راهیان نور

#بعد
Канал
Логотип телеграм канала راهیان نور
@rAhian_nurПродвигать
824
подписчика
8,83 тыс.
фото
786
видео
813
ссылок
خدایا ای خالقِ عشقِ خالصِ شهید یاری مان کن در سختی هایِ راهِ وِصالت . . اداره کانال مردمی ست . ارتباط با خادمین کانال⬇️ . و . https://telegram.me/dar2delbot?start=send_r19oZRx
راهیان نور
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری: #قسمت_بیست_ونهم . 🌷چقدر پیش می آمد که وقتی نبود،ذهنم پر از سوال میشد،با خودم میگفتم مهدی بیاید ازش میپرسم،تا میدیدمش و چشمم به چشمش می افتاد،جواب بود برایم،اصلا همین که نزدیکش بودم،قوت#قلبم بود😊 #ما همیشه خانه به…
سرداران بدروخیبرآقا مهدی و حمید آقا باکری:
#قسمت #30
.
🌷ندیده بودم مهدی اینطور گریه کند😔، #این دو برادر همیشه و همه جا با هم بودند🌹🌹
#بعد از#شهادت حمید آقا،زیاد گریه میکرد،مهدی نتوانست خودش را برای مراسم برادرش برساند، بعد از چهلم رفتم اهواز،ماه بعد که سرش خلوت شد،گفت:"بریم به فاطمه و بچه هاش سر بزنیم"
فاطمه با خانم همت تصمیم گرفته بودند بروند قم زندگی کنند و درس بخوانند، #حاج همت،عملیات خیبر با فاصله ی چند روز از حمید آقا شهید شده بود😔
#اما نه خانواده ی خودش و ن باکری ها زیاد موافق نبودند با رفتن او،میگفتند با دوتا بچه چه کار میخواهد بکند توی شهر غریب،آخر فاطمه گفته بود:"هر چه آقا مهدی بگه،همون کار رو میکنم"
#مهدی گفت:" بذارید هر جا او راحت تره و اونجا میتونه بچه ها را خوب تربیت کنه،بره؛ما باید کمکش کنیم نه اینکه دست و پاش رو ببندیم"
#آقای زین الدین قمی بود ولی خونوادش را آورده بود اهواز،مثل ما.
سه ماه نشد که زین الدین شهید شد و خانمش برگشت قم،
گفتم:"وای مهدی،شدند سه خونواده"
گفت:"همین روز ها یکی دیگه هم بهشون اضافه میشه"
خودش را میگفت؛زیاد طول نکشید، #آبان این حرف را زد،اسفند خودش شهید شد😭..

#ادامه_دارد

#شهدا

@rahian_nur
@bakeri_channel
راهیان نور
#قسمت_هجدهم . #قبل از رسیدن به ارومیه،بین راه یکی از دوستانش سوار شد و مارا شناخت،به مهدی گفت:"دلم میخواد بیشتر ببینمتون،کجایید بیام زیارت؟"🌹🌹 #مهدی برای خودش چنین شأنی قائل نبود،خیلی جدی جواب داد:"مگه من امام زاده ام"😕 #رادیو مدام مارش#عملیات میزد،این بار…
سفیـرعشق:
#قسمت_نوزدهم
.
🌹با#حلقه ی 💍صفیه بازی میکرد،از انگشتش در می آورد و باز میکرد به انگشتش
اخم کرد😒:"اون روزی که باید دستم میکردی،نکردی"
مهدی دستش را زیر چانه گذاشت و گفت:"چه اشکالی داره صفیه؟😊حالا میکنم،اگه میدونستم زن اینقدر خوبه،زودتر#ازدواج میکردم😂🙈،اصلا تا دیپلم میگرفتم..."😂😂🙊
#برای اینکه مهدی خنده اش را نبیند😄،بلند شد به هوای چای آوردن و گفت:"آره دیگه،اون قدر#صلوات فرستادی و نذر و نیاز کردی تا یه زن خوب نصیبت شد😉،خودت هم که کوپنی هستی،اگه خدا بخواد،ماهی یک بار اعلام میشی☺️،معلومه که خوش میگذره."
.

مهدی از خنده ریسه میرفت😂😂،گاهی می ماندم که او همان مردی است که سر به زیر بود و به من نگاه نمیکرد؟🤔اما یک چیز را درست حدس زده بودم،اینکه او مردی است که همیشه در حال رفتن است؛توی خانه بند نبود،حالش که بهتر شد،باز من#تنها شدم😔؛منِ خوش خیال به پدرم زنگ زده بودم بیایند اهواز،این چند وقت که مهدی هست دور هم باشیم.
#بعد از عملیات#بیت_المقدس بهش پیشنهاد دادند برود تبریز و #فرمانده سپاه بشود،#اصرار میکردم قبول کند،آخر گفت:"فکر نکن اونجا شهادت نیست،ترور که هست"دیگر تمام شد،هیچ چیز نگفتم😶،میدانست من به چی فکر میکنم.

#ماه رمضانِ سختی را توی اهواز گذراندم.
#مرداد ماه بود و خرما پزان اهواز،چهار روز کنتورمان سوخت🙁همسایه یک سیم به خانه مان کشید،با پنکه سر میکردم،انگار پنکه کنار تنور باشد😥باد داغ میزد،#چادرم را خیس میکردم،میکشیدم رویم و میخوابیدم جلوی پنکه،کمی خنک شوم،شب احیا ی سوم،مهدی رسید خانه،آماده شدم با هم برویم مراسم؛جایی.
#دیدم مهدی همانطور نشسته،خوابش برