راهیان نور

#عملیات
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
.

نزدیک #عملیات بود
می دانستم دختر دار شده
یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش زده بیرون
گفتم: این چیه؟
گفت: عکس دخترمه
گفتم:بده ببینمش
گفت:خودم هنوز ندیدمش
گفتم:چرا؟
گفت:الآن موقع #عملیاته می ترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده باشه بعد!!



#شہید‌مهدے‌زین‌الدین
#دختر_پدر
#دختر_شهید

@rahian_nur
#قهرمان_ملی من #شهداهستندنه منافق و سلطنت طلب 👊
میدونی یه #گردان۱۲۰ نفري #غواص بره به #عملیات و فقط ۴ نفر #برگردند
یعنی چی؟
این #عکس گوشه ای از #فداکاری آنان است
@rahian_nur
Forwarded from راهیان نور (فـاطـمه)
#طلاییه
.
صدای حاج ابراهیم #همت درون گوشم میپیچد!
آ مهدی #باکری دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید حمید را هم بیاورید!
.
هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ما همچون #حسین وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادت برسیم...
به شهادت برسیم ...
به #شهادت برسیم...
.
حسین خرازی وسط #عملیات دستش قطع میشود و با یک #دست تا آخر عملیات میجنگد...
حس میکنم خنکای خاک طلائیه را زیر پاهایم!
باید #خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و به سر و صورت بریزم!!
.
نه اصلا باید #سجده ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با #روح و پوست و استخوانم..!
.
.
صدای #خمپاره و #ترکش!
گویی که عملیات آغاز شده است!
شوق #وصال معبود در وجودم طنین انداز میشود...
ناگهان؛
رشته افکارم را در هم می ریزند بوق ماشین ها!!
صدا!
صدای خمپاره و گلوله نبود...
.
صدای #آهنگ لس آنجلسی ماشین مدل بالایی بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!!
هندزفری و مداحی بعدی...
چه به موقع پلی میشود!
.
مداح می‌خواند:
یه شهید، یه پرچم #عشق، توی شهر ما غریبه
نه فقط نام و نشونش، خودشم خیلی غریبه!
.
و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه به طلائیه هستم!
وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!!
اینجا عده زیادی رنگ بوی #خدایی ندارند...
اینجا برای خیلی ها افتخار است که #راه_شهدا را برعکس بروند!!
اینجا عده ای همه #قرار هایمان را با شهدا فراموش کرده اند!
عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند!
فقط شده اند #ظاهر و در باطن...
.
.
اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید!
اینجا دیگر منش و رفتار شهدایی نیست...
اینجا فقط نام #شهدا را یدک میکشیم!!
باز هم بگویم!
ریا
تظاهر
حسادت
تهمت
بی اخلاقی!!
دلم پر است آی آدم ها...
.
خوش به حال آنهایی ک در این حال و هوای #آلوده حال هوای دلشان آفتابی و بدون ابر است...
.
دل من انقدر بهانه نگیر!
اینجا که #طلائیه نیست...
اینجا آسمان #شهر است،شهر!!
@rahian_nur
#حضورشهیدبعداز
#عملیات_مرصاد↘️↘️

#شش سال‌اش تمام شده بود که همراه پدر به آنجا رفتند. کارهای زیادی انجام می‌داد. بچه‌ای کاملاً شجاع، با ولایت، مخلص و اصلاً استثنایی بود.

