🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹

#قسمت_آخر
Канал
Логотип телеграм канала 🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
@shahdanzendeПродвигать
77
подписчиков
13,7 тыс.
фото
3,93 тыс.
видео
4,02 тыс.
ссылок
#حجاب_شهادت_مطیع_ولایت اینها را فراموش نکنیم ،همیشه در حال #جهادیم و راه #شهادت باز است. وای اگر از این قافله عقب بمانیم 😔 . تبادلات: @E57l64 لطفا اگر بخاطر شهدا عضو کانال میشید پس لفت ندید شهداارزشمندند بمون باشهدا رفیق شو رفیق❤❤
🌹 رَفْتَنْد تـاٰ بِماٰنیٖــم 🌹
#طنز_جبهه 💠بابات کو 🔅 #قسمت_اول تا به حال غصه دار و غمگین😔 ندیده بودمش. همیشه دندانهای صدفی سفید فاصله دارش 😁از پس لبان خندانش دیده می شد.😄 قرص روحیه بود😇🙃❗️ نه در تنگناها و بزبیاریها کم می آورد😌 و نه زیر آتش شدید🔥💥 و دیوانه وار دشمن.😌 یک تنه می…
#طنز_جبهه

@shahdanzende

💠بابات کو

#قسمت_آخر

قاسم را کنار شیر آب منبع پیدا کردم. نشسته و در طشت کف آلود به رخت چرکهایش چنگ می زد.
نشستم کنارش. سلام علیکی و حال و احوالی و کمکش کردم.
قاسم به چشمانم دقیق شد و بعد گفت: @shahdanzende
" غلط نکنم لبخند گرگ بی طمع نیست❗️باز از آن خبرها شده"
جا خوردم.😳😢
-بابا تو دیگه کی هستی 🤔
از حرف نزده خبر داری.🙄😥
من که فکر می کنم تو علم غیب داری و حتی می دانی اسم گربهء همسایه ما چیه😁😅
رفتیم و رختها را روی طناب میان دو چادر پهن کردیم.
بعد رفتیم طرف رودخانه🏞 که نزدیک اردوگاه بود.
قاسم کنار آب گفت:
" من نوکر بند کفشتم . قضیه را بگو، من ایکی ثانیه می روم و خبرش را می رسانم. 😌مطمئن باش نمی گذارم یک قطره اشک از چشمان نازنین طرف بچکه❗️"🙂😊
-اگربهت بگویم، چه جوری خبر می دهی😐😁
-حالا چی هست🤔
-فرض کن خبر شهادت پدر یکی از بچه ها باشد.😥
بارک الله. خیلی خوبه❗️ تا حالا همچه خبری نداده ام. 🤔خب الان می گویم.
اول می روم پسرش را صدا می زنم.
بعد خیلی صمیمانه میگویم:
ماشاءالله به این هیکل به این درشتی ❗️😎 درست به بابای خدا بیامرزت رفتی😅🙃❗️... نه.🙄 این طوری نه.
😌آهان فهمیدم. بهش می گویم ببخشید شما تو همسایه هاتان کسی دارید که باباش شهید شده باشد🤔
اگر گفت نه می گویم: پس خوب شد.
شما رکورددار محله شدید چون بابات شهید شده❗️😅... نه.
میگویم شما فرزند فلان شهید نیستید
نه این هم خوب نیست. گفتی باید آرام آرام خبر بدم.
بهش می گویم، هیچی نترسی ها. یک ترکش ریز ده کیلویی خورد به گردن بابات و چهار پنج کیلویی از گردن به بالاتر را برد😧😰... یانه..😁
دیگر کلافه شدم.😤😁
حسابی افتاده بود تو دنده و خلاص نمی کرد.😁
-آهان😅 بهش می گویم: ببخشید پدر شما تو جبهه تشریف دارن
همین که گفت ، آره.
می گویم: پس زودتر بروید پرسنلی گردان تیز و چابک مرخصی بگیرید تا به تشییع جنازه پدرتان برسید و بتوانید زودی برگردید به عملیات هم برسید❗️🙃🙄
طاقتم طاق شد. 😤دلم می لرزید. چه راحت و سرخوش بود.🤔 کاش من جاش بودم . بغض کردم😪 و پردهء اشکی جلوی چشمانم کشیده شد.
قاسم خندید😄 و گفت: " نکنه می خوای خبر شهادت پدر خودت را به خودت بگی⁉️😂
اینکه دیگه گریه نداره. اگر دلت می خواد خودم بهت خبر بدم❗️"😅😌
قه قه خندید.😂😂
دستش را تو دستانم گرفتم. دست من سرد بود ودست او گرم و زنده.🙄
کم کم خنده اش را خورد.😐😟
بعد گفت:" چی شده"
نفس تازه کردم و گفتم: " می خواستم بپرسم پدرت جبهه اس⁉️"
لبخند رو صورتش یخ زد. 😥 چند لحظه در سکوت به هم نگاه کردیم.😕
کم کم حالش عادی شد. تکه سنگی برداشت و پرت کرد تو رودخانه.
موج درست شد.
گفت: " پس خیاط هم افتاد تو کوزه😁😥❗️"
صدایش رگه دار شده بود.
گفت:" اما اینجا را زدید به خاکریز.😏 من مرخصی نمی روم. دست راستش بر سر من."
و آرام لبخند زد🙂. چه دل بزرگی داشت این قاسم. 🤔
📚 برگرفته از کتاب رفاقت به سبک تانک
#یادشهداباصلوات

