راهیان نور

#وسط
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_هفدهم . #اهواز بیشتر اوقات خانه بودم،با خانم جعفری؛همسایه ی پایین اُخت شده بودم☺️ #کار شوهرش طوری بود که شب می آمد خانه،چون خانه مان نزدیک به راه آهن بود، #بسیجی ها که با قطار میرسیدند اهواز، یک سر می آمدند،استراحت…
#قسمت_هجدهم
.
#قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹
#مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕
#رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار رفته بودند برای آزادی خرمشهر. #وسط عملیات تلفن زد،از او بعید بود،چیز خاصی نگفت،فقط احوال پرسی کرد،از آن طرف حمید آقا به خواهرش خبر داده بود مهدی مجروح شده و بستری است.آنها زنگ زدند به من که
"آقا مهدی زخمی شده و ما میخوایم بریم اهواز،می آیی؟"
گفتم:"پس چی،اصل کار منم."
#همان عصر راه افتادیم؛دوتا خواهرهاش و شوهر خواهرش،با فاطمه،خانم حمید آقا و پسرش احسان.با #اتوبوس تا باختران رفتیم، ماشین اهواز عصر حرکت میکرد،نمیتوانستیم صبر کنیم،کنار جاده ایستادیم،ماشینهایی که از همدان میرفتند اهواز سوار شویم،اتوبوس جا نداشت،راننده گفت:"بوفه جا هست،بنشینید،توی راه مسافرها پیاده میشن"
#خواهر های آقا مهدی و شوهر خواهرش بوفه نشستند،من و فاطمه و احسان نشستیم پشت اتوبوس که راننده میخوابد،تا خود اهواز دولا مانده بودیم، #هیچ کس بین راه پیاده نشد،احسان هم پسر بچه،شیطان؛میخواستیم ساکتش کنیم،نمی نشست
در را حمید آقا باز کرد، #مهدی روی پتو دراز کشیده بود و آرنجش را روی بالش تکیه داده بود و با دوستانش که دور و برش نشسته بودند گپ میزد،ما را که دید،باورش نمیشد؛هی میپرسید:"چجوری اومدید؟😳چه طور به این زودی رسیدید؟با هواپیما اومدید؟"☺️
ما میخندیدیم و میگفتیم"آره،اون هم با چه هواپیمایی"براش تعریف کردیم،قاه قاه میخندید.😂
یک هفته ای که مهدی توی خانه بستری بوده،حمید آقا و دوستانش بهش میرسیدند. #کمرش آسیب دیده بود،رنگ و رو نداشت،از بس ازش خون رفته بود،زرد شده بود😔مهدی را بردیم حمام،نمیتوانست بنشیند،روی یک تخته دراز کشید،خواهرش آب میریخت سرش و من میشستم.زیر لب هم برایش رجز میخواندم"
مهدی خدا به دادت برسه،بذار خواهرات برن،اون وقت به حسابت میرسم😐"مهدی هم به شوخی به خواهرش التماس میکرد"نرید،من رو با این تنها نذارید🤕،پشیمون میشید"بعد از یک هفته همه برگشتند ارومیه و ما تنها شدیم.🐾🐾🐾
.
#ادامه_دارد
@rahian_nur