#مادرشهید
@rahian_nur
#طلاییه
.
صدای حاج ابراهیم #همت درون گوشم میپیچد!
آ مهدی #باکری دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید حمید را هم بیاورید!
.
هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ما همچون #حسین وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادت برسیم...
به شهادت برسیم ...
به #شهادت برسیم...
.
حسین خرازی وسط #عملیات دستش قطع میشود و با یک #دست تا آخر عملیات میجنگد...
حس میکنم خنکای خاک طلائیه را زیر پاهایم!
باید #خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و به سر و صورت بریزم!!
.
نه اصلا باید #سجده ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با #روح و پوست و استخوانم..!
.
.
صدای #خمپاره و #ترکش!
گویی که عملیات آغاز شده است!
شوق #وصال معبود در وجودم طنین انداز میشود...
ناگهان؛
رشته افکارم را در هم می ریزند بوق ماشین ها!!
صدا!
صدای خمپاره و گلوله نبود...
.
صدای #آهنگ لس آنجلسی ماشین مدل بالایی بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!!
هندزفری و مداحی بعدی...
چه به موقع پلی میشود!
.
مداح می‌خواند:
یه شهید، یه پرچم #عشق، توی شهر ما غریبه
نه فقط نام و نشونش، خودشم خیلی غریبه!
.
و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه به طلائیه هستم!
وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!!
اینجا عده زیادی رنگ بوی #خدایی ندارند...
اینجا برای خیلی ها افتخار است که #راه_شهدا را برعکس بروند!!
اینجا عده ای همه #قرار هایمان را با شهدا فراموش کرده اند!
عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند!
فقط شده اند #ظاهر و در باطن...
.
.
اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید!
اینجا دیگر منش و رفتار شهدایی نیست...
اینجا فقط نام #شهدا را یدک میکشیم!!
باز هم بگویم!
ریا
تظاهر
حسادت
تهمت
بی اخلاقی!!
دلم پر است آی آدم ها...
.
خوش به حال آنهایی ک در این حال و هوای #آلوده حال هوای دلشان آفتابی و بدون ابر است...
.
دل من انقدر بهانه نگیر!
اینجا که #طلائیه نیست...
اینجا آسمان #شهر است،شهر!!
@rahian_nur
🔅 بی‌آبرویی صدام با آزادی شهر مهران

🔻#تحلیل آیت‌الله خامنه‌ای درباره اهمیت #عملیات_کربلای_یک چند روز پس از آزادسازی مهران:

📝در مسأله‌ى مهران، در پيروزى #كربلاى۱ در حقيقت رژيم عراق آبرو و حيثيت نظامى خودش را از دست داد، چون او با همه‌ى توان و نيرو مى‌خواست مهران را حفظ كند. آن‌جا ديگر مسأله، مسأله‌ى #فاو نبود كه بگويند فلان يگان نظامى غفلت كرده بود، نيروهاى ايرانى آمدند جايگزين شدند، [نه، این‌بار] آن‌جا چهار چشمى نيروهاى متجاوز به كمك دستگاههاى جاسوسى و اطلاعاتى بزرگ دنيا متوجه بودند كه مهران را در دست خودشان نگه دارند.

🔰 اگر عراقيها ظرفيت نظامى داشتند، اگر توانايى رزمى داشتند، بايد مى‌توانستند فاو را نگه دارند، قلاويزان را نگه دارند. وقتى با تمام تلاشى كه در جبهه‌ى نبرد عراقى‌ها كردند نتوانستند جلوى سيل خروشان شماها را بگيرند و شماها مردانه وارد شديد، سلحشورانه عمل كرديد و دشمن را روسياه كرديد و بينيش را به خاك ماليديد، حيثيت نظامى عراق يك باره از بين رفت. معلوم شد اين همه هياهو و هارت و هورت باطنى ندارد، پوچ پوچ است. ۶۵/۴/۲۹

📆 به‌مناسبت سالگرد آزادسازی مهران در #دهم_تیر_۶۵

🔸دوران دفاع مقدس به روایت رهبر انقلاب
@rahian_nur
#شهید_جواد_تیموری #پاسدارمحافظ مجلس و #اولین شهیدمجلس است که بازبانی روزه به #شهادت رسید
🔸برادرش شهید رضاتیموری در #عملیات_مرصاد به دست کوردلان منافق به #شهادت رسید
@bakeri_channel
.
رمضان یعنی ...

می شودبه رنگِ خدا هم
زندگی کرد...

ما هم یه #عملیات رمضان
داشتیم که همه خدایی ها
توش #خدایی شده بودند...

#التماس_دعا
.
.@rahian_nur
.
رمضان یعنی ...

می شودبه رنگِ خدا هم
زندگی کرد...

ما هم یه #عملیات رمضان
داشتیم که همه خدایی ها
توش #خدایی شده بودند...

#التماس_دعا

@rahian_nur
🌹🌹خاطره ای از شهید حسن باقری🌹🌹
@rahian_nur
در عمليات طريق‌القدس هوا سرد بود. دو سه روز از عمليات گذشته بود و هنوز ادامه داشت. من مريض شده بودم و از خستگي و درد در يكي از قسمت‌هاي سنگر فرماندهي خوابيده بودم. حسن برای سركشي به سنگر فرماندهی آمد. وقتی دید مريض هستم، با همة خستگي و كاري كه داشت، مرا تا سوسنگرد برد و در بيمارستان گذاشت و خودش برگشت. اين برايم خيلي عجيب بود كه او با اين ‌همه مسؤوليتي كه داشت، وقت گذاشت و زحمت كشيد و مرا به بيمارستان برد. روز بعد هم سراغ از حال من گرفته بود. او به افرادي كه در كنارش بودند، توجه داشت. روح لطيفي داشت و دوستانش را فراموش نمي‌كرد.

#غلامحسین_افشردی #حسن_باقری #شهید_حسن_باقری #موسسه_شهید_حسن_باقری #فرمانده #جنگ #شهيد #دفاع_مقدس#محسن_رضايي#رشید#محمد_باقری#شهادت#فکه#عملیات#اطلاعات#آثار#گزارش_روزانه_جنگ#فتح_المبین#باید_به_خود_جرات_داد #معجزه_انقلاب #روز_نوشت #روایت_زندگی #گلف #پایگاه_منتظران_شهادت #نصر #قرارگاه_نصر #خبرنگار #شناسایی
فقط شهدا را که #تفحص نمی کنند!
گاهی باید آدم های زنده(#مرده) را هم
تفحص کرد و پیدا کرد!!
خود شان را...
#دل شان را...
عقل شان را...
.
گاهی در این #راه پر پیچ و خم!
مردانگی ، غیرت ، #دین ، عزت ، شرف ، #تقوا...
را گم می کنیم...
.
نمی گوییم نداریم!
داریم!
اما #گم می کنیم...
.
باید گشت و پیدا کرد...
نگردیم، وِل معطل هستیم!
باید بگردیم و در این #رمل زار دنیا!
که هر آن ممکنِ باد بیاد و قسمت دیگه وجودمان را زیر #رمل های #دنیا گم کند...
.
خودمان را پیدا کنیم...
ببینیم کجای قصه ایم...
کجای سپاه #مهدی عج هستیم...
کجا به درد #آقا خوردیم...
کجا #مثل آقا عمل کردیم...
.
کجا مثل #شهید دستواره؛
اینقدر کار کردیم تا از #خستگی خوابمان نبرد بلکه بیهوش بشیم!
.
کجا مثل #شهید ابراهیم هادی برای فرار از
گناه چهره مان را ژولیده کردیم...
.
.
حرف آخر!
به قول بچه های #تفحص؛
نقطه صفر صفر و #گرا دست مادرمان زهرا سلام الله علیها ست...
.
همون #مادری که وقتی #شهید برونسی؛
راه را در #عملیات گم کرد!
وقتی #توسل به مادرش حضرت زهرا کرد!
.
حضرت گفت بیست و پنج  تا به راست چهل تا به چپ!!
رفتند و #مسیر را پیدا کردند...
.
پس #گرا و نقطه صفر صفر!
دست مادرمان حضرت زهرا سلام الله علیها ست...


#حافظ
@rahian_nur
راهیان نور
سفیـرعشق: #قسمت_بیست_وسوم . از ارومیه برای تسلیت گفتن به خانواده ی #شهدای_لشکرعاشورا رفتیم تبریز،بعد مهدی باید میرفت اردبیل،جاده ی تبریز_اردبیل آسفالت نداشت؛ #خاکی و پر از دست انداز، #مهدی گفت بمانم تا برگردد،دمغ بودم🤕،دستش را برای خداحافظی بالا برد و صداش…
سفیـرعشق:
#قسمت_۲۴# و ۲۵#
.
ما که رسیدیم #ایران،همه ی نیروها آمده بودند غرب،از فرودگاه رفتیم #دزفول،وسایلمان را جمع کردیم و راهی اسلام آباد شدیم، #این عملیات فریب بود،تنها توی سنگر فانوس روشن میکرده اند،اما در اصل،#عملیات_جنوب بوده،اینها را بعد شنیدیم
مجتمعی که در اسلام آباد #زندگی میکردیم،توی پادگان الله اکبر بود؛ دو طرفِ یک راه روی دومتر عرض،اتاق اتاق بود، #چهل خانوار میتوانستند آنجا زندگی کنند، #اما ما سه خانواده بودیم، #من و فاطمه با احسان و خانم کبیری و هر کداممان توی یک اتاق
یکی از اتاق ها را هم کردیم آشپزخانه
پادگان سوپر مارکت داشت،اما میوه را از شهر باید میخریدیم،از پادگان می آمدیم بیرون،لب جاده ماشین میگرفتیم تا شهر،تنها جرئت نمیکردیم برویم.😑
#دیگر میتوانستم برای مهدی غذایی که دوست دارد بپزم،تقویت شود؛😊
#سوپ و گاهی مرغ،از راه می رسید، 🌹طالبی فالوده☺️(فالوده خوری باشهدا😍) کرده بودم و پر از یخ میدادم دستش،دلش حال می آمد🌹
🌷سه چهار ماهِ اولِ زندگیمان،خواهرهاش سر به سرش میگذاشتند:"صفیه خوب بلده شوهر داری کنه🙈 مهدی تپل شده ای ها"😄
اما از وقتی رفت#سپاه ،روز به روز آب میشد🤕،کار زیاد،مسئولیت سنگین🌺
.
#اهواز همیشه از اینکه نمیتوانستم آنطور که دوست دارم بهش برسم، #دلم آزرده میشد،آب میوه گیری نداشتم، #بعضی وقت ها از بیرون براش میخریدم،اما نمیشد برای دو روز بخرم،اینکار را کرده بودم،فرداش دیدم ترش شده و مجبور شدم بریزم دور؛
#خوشحال بودم که میتوانم به مهدی برسم🙂،مهدی غذا که میخورد و تمام میشد،میگفت:"دستِ ننه م درد نکنه"😉
گفتم:"من زنتم،بگو دستِ زنم درد نکنه"😐
#گفت:"صفیه،اینجور جاها میشوی مامانم".😅
#وقتی خواست برود؛
پیشانیم را بوسید و گفت"و بعضی اوقات هم دخترم هستی" 🙈😄

