راهیان نور

#قرار
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎞 #کلیپ

لیست گردان

ثانیه هایی کوتاه و تاثیرگذار با روایتگری حاج حسین یکتا
در مورد انتخاب شهدا 🌷
توسط امام زمان (عجل الله)



#قرار_عاشقی
@rahian_nur
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شهدا عاشـ❤️ـق اند
معشوقشان خداست
شاگردند
معلمشان #حسین(ع)است
معلم اند...
درسشان #شـ💔ـهادت است
مسلح اند سلاحشان #ایمان است
مســافرند،مقصدشان لقاءالله است...
مستحکم اند،تکیه گاهشان #خدا ست...🌸🍃
#قرار_ما
#راهیان_نور
@rahian_nur
راهیان نور
قسمت اول ⬇️ 🌟زندگی نامه شهید آوینی از زبان خودشان ⬇️ من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی. اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال…
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃

راهیان نور

1⃣👈 مختصری از زندگینامه

📢 قسمت دوّم

🌷شهید آوینی🌷

📽 فیلم‌سازی را در اوایل پیروزی انقلاب با ساختن چند مجموعه درباره‌ی غائله‌ی گنبد (مجموعه‌ی شش روز در ترکمن صحرا)، سیل خوزستان و ظلم خوانین (مجموعه‌ی مستند خان گزیده‌ها) آغاز کرد.

💐 "با شروع کار جهاد سازندگی در سال ۵۸ به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم بعدها ضرورت‌های موجود رفته‌رفته ما را به فیلم‌سازی کشاند...

💠 ما از ابتدا در گروه جهاد نیتمان این بود که نسبت به همه‌ی وقایعی که برای انقلاب اسلام و نظام پیش می‌آید عکس‌العمل نشان بدهیم مثلاً ؛

🌊 سیل خوزستان که واقع شد، همان گروهی که بعدها مجموعه‌ی حقیقت را ساختیم به خوزستان رفتیم و یک گزارش مفصل تهیه کردیم؛

📝 آن گزارش در واقع جزو اولین کارهایمان در گروه جهاد بود بعد، غائله ی خسرو و ناصر قشقایی پیش آمد و مابه فیروزآباد، آباده و مناطق درگیری رفتیم...

وقتی فیروز‌آباد در محاصره بود، ما با مشکلات زیادی از خط محاصره گذشتیم و خودمان را به فیروزآباد رساندیم. در واقع اولین صحنه‌های جنگ را ما در آن‌جا، در جنگ با خوانین گرفتیم.

👥گروه جهاد اولین گروهی بود که بلافاصله بعد از شروع جنگ به جبهه رفت دو تن از اعضای گروه در همان روزهای او جنگ در قصر شیرین اسیر شدند و نفر سوم، در حالی که تیر به شانه‌اش خورده بود، از حلقه‌ی محاصره گریخت.

💠گروه بار دیگر تشکیل یافت و در روزهای محاصره‌ی خرمشهر برای تهیه‌ی فیلم وارد این شهر شد:

💐" وقتی به خرمشهر رسیدیم هنوز خونین‌شهر نشده بود شهر هنوز سرپا بود، اگرچه احساس نمی‌شد که این حالت زیاد پر دوام باشد، و زیاد هم دوام نیاورد ما به تهران بازگشتیم و شبانه‌روز پای میز موویلا کار کردیم تا اولین فیلم مستند جنگی درباره‌ی خرمشهر از تلویزیون پخش شد؛

🌷 فتح خون 🌷

🔴ادامه دارد.... 😉

#قرار_شهدایی
#هرشب_همراه_با_شهید_آوینی
🌹سید شهیدان اهل قلم🌹
@rahian_
قسمت اول ⬇️
🌟زندگی نامه شهید آوینی از زبان خودشان
⬇️
من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

ناگهان یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.

بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌کردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است که در حدود سال‌های45-50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاش‌که همه‌اش از انار نقاشی می‌کشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌کردیم با یک حالت خاصی به ما می‌فهماند که به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد.
#قرار_شهدایی
#هرشب_همراه_با_شهید_آوینی
🌹سید شهیدان اهل قلم🌹
@rahian_nur
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥اين فيلم را در #سكوت ببينيد!

✔️کاری از نصر تی وی

#قرار_پنجشنبه_ها
Forwarded from راهیان نور (فـاطـمه)
#طلاییه
.
صدای حاج ابراهیم #همت درون گوشم میپیچد!
آ مهدی #باکری دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید حمید را هم بیاورید!
.
هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ما همچون #حسین وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادت برسیم...
به شهادت برسیم ...
به #شهادت برسیم...
.
حسین خرازی وسط #عملیات دستش قطع میشود و با یک #دست تا آخر عملیات میجنگد...
حس میکنم خنکای خاک طلائیه را زیر پاهایم!
باید #خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و به سر و صورت بریزم!!
.
نه اصلا باید #سجده ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با #روح و پوست و استخوانم..!
.
.
صدای #خمپاره و #ترکش!
گویی که عملیات آغاز شده است!
شوق #وصال معبود در وجودم طنین انداز میشود...
ناگهان؛
رشته افکارم را در هم می ریزند بوق ماشین ها!!
صدا!
صدای خمپاره و گلوله نبود...
.
صدای #آهنگ لس آنجلسی ماشین مدل بالایی بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!!
هندزفری و مداحی بعدی...
چه به موقع پلی میشود!
.
مداح می‌خواند:
یه شهید، یه پرچم #عشق، توی شهر ما غریبه
نه فقط نام و نشونش، خودشم خیلی غریبه!
.
و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه به طلائیه هستم!
وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!!
اینجا عده زیادی رنگ بوی #خدایی ندارند...
اینجا برای خیلی ها افتخار است که #راه_شهدا را برعکس بروند!!
اینجا عده ای همه #قرار هایمان را با شهدا فراموش کرده اند!
عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند!
فقط شده اند #ظاهر و در باطن...
.
.
اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید!
اینجا دیگر منش و رفتار شهدایی نیست...
اینجا فقط نام #شهدا را یدک میکشیم!!
باز هم بگویم!
ریا
تظاهر
حسادت
تهمت
بی اخلاقی!!
دلم پر است آی آدم ها...
.
خوش به حال آنهایی ک در این حال و هوای #آلوده حال هوای دلشان آفتابی و بدون ابر است...
.
دل من انقدر بهانه نگیر!
اینجا که #طلائیه نیست...
اینجا آسمان #شهر است،شهر!!
@rahian_nur
🌻خب عرصه رو می سپارم به همسرم و تصویر خاطره و #شهادت از زبان همسرم☺️

سلام عزیزان #قرار_عاشقی💞

روز 8 آذر 1389 بود که به همراه دکتر بیرون رفتیم🤔

دکتر و راننده جلو نشستن و من عقب😊

دکتر هم شروع کرد به گوش کردن👂تفسیر قرآن آیت الله جوادی آملی👌

تو بزرگراه ارتش بود که موتور سیکلتی به ماشین🚘 ما نزدیک شد😢

راننده سریع ترمز زد و از من و دکتر خواست که سریع پیاده بشیم😥
@rahian_nur
#طلاییه
.
صدای حاج ابراهیم #همت درون گوشم میپیچد!
آ مهدی #باکری دارد از آخرین دیدار با برادرش میگذرد و میگوید همه شهدا برادرهای من هستند اگر همه را میتوانید بیاورید حمید را هم بیاورید!
.
هنوز ابراهیم همت تاکید میکند که ما همچون #حسین وارد شدیم و همچون حسین هم باید به شهادت برسیم...
به شهادت برسیم ...
به #شهادت برسیم...
.
حسین خرازی وسط #عملیات دستش قطع میشود و با یک #دست تا آخر عملیات میجنگد...
حس میکنم خنکای خاک طلائیه را زیر پاهایم!
باید #خاک معطرش را در مشت هایم پنهان کنم و به سر و صورت بریزم!!
.
نه اصلا باید #سجده ای طولانی بروم روی خاک پاکش تا عجین بشود با #روح و پوست و استخوانم..!
.
.
صدای #خمپاره و #ترکش!
گویی که عملیات آغاز شده است!
شوق #وصال معبود در وجودم طنین انداز میشود...
ناگهان؛
رشته افکارم را در هم می ریزند بوق ماشین ها!!
صدا!
صدای خمپاره و گلوله نبود...
.
صدای #آهنگ لس آنجلسی ماشین مدل بالایی بود ک دلش میخواست تمام من را به انضمام افکارم زیر بگیرد!!
هندزفری و مداحی بعدی...
چه به موقع پلی میشود!
.
مداح می‌خواند:
یه شهید، یه پرچم #عشق، توی شهر ما غریبه
نه فقط نام و نشونش، خودشم خیلی غریبه!
.
و اینجا بود ک فهمیدم وسط دورترین نقطه به طلائیه هستم!
وسط هوای دود آلود شهر که آدمهایش از هوایش دود آلوده تر اند!!
اینجا عده زیادی رنگ بوی #خدایی ندارند...
اینجا برای خیلی ها افتخار است که #راه_شهدا را برعکس بروند!!
اینجا عده ای همه #قرار هایمان را با شهدا فراموش کرده اند!
عده ای دیگر که دم از خدا و امام و شهدا میزنند!
فقط شده اند #ظاهر و در باطن...
.
.
اینجا بی منت ببخشید و از هیچکس هیچ نخواهید!
اینجا دیگر منش و رفتار شهدایی نیست...
اینجا فقط نام #شهدا را یدک میکشیم!!
باز هم بگویم!
ریا
تظاهر
حسادت
تهمت
بی اخلاقی!!
دلم پر است آی آدم ها...
.
خوش به حال آنهایی ک در این حال و هوای #آلوده حال هوای دلشان آفتابی و بدون ابر است...
.
دل من انقدر بهانه نگیر!
اینجا که #طلائیه نیست...
اینجا آسمان #شهر است،شهر!!
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_سیزدهم . 🔴هیچ خبری از هم نداشتیم هوای تازه به حالم فرق نداشت هر چند من از بچگی دل خوشی از باغ نداشتم. باغ انگورمان بیرون شهر،پنج شش کیلومتری ارومیه بود. آخر مرداد تا نیمه ی مهر ،فصل انگور است.🍇 تا یادم می آید،محصول…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
‌‌#قسمت_چهاردهم

#شهدا_شهادت

🌺این طلسم را مهدی در ذهنش شکست،با آمدن به باغ
قرص ماه توی اسمان همه جا را روشن کرده بود
صفیه دست مهدی را گرفت و با هم در باغ قدم زدند.دلش انگار باز نیمشد،آنقدر #دلتنگی کشیده بود و هول داشت که باز هم مهدی فردا میرود
#گفت:"مهدی،خیلی بی انصافی،اینقدر من رو تنها میذاری؛ یه ذره هم به دل من فکر کن"
مهدی ساکت ماند🤐
#نمیخواست اذیتش کند.قدم هایش را آرام تر کرد و سعی کرد لرزش صدایش را پنهان کند و برای مهدی جانش زمزمه کرد
"امشب شب مهتابه،حبیبم رو میخوام/حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام"))
.
#گفت:"صفیه ما میخوایم بریم جنوب،تو با من می آیی اهواز؟"‼️
🔴فکر نیمکردم بشود.از خدا خواسته،گفتم:"تو هر جا بری من باهات هستم،حتی اون ور دنیا"
#مهدی خندید😊و گفت:"نیایی اونجا،دلت تنگ بشه،بشینی گریه کنی که من مامانم رو میخوام"🙈
#قرار گذاشتیم اینبار که میرود،خانه ای جور کند و بیاید من را با خودش ببرد.با حمیدآقا رفتند
#کم کم وسایل را جمع کردم و توی کارتن گذاشتم.آماده بودم مهدی بیاید. #دو هفته بعد زنگ زد و گفت:"حمید می آیددنبالت،با او بیا اهواز"
#گفتم:"امکان نداره من با کسی غیر از خودت بیایم"😐
گفت:"من نمیتونم،الان اینجا خیلی کار دارم میل خودته دوست داشتی بیا"😌👌👌

#ادامه_دارد
@rahian_nur
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت‌_ششم . 🌸یادش آمد که او را یکبار توی تلویزیون دیده. #سرش گرم به ژاکت لیمویی بود که داشت برای خودش میبافت و تلویزیون گوش میداد. #شهردار ارومیه حرف میزد،🌹صفیه میل و کاموا را روی پایش گذاشت و به صفحه ی تلویزیون…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت_هفتم
.
🍀به یکی از دوستانم گفتم #مهدی_باکری از من خواستگاری کرده.
ذوق زده شده بود🙃
#میگفت:"صفیه اشتباه نکنی نه بگویی.#مهدی از بهترین بچه های ارومیه ست"😊
#هفته بعد حمیده آمد دنبالم و گفت"آقا مهدی خونه ی ماست،میخواد با شما صحبت کنه"
#آماده شدم و به بهانه ی مسجد،رفتم
#مهدی پشت به پنجره ی اتاق منتظر نشسته بود،وارد اتاق که شدم،جلوی پایم بلند شد و بدون اینکه نگاهم کند،سلام کرد و نشست.🌹
#من هم نگاهش نکردم،کنار پنجره نشستم رو به دیوار؛مهدی شروع کرد به حرف زدن.
#از عقیده اش گفت و اینکه دوست دارد چطور #زندگی کند،یادم نیست آنروز چه حرف هایی زد،اما در ان لحظه که میگفت،توی ذهنم به رویاهایی که میخواستم در همسفر و هم راهم باشد،فکر میکردم.
#انگار داشتند واقعی میشدند.همیشه دلم میخواست یک زندگی پرجنب و جوش داشته باشیم؛
یک #زندگی_چریکی
قبل از انقلاب،دوست داشتم #شوهرم دانشجو باشد و با هم با رژیم بجنگیم،اما بعد فکر میکردم همین که خداشناس باشد کافیست😊
#وقتی مهدی حرف میزد،فکر میکردم همان مرد خدایی است که زندگی پُر جنب و جوشی دارد👌👌
🌺حرف هایمان که تمام شد و از اتاق رفت بیرون،از پشت پنجره نگاه کردم،پایش را گذاشته بود روی پله و خم شده بود بند پوتینش را میبست🌿🌿
#برگشتم خانه،منتظر بودم برادرم بیاید و به او بگویم که به مادر و آقا جون قضیه ی مهدی را بگوید،خودم خجالت میکشیدم🙈
#عصرآمد،سلام کرد و با خنده پرسید☺️:"چه خبر؟"
#گفتم"سلامتی"
گفت:"آقای نادری رو دیدم،یی چیزایی میگفت"
#همه چیز را برایش تعریف کردم.
#یوسف و مهدی دوست بودند.
🌹همان شب برادرم به مادر و آقاجون همه چیز را گفت
و گفت:"مهدی پسر خوبیه،من نمیتونم روش ایرادی بذارم؛حالا خودتون میدونید"
🌸پدرم مهدی را کمی میشناخت.شب فوت آقای طالقانی با چند تا دیگر از دوستانش آمده بودند باغ.
#آقاجون سکوت کرد.من توی اتاق دیگر منتظر بودم ببینم چه میگویند،مادر آمد پیشم.
خندید و گفت:"من میدیدم این یه هفته کم اشتها شده ای و مدام فکر میکنی؛نگو خبری بوده."😃
#قرار بود با خانواده ام صحبت کنم و جواب آخر را بدهم
#روزی که آقای نادری از طرف مهدی برای گرفتن جواب آمد،خانه ی خواهرم بودیم
با یوسف آمد انجا،جوابم بله بود😉
#یوسف به چهارچوب در تکیه زد و با تردید نگاهم کرد
آخر طاقت نیاورد.گفت:"صفیه تو مگه مهدی رو چقدر میشناسی؟"گفتم:"به همون اندازه که همون روز حرف زدیم"
#گفت:"میدونی زندگی کردن بامهدی خیلی سخته؟او با آدم های دیگه که تو ذهنت هست،فرق داره
همه ی این مدت که من و مهدی با هم بودیم،ندیدم یه غذای سیر از گلوی این آدم پایین بره"😞
#خوب من هم آدم متفاوت میخواستم
گفتم:"من فکرهام رو کردم"

#ادامه_داره
@rahian_nur
🌻خب عرصه رو می سپارم به همسرم و تصویر خاطره و #شهادت از زبان همسرم☺️

سلام عزیزان #قرار_عاشقی💞

روز 8 آذر 1389 بود که به همراه دکتر بیرون رفتیم🤔

دکتر و راننده جلو نشستن و من عقب😊

دکتر هم شروع کرد به گوش کردن👂تفسیر قرآن آیت الله جوادی آملی👌

تو بزرگراه ارتش بود که موتور سیکلتی به ماشین🚘 ما نزدیک شد😢

راننده سریع ترمز زد و از من و دکتر خواست که سریع پیاده بشیم😥
#شلمچه

یَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبَارَهَا...
و #امان از آن روزی که؛
زمین #شهادت می دهد...

و آن زمین!
خاکِ #شلمچه باشد...

شهادت!
به #قول و #قرار هایی که؛
پای بند نبودیم!


@rahian_nur
يَا مُجِيبَ أَلْمُضْطَرّ#بنام_او#بياد_او#برای_او
.
.
.#شب_است_و_خاطره_ای_میخزد_به_بستر_من#تو_نیستی_و_خیال_تو_را_به_بر_دارم....💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕
.
.#قرار_عاشقی....دنبال همسفر بود...یکی که تو فراز و نشیب زندگی همراش باشه...بهم میگفت:"زندگی با من…💕یه زندگی معمولی نیست...ممکنه این همراهی...💕به قیمت تنهاییت تموم شه...💔هر وقت و هر جا...واسه دین خدا…لازم باشه که برم،میرم..."میدونستم که سرباز مطیع امر ولایته...ایمان و عشق و معرفتش به اهل‌بیت (ع) رو هم ...از نزدیک دیده بودم...میدیدم که چطور...واسه هر چه باشکوهتر برگزار شدن مراسم اهل بیت(ع) و شهدا...دست و پا میزنه....#تعریف_من_از_عشق_همان_بود_که_گفتم...#در_بند_کسی_باش_که_در_بند_حسین_است....به خاطر همین چیزاش دلم قرص بود و...بعله رو گفتم...💕خودشم میدونست کهمن پایه ی کاراشم...💕یه چند وقت که از ازدواجمون گذشت...قضیه سوریه رفتنشو پیش کشید...طبق قولی که اول ازدواجمون...💕بهش داده بودم...هیچ مخالفتی نکردم...تو این رفتن و اومدنا...رشد و بلوغ معنوی خاصی توش میدیدم...مشخص بود...داره از قیل و قال دنیا جداش میکنه...گاهی میگفتم..."کاش شرایط طوری بشه که نخواد بره...💕"ولی به محض اینکه این فکر میومد تو سرم...به خودم ميگفتم..."خب این که خودخواهیه...از اول هم قرار بود واسه کاراش پایه باشی...💕نه ترمز...!با این حرفا خودمو آروم میکردم...وقتی میدید که آرومم و شرایطو پذیرفتم...دلگرم میشد و...راحتتر میتونست حرفای  دلشو بزنه...بهم میگفت....#همسرت_که_حسینی_باشد_تو_را_زهیر_میکند….میگفت..."اگه عمودی رفتم و افقی برگشم...مثلا این کارو بکن..."فقط خدا میدونه...تو دلم...💔از شنیدن حرفاش...چه غوغایی بپا بود...منم به شوخی میگرفتم و میگفتم:"باشه چشم...حالا شما افقی بیا…من خودم بلدم چیکار کنم...💕این مدلی که حرف میزدم...قند تو دلش آب میشد و...با شوخی و خنده ماجرا رو جمع میکرد....(همسر شهید،محمدحسین محمدخانی).

.
.

#پ_ن:این روزا...پر شده از قرار و مدار عاشقی...قرارایی که پر از بیقراریه...قدیمیا میگفتن:یا خودش میاد،يا نامه ش...ولی این روزا باید گفت:یا خودش میاد...یا نامه ش...یا پیکرش...یا هیچکدوم...نثار جامونده های خانطومان صلوات...َمَّنْ_يُّجِيبُ_أَلْمُضْطَرَّ_إِذَا_دَعَاهُ_وَ_يَكْشِف_ُأَلْسُوءساعت به وقت دلتنگی ۰۰:۴۵۲۹_مرداد_۱۳۹۵#کارم_شده_هی_بغض_کنم_اشک_بریزم...#آخر_غم_دل_میجود_این_خرخره_ها_را…#عشق_علیه_السلام#زوج_مذهبی
.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@rahian_nur
#قرار_بیقرارے

بہ سوے نماز جماعت بشتابید،
ڪہ فقط نماز بہ فریاد شما میرسد.

"شہید ابوالقاسم مقیم فاروجی"


🔸@bakeri_channel
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#قرار_بیقرارے

با مناجات و نماز، دلت را آرام ڪن.
و بدان ڪہ هر گاه خدا را بخوانے،

خدا صدایت را مےشنـود.

"شہیـد محمد حسینے"


🔸دوستان التماس دعا😔😭

#قرار_بیقرارے

📌گفتم: ای بابا!
باز هم روزهای؟ مگه تو چقدر روزهی قضا داری؟
گفت: اين روزهها جريمه است نه بدهی.

گفتم: داداش جان! يك جوری حرف بزن كه ما هم بفهميم.
گفت: يك خرده فكر كنی میفهمی آدم كی جريمه میشه.

گفتم: وقتی كار خطايی انجام بده.
گفت: آفرين! همينه.
گفتم: ما كه نفهميديم، مگه تو چكار كردی؟

گفت: اون رو ديگه خودم بهتر میدونم.
خيلی كنجكاو شده بودم. با اصرار گفتم: بگو.

خنديد و گفت: باشه میگم، ولی قول بده كه فقط من بدونم و تو.
گفتم: قول!

گفت: وقتی كه نتونم واسه نماز جماعت مسجد برم، فرداش جريمه میشم و بايد روزه بگيرم.

با تعجب گفتم: وای چقدر سخت! حالا كی جريمهات ميكنه؟

گفت: وجدان، آبجی خانم! وجدان.

"شہیـد محمدحسین اشرف"
🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@rahian_nur
Forwarded from مطالب کانال
بسم رب شهدا

#قرار شامگاهی زیارت عاشورا تا عید فطر

برای تعجیل در ظهور
🙏التماس دعا 🙏
.
#آرامِ_جانم آرام
خوابش برده است...
#خستگی برایت بی معنا بود
اما اعتقادم این است
نیاز به #استراحت داشتی
بخواب #قرار دل بی قرارمان 😭
#شهید_محمد_بلباسی .
.
.
@rahian_nur