مےﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺪ ...
ﺩﺳﺘﺸﺎﻥ ﺭﺍ مےﮔﺮﻓﺖ مےڪﺸﯿﺪ ،
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ نمےﺷﺪ ...
با غصّہ ﺯﻝ ﺯﺩ ﺑﻪ ﻣﺎ ڪہ ﺯخمے ﺍﻓﺘﺎﻩ
ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺭﻭے ﺯﻣﯿﻦ ... ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺳﻮﺍﺭ ﺭﺩ مےﺷﺪﻧﺪ ﺩﻭﯾﺪ ﻃﺮﻓﺸﺎﻥ ...
ﮔﻔﺖ : ‏«ﺑﺎﺑﺎ .....! ﻣﻦ ﯾﻪ ﺩﺳﺖ ﺑﯿﺶ ﺗﺮ ﻧﺪﺍﺭﻡ ؛ نمےﺗﻮﻧﻢ ﺍینها ﺭﻭ ﺟﺎبہﺟﺎ ڪﻨﻢ . ﺍﻻﻥ میمیرند ؛ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﯿﺎﯾﻦ . ‏»
ﭘﺸﺖ ﺗﻮﯾﻮﺗﺎ یڪے یڪے ﺳﺮﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻠﻨﺪ مےڪﺮﺩ ، ﺩﺳﺖ مےڪﺸﯿﺪ ﺭﻭے ﺳﺮﻣﺎﻥ و مےگفت : ﻧﮕﺎﻩ ڪﻦ .... ﺻﺪﺍﻣﻮ مےﺷﻨﻮے .....؟ ﻣﻨﻢ ، ﺣﺴﯿﻦ ﺧﺮﺍﺯے .... مےگفت و ﮔﺮیہ مےڪﺮﺩ .....

سردار عشق و علمدار خمینے (ره) فرمانده لشگر امام حسین (ع)

#خاطرات_ناب_شهدا
#سردار_شهید_حاج_حسین_خرازے
#التماس_شفاعت

@shahdanzende🕊🕊
فقط یک #آرزو دارم....!!!

گفت:
«توی دنیا بعد از #شهادت فقط
یک آرزو دارم:
اونم اینکه تیر بخوره به گلوم».
تعجب کردیم.

بعد گفت:
«یک صحنه از عاشورا
همیشه قلبمو آتیش می زنه؛
بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»

والفجر یک بود که مجروح شد.
یک تیر تو آخرین حد بردش خورده
بود به گلوش.

وقتی می بردنش عقب،
داشت از گلوش خون می آمد.

می گفت:
آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_عبدالحسین_برونسی
#التماس_شفاعت

@shahdanzende🕊🕊
‍ غواص به فرمانده اش گفت:

اگر رمز را اعلام کردي و تو آب نپريدم، من رو هول بده تو آب!

فرمانده گفت اگه مطمئن نيستي، ميتوني برگردي.

غواص جواب داد: نه، پاي حرف امام ايستادم . 

فقط مي ترسم دلم گير خواهر کوچولوم باشه.

آخه تو يک حادثه اقوامم رو از دست دادم و الان هم خواهرم راسپردم به همسايه ها تا درعمليات شرکت کنم.

والفجر8، اروند رود وحشي، فرمانده تا داد زد يا زهرا، غواص قصه ي ما اولين نفري بود که توی آب پريد، و اولين نفري بود که به شهادت رسيد!

یاد هزاران لاله در خون خفته، گرامی باد
همانهایی که از همه چیزشان گذشتند.
بی شک آرامش امروزمان را مدیون آنهائیم.
ولی آیا ما و بخصوص مسؤلین نظام پای حرف امام و رهبری فرزانه انقلاب ایستاده ایم ؟!

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهدای_مظلوم_غواص
#التماس_شفاعت

@shahdanzende
‍ ‍ سال ها از شهادت ابراهیم گذشت.
تصور نمیشه کرد فقدان ابراهیم با خانواده چه کرد!
مادر از فقدان ابراهیم از پا افتاد و .‌..
تا اینکه در سال ۱۳۹۰ شنیدم که قرار است سنگ یاد بودی برای ابراهیم روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود.
ابراهیم عاشق گمنامی بود.حالا هم مزار یاد بود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد.
روزی که برای اولین بار درمقابل سنگ مزار ابراهیم قرارگرفتم، یکباره دلم لرزید !رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه
کردم! بستگان ما هم همین حال را داشتند!
یاد ماجرایی افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه افتاده بود!
درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر ،
پسر عموی مادرم ، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید.
آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت. اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا(ع) آمد.
وقتی حسن را دفن کردند،ابراهیم جلو آمد و گفت:خوش به حالت حسن، چه جای خوبی هستی! قطعه ۲۶ و کنار خیابان اصلی. هر کی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه.
بعد ادامه داد: من هم ان شاءالله میام همینجا. دعا کن من هم بیام کنارتو.
بعد هم با عصای خودش به زمین زدو
چند قبر آن طرف تر از حسن را نشان
داد!
چند سال بعد، درست همان جائی
که ابراهیم نشان داده بود ، یک
شهید گمنام دفن شد.
وبعد به طرز عجیبی سنگ یاد بود
ابراهیم در همان مکان که خودش
دوست داشت قرار گرفت!