#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت

#یاعلی
@rahian_nur
راهیان نور
#قسمت_هجدهم . #قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹 #مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕 #رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار…
سفیـرعشق:
#قسمت_نوزدهم
.
🌹با#حلقه ی 💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی"
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم😂🙈،اصلا تا دیپلم میگرفتم..."😂😂🙊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند😄،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت:"آره دیگه،اون قدر#صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد😉،خودت هم که کوپنی هستی،اگه خدا بخواد،ماهی یک بار اعلام میشی☺️،معلومه که خوش میگذره."
.

مهدی از خنده ریسه میرفت😂😂،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟🤔اما یک چیز را درست حدس زده بودم،اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود،حالش که بهتر شد،باز من#تنها شدم😔؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
#بعد از عملیات#بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و #فرمانده سپاه بشود،#اصرار میکردم قبول کند،آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست،ترور که هست"دیگر تمام شد،هیچ چیز نگفتم😶،میدانست من به چی فکر میکنم.

#ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز،چهار روز کنتورمان سوخت🙁همسایه یک سیم به خانه مان کشید،با پنکه سر میکردم،انگار پنکه کنار تنور باشد😥باد داغ میزد،#چادرم را خیس میکردم،میکشیدم رویم و میخوابیدم جلوی پنکه،کمی خنک شوم،شب احیا ی سوم،مهدی رسید خانه،آماده شدم با هم برویم مراسم؛جایی.
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده😴.بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید😔،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم.
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار#تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ #خانه ی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد،تا صدایش را شنیدم؛زدم زیر گریه😭
#بار آخری که رفته بودم اهواز،بیشتر میدیدمش،خبری از #عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه شهری" 👌👌
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانه ی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😅 من از کدام در میروم تو🙃،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.🙈
#از پله میرفتم بالا که در زد،با آن قیافه ی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، #شروع کرد به اوهو اوهو کردن😐؛سر به سرم میگذاشت،ادای گریه ی من را در می آورد😐🙊
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_هفدهم . #اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم☺️ #کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، #بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت…
#قسمت_هجدهم
.
#قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹
#مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕
#رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. #وسط عملیات تلفن زد،از او بعید بود،چیز خاصی نگفت،فقط احوال پرسی کرد،از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که
"آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز،می آیی؟"
گفتم:"پس چی،اصل کار منم."
#همان عصر راه افتادیم؛دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش،با فاطمه،خانم حمید آقا و پسرش احسان.با #اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد،نمیتوانستیم صبر کنیم،کنار جاده ایستادیم،ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،اتوبوس جا نداشت،راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید،توی راه مسافرها پیاده میشن"
#خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد،تا خود اهواز دولا مانده بودیم، #هیچ کس بین راه پیاده نشد،احسان هم پسر بچه،شیطان؛میخواستیم ساکتش کنیم،نمی نشست