🌹 @shahdanzende 🌹
Forwarded from اتچ بات
#قسمت آخر داستان دنباله دار نسل سوخته: چشم های کور من

پاهام شل شده بود ... تازه فهمیدم چرا این ساختمان ... حیاط ... مزار شهدا ... برام آشنا بود ...
چند سال می گذشت؟ ... نمی دونم ... فقط اونقدر گذشته بود که ...

نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم ...
خدایا ... چی می بینم؟ ... اینجا همون جاست ... خودشه... دقیقا همون جاست ... همون جایی که توی خواب دیدم... آقا اومده بود ... شهدا در حال رجعت ... با اون قامت های محکم و مصمم ... توی صحن پشتی ... پشت سر هم به خط ایستادن ... و همه منتظر صدور فرمان امام زمان ... خودشه ... اینجا خودشه ...

زمانی که این خواب رو دیدم ... یه بچه بودم ... چند بار پشت سر هم ... و حالا ...
اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود ... که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند ...
- یا زهرا ... آقا جان ... چقدر کور بودم ... چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم ... این همه آرزوی سربازیت ... اما صدای اومدنت رو نشنیدم ... لعنت به این چشم های کور من ...
داخل که رفتم ... برادرها کنار رفته بودن ... و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان ... حلقه زده بودن ... و من از دور ...
به همین سلام از دور هم راضیم ... سلام مرد ... نمی دونم کی؟ ... چند روز دیگه؟ ... چند سال دیگه؟ ... ولی وعده ما همین جا ... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا ...

اشک و بغض ... صدام رو قطع کرد ... اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد ...
از سفر که برگشتم یه کوله خریدم ... و لیست درست کردم... فقط ... تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره ... برای رفتن ... برای آماده بودن ... با یه جفت کتونی ...

همه رو گذاشتم توی اون کوله ... نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه ... از کاروان آقا عقب بمونم ... این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد ... و من ... اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم ... نباید جا می موندم ...

چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم ... و درک نکرده بودم ... ظهور بود ...
ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت ... هنوز منتظرم ... و آماده ...
سال هاست ساکم رو بستم ...
شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه ... و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن ...

میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد ... و من ... پنجشنبه آینده هم منتظرم ...
تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم ...
و ما ز هجر تو سوختیم؛ ای پسر فاطمه .... خدایا بپذیر؛ امن یجیب های این نسل سوخته را .... یاعلی مدد .... التماس دعای فرج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج #اللهم_عجل_لوليک_الفرج
#قسمت
#صدوهفتادویکم
#قسمت_آخر
#نسل_سوخته
#شهید #سید_طه_ایمانی
#کانال_رفتند_تابمانیم
@shahdanzende
عزیزان وهمراهان کانال رفتندتابمانیم
نظرات خودتان درمورد رمان
#نسل_سوخته با آیدی زیر درمیان بگذارید
👇👇👇👇👇
@S57L64