برگرفته از کتاب؛ سلام بر ابراهیم

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_ابراهیم_هادی
#التماس_شفاعت
@shahdanzende
🌹شهید سید حسین علم الهدی🌹


💠سیرک زده بودند💠


مصری ها در اهواز سیرک زده بودند. شده بود پاتوق آدم های بی بند و بار و فاسد. هدفشان منحرف کردن بچه های مردم بود. کسی هم به فکر نبود. اون موقع حسین، چهارده سالش بود که چند نفر از دوستای مثل خودش رو جمع کرد، رفتند شبانه چادر سیرک رو آتیش زدند و بساط مصری ها را جمع کردند. سال ها بود مسیر دور زدن دسته های عزاداری، از میدانی بود که وسط آن مجسمه شاه نصب شده بود. سالی که مسئولیت هیئت با حسین بود، گفت:(( مسیر حرکت ، باید عوض بشه.)) علتش را پرسیدند، گفت: ما نمی خواهیم دسته های عزاداری امام حسین( علیه السلام) دور مجسمه شاه بگردند! از همان سال، دیگه مسیر عوض شد. مامورهای ساواک در به در دنبالش بودند. وقتی گرفتنش، خشکشون زده بود، باورشان نمی شد کار یک بچه سیزده – چهارده ساله باشه .

منبع: ماهنامه امتداد، شماره3و4، صفحه:23


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_علم_الهدی


🌿🌺 @Shahdanzende
🌺🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
🌾🌸
🌸
#طنز_جبهه
🌾
☺️ #لبخند_بزن_رزمنده ☺️

@shahdanzende

عازم جبهه بودم. یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه به جبهه مےآمد.😍😃

مادرش برای بدرقه ی او آمده بود. خیلے قربان صدقه اش مےرفت و دائم به دشمن ناله و نفرین مےڪرد. 

به او گفتم: « مادر شما دیگه برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم. دعای مادر زود مستجاب مےشود.»😌

او در جواب گفت:« خدا نڪنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونے!🙄 الهے ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور  بچه های  مردم رو به ڪشتن مےده!»😐😂😂

#طنز_جبهه
#خاطرات_ناب

🆔 @shahdanzende

🌸🌾🌺🌾
‌ شهیدی که چشمانش را در قبر باز کرد⭕️

🌹شهید علی اکبر صادقی🌹

🍂برادر شهيد مى گفت: در موقع دفن پيكر، برادرم در آغوش من بود. وقتىمادرم بالاى قبر این مطلب را بيان نمود و آرزو کرد، على اکبر چشمانش را باز کند، من به چشمان برادرم که صورت او را از کفن باز کرده و روى خاك گذاشته بودم خيره شدم. حس غریبى به من مى گفت خوب به چشمان او نگاه کنم. در این لحظات بسيار کوتاه با کمال شگفتى مشاهده کردم در همان لحظه که مادرم این کلمات را بيان مى کرد چشمان على اکبر از هم گشوده شد و به مادرم نگریست و بعد از لحظات کوتاهی دوباره بسته شد.

ما پس از این ماجرا تا سالها این مطلب را فاش نكردیم، چون نگران این بودیم مبادا دیگران در صحت این قضيه شك نمایند و یا خيال کنند ساختگى است. تا اینكه یكى از بستگان ما که در کارهاى تبليغاتى است وقتى متوجه این اعجاز شد عكس ها را از ما گرفت و در کنار هم گذاشت و به صورت یك پوستر چاپ کرد و بدین ترتيب این قضيه بر همگان آشكار شد.

📎پاسدار شهيد حاج على اکبر صادقى متولد ١٣۴٠ تهران بود که در مورخه ۶۶/٣/٩ در منطقه شاخ شميران به شهادت رسيد و پيكر مطهرش در بهشت زهرا(س)، قطعه ٢٩، ردیف دوم مدفون است.

#خاطرات_ناب_شهدا❤️
#شهید_علی_اکبر_صادقی🌷
@shahdanzende
🌹شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا🌹

@shahdanzende
🌷💠شهادت با لب تشنه💠🌷


به گوش من رسونده بودن که سجاد ‏لب ‏تشنه در تاسوعای حسینی شهید شده، موقعی که مجروح شده بود، داشت ازش خون میرفت،درخواست ‏آب کرد، ولی همرزمانش مانع شدن و بهش گفتن که اگه بهت آب بدیم،تو سریع جون میدی و فعلا آب واسه جسمت خوب نیست... لذا بهش ندادن و سجاد لحظات بعد به شهادت رسید، وقتی این موضوع رو شنیدم خیلی غمگین شدم،همش به خودم میگفتم که پسرم لب تشنه شهید شده و کاش بهش آب میدادن...
خوابدیدم که تو یک مکان بزرگی هستم و یک کوه در مقابل منه،سجاد من بالای کوه افتاده بود و منم داشتم میرفتم سمتش که بهش آب بدم... تا یکم رفتم جلو دیدم که یک ‏خانم ‏چادری باعصا داره میره سمتش... ‏حضرت زهرا (س) بود ایستادم و نگاه کردم دیدم سر سجاد رو گذاشت رو دستانش و داره به سجاد آب میده... من خواستم برم پیشش ازش تشکر کنم که یه وقت دیدم واسم دست تکون داد که برگردم، (منظورش این بود که بچه ات رو سیراب کردم و نگران نباش و برگرد) از وقتیکه این خواب رو دیدم،خیالم راحت شده که سجاد من سیراب شده است..‌...

📚راوی:مادر شهید

#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_سجاد_طاهرنیا
@shahdanzende
💞💕💞💕💞💕💞


⭐️هَمون عکسِ معروف⭐️


بچه ها خیلی روحیه شون کسل بود😟😨؛ آتیش شدید دشمن هم مزید علت خستگی بچه ها شده بود. یه دفعه صدای شادی بچه ها بلند شد😀😀. برگشتم، دیدم پوراحمد و امیر و چند نفر دیگه اومدن خط برا سرکشی، بچه ها انقدر به اینا علاقه♥️ داشتن که روحیه شون کلاً عوض شد. ۱۰ ، ۲۰ دقیقه بیشتر نگذشته بود که یه خمپاره پشت خاکریز خورد،😱😞 گرد و خاک عجیبی😳 بلند شده بود؛ همینکه گرد و غبار نشست دوربینم رو برداشتم تا ببینم👀 چه خبره. رفتم جلوتر که این صحنه رو دیدم. دو تا عکس ازش گرفتم، یکی از تموم بدنش😢، یکی از صورتش😰 (همون عکس معروف) یه قطره خون رو لبش بود. دیدم امیر تو اون حالت تا حال خودشه و داره زیر لب زمزمه ای می کنه. رفتم جلوتر ولی متوجه حرفش نشدم. همون موقع بود که دیگه شهید شد…

منبع:(ابروباد)


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_امیر_حاج_امینی




🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
@shahdanzende
🌹شهید حجت الله رحیمی🌹


💠خداوند به وعده اش عمل کرد💠


من وآقا حجت فقط 14 سال اختلاف سنی داشتیم جدا از رابطه مادر و فرزندی با هم دوست بودیم.منو در جریان همه کارهاش می گذاشت.

آقا حجت هر جا میرفت من همراهش بودم 
یه بار رفته بودیم گلزار شهدا تو ماشین گفت مامان یکی بهم گفت آقای رحیمی تو شهید میشی مامان برام دعا کن شهید شم گفتم انشالله شهید میشی .

آقا حجت نشست کنار مزار شهید داشت فاتحه میفرستاد من یه گوشه ایستاده بودم برگشت نگاهم کرد فقط زل زد و لبخند زد

حالا میفهمم اون روز داشت به چی فکر میکرد این خاطره اش همیشه تو ذهنمه.

یک بار شب جمعه در دعاي كميل خيلي بي‌تابي كردم، به خوابم آمد. در اتاقش بودم، خنديد وگفت:«مادر چرا ناراحتيد. خداوند به وعده‌اش عمل كرد. مادر خداوند پرونده شهادت من رو سال 65 امضا کرده . بیدار که شدم داشتم فکر میکردم سال 65 که آقا حجت هنوز به دنیا نیومده بود . بعد دیگه آروم و سبک شده بودم.

آقا حجت پنجشنبه به دنیا اومد و پنجشنبه هم پر کشید...

راوی:(مادرشهید)


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_رحیمی
🍃🌾🍃🌾🍃🍁🍃
@shahdanzende
🌹شهید مدافع حرم حمید اسداللهی🌹



💠غسل شهادت💠



شب شهادت امام حسن عسگری(ع) چنان دعای توسلی خواند که همه ی دل ها را منقب کرد انگار می دانست که می خواهد برود. به فراز مربوط به امام حسین(ع) که رسید این جمله را گفت: "تموم زندگیم مال حسینه" به فراز مربوط به امام رضا که رسید عرض کرد یا امام رضا زن و فرزندم را به تو می سپارم. نیم ساعت قبل از حرکت برای عملیات توی ماشین آماده بودیم دیدیم همه به جز حمید هستند. گشتم حمید را پیدا کنم دیدم به حمام رفته. داد زدم حمید دیر شده گفت: دارم غسل شهادت می کنم.


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_مدافع_حرم_حمید_اسد_اللهی
@shahdanzende
#خاطرات-ناب-شهدا
#شهید-محمود-کاوه


*یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت:
مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت:
#این-جا*کردستانه ، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.


#خاطرات_ناب_شهدا
#شهید_محمود_کاوه
#خاکی_ها
ڪاناڸ رفتـــــــــــــــــــند تا بمانــــــــــــــیم 👇💠👇
.
https://telegram.me/joinchat/BtTZiz3CqoNSUbpntwiRfg