در را حمید آقا باز کرد، #مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد،ما را که دید،باورش نمیشد؛هی میپرسید:"چجوری اومدید؟😳چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"☺️
ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂
یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. #کمرش آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام،نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"
مهدی خدا به دادت برسه،بذار خواهرات برن،اون وقت به حسابت میرسم😐"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم.🐾🐾🐾
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_شانزدهم . همان روز اول من را برد و شهر را نشانم داد دو روز ماند پیشم. #موقع رفتنش گفتم:"اینجا ارومیه نیست که خیالت راحت باشه،بری ومن رو#تنها به امید خدا بذاری. #باید مرتب سر بزنی" اما تا بیست روز خبری نشد.…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هفدهم
.
#اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم☺️ #کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، #بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت میکردند یا یک شب می ماندند. 🌹فاطمه و پسرش احسان امده بودند پیشمان. #آقای آهن دوست و آقای طریقت هم خانواده هایشان را آوردند
عملیات #فتح_المبین شروع شده بود و خانه پر رفت وآمد بود.
🌸بیشتر#جمعه ها یک گروه از رزمنده ها با قابلمه ی ناهارشان می امدند.آشپز خانه هم پایین بود، #نمیتوانستیم راحت بالا و پایین بشویم.زنگ زدم به یکی از دوستانم که اهوازی بود و خانه ی بزرگی داشتند،من و فاطمه و احسان با خانم طریقت رفتیم پیش آنها
آخر های#عملیات خبر رسید برادر صاحب خانه#شهید شده،از این طرف حمید آقا و آقای طریقت آمدند وگفتند"ما میخواهیم بریم دزفول"
من تک و تنها میشدم.باهاشان رفتم مراسم برادر دوستم،مهدی آمد؛ #پیشانی ترکش خورده اش را بسته بود😢.با هم رفتیم ارومیه،شب توی راه بودیم، #از سحر منتظر بودیم ماشین بایستد،نماز صبح بخوانیم🌸،میخواست به قهوه خانه ای جایی برسد.جاده بود وبیابان،تا میرسیدیم به خوی،نماز غذا میشد
مهدی جوش میزد😑،آخر بلند شد و به راننده گفت همانجا نگه دارد،کتش را پشت و رو کرد که من روی آن بایستم و خودش روی خاک ها نماز خواندم
#مهدی_آدم_مقیدی_بود☺️.از روشن فکر بازی هم خوشش نمی آمد. #من دوست نداشتم پشت سر پیش نماز مسجد محله مان نماز بخوانم، #زمان انقلاب توی راه پیمایی ها شرکت نمیکرد؛نه خودش،نه خانواده اش.اصلا کاری به این چیز ها نداشت.#با مهدی هر وقت میرفتیم خانه ی پدرم،نزدیک اذان با آقاجون تو حوض وضو میگرفتند می رفتند مسجد😊. #دفعه ی اول از مسجد که برگشت،بهش گفتم نمازش را دوباره بخواند"نماز خوندن پشت سر این امام جماعت اشکال دارد"پرسید:چرا؟😳دلیلم را گفتم.چقدر فکر میکردم روشن فکرانه است،مهدی اخم کرد،گفت:"اینهایی که گفتی قبول اما هیچ وقت سیاست و این چیزها ور قاطی دین و اعتقاداتت نکن"و او هم شروع کرد به دلیل و برهان آوردن برای من.
#یادم هست برای یکی از اشنایان که به خاطر دیدن عمل کردهای غلط بعضی از آدمهای به ظاهر مذهبی که دست اندر کار بودند،در نمازش کاهل شده بود،نامه نوشت📝. #برایش نوشت که نماز ارتباط انسان با خدا است و هیچ ربطی به مسائل سیاسی و اجتماعی ندارد،در هیچ شرایطی نباید ترکش کرد...🌺

#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
💠 همه متحد شدند تا حرف امام زمین نماند...

عراقی ها که در محور طلائیه موفق شده بودند، از باز پس گیری جزایر مهم مجنون مطمئن بودند. تبلیغات رسانه ای عراق وعده میداد که به زودی ارتش قدرتمند عراق، ایرانی ها را از جزایر بیرون می کند.

#جزیره_مجنون محور خبری رسانه های جهان شده بود؛ تا حدی که #عملیات_خیبر به نبرد مجنون معروف شده بود. اگر عراق جزایر را پس می گرفت، ثابت می کرد به قدرتی رسیده که می تواند تمام عملیات های ایران را شکست دهد.

بعد از ظهر روز ۱۴ اسفند از دفتر فرماندهی کل قوا (امام خمینی) به فرماندهان جنگ خبر دادند امام فرموده اند جزایر حتما باید نگه داشته شوند؛ هرطور که شده.

با ابلاغ این پیام به رزمنده ها، انگار همه چیز از نو شروع شده باشد، روحیه رزمنده ها متحول شد و قدرت تهاجمی شان چند برابر. فرمانده سپاه به فرماندهان جنگ گفت از جزایر بیرون نمی رویم، حتی اگر سازمان سپاه از بین برود. درنتیجه حفظ جزایر هدف اصلی رزمنده ها و فرماندهان بود.

بسیاری از فرماندهان قرارگاه هم سلاح به دست گرفتند و به خط مقدم رفتند تا همراه بسیجی ها از جزایر دفاع کنند.

از ۱۶ تا ۲۰ اسفند، عراق هرچه داشت
@rahian_nur
#خواب_نمانیم

ما #عملیات را شروع ڪردیم و #دل به دریا زدیم و قایقمان در جاده ے #شهادت
لنگر انداخت.
#شما ڪدام عملیات را در زندگیتان شروع ڪردید!!!!!!!!!

@bakeri_channel
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
.
یه شب سید توصیه کرد شام کم بخور،امشب کار داریم!
نیمه شب با هم سوار موتور هوندا 250 شدیم و رفتیم سمت اروند...
.
معمولاً برای سرکشی به پست ها این کار را انجام می دادیم،اما آن شب فرق می کرد!
رفتیم به سراغ یکی از #خاکریز های به جا مانده از دوران جنگ!
آسمان پرستاره حاشیه #اروند و نخل های آن صحنه زیبایی ایجاد کرده بود...
.
یاد شب #عملیات در ذهنم تداعی شده بود،مدتی با هم راه رفتیم،سید ساکت بود و فکر می کرد...
بعد نشست روی خاکریز و دستش را کرد توی خاک و بالا آورد!
مشت او پر از خاک بود...
.
رو به من کرد و گفت:
«مجید امروز #وظیفه من و تو اینه که این خاکریز رو گسترش بدیم و ببریم تو شهرها!»
.
معنی این حرف سید را نمی فهمیدم! خودش توضیح داد و گفت:
« تیر و توپ و تفنگ دیگه تموم شد!ما باید توی #شهر خودمون، #کوچه به کوچه ، #مسجد به مسجد ، #مدرسه به مدرسه ، #دانشگاه به دانشگاه کار کنیم...
باد بریم دنبال #جوان ها!
باید پیام این هایی که توی #خون خودشون غلتیدند را ببریم توی شهر»
.
.
گفتم :«خب اگه این کار رو بکنیم ، چی می شه!؟»
برگشت به سمت من و با صدایی بلندتر گفت:
« جامعه بیمه می شه،گناه در سطح جامعه کم می شه،مردم اگه با شهدا رفیق بشن،همه چی درست می شه...
اون وقت جوان ها می شن یار #امام_زمان (ارواحنا فداه)»
.
بعد شروع کرد به توضیح دادن:
« ببین ، ما نمی تونیم چکشی و تند برخورد کنیم!
باید با #نرمی و آهسته آهسته کار خودمان را انجام بدیم...
.
باید خاطرات کوتاه و زیبای شهدا را جمع کنیم و منتقل کنیم؛
نباید منتظر باشیم که مارا #دعوت کنند...
باید خودمان بریم دنبال جوان ها!
البته قبلش باید روی #خودمان کار کنیم...
اگه مثل شهدا نباشیم،بی فایده است،کلام ما تأثیر نخواهد داشت.»
.
.
فراموش نمی کنم سید می گفت:
«من فرصت زیادی ندارم،به این آسمان پر ستاره اروند من بیشتر از ۳۰ سال عمر نمی کنم!!!
اما از خدا خواسته ام به من توفیق کار برای #شهدا را بدهد.»
.
صبح روز بعد یک دفتر بزرگ آورد و به من نشان داد.
گفتم :« این چیه؟!»
گفت:«منشور درست زندگی کردن!»
.
از دستش گرفتم و نگاه کردم!
دیدم در تمام صفحات این دفتر،بریده روزنامه چسبانده!
در آن زمان روزنامه اطلاعات ستونی داشت به نام دو رکعت عشق...
سید تمام آن ها را بریده و به این دفتر چسبانده بود!
در هر صفحه درباره #سیره و زندگی یک #شهید توضیحاتی نوشته بود...
سید این ها را جمع کرده بود نه صرفاً برای روایتگری و خاطره گفتن!
بلکه برای #عمل کردن به سیره شهدا...
.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار
@rahian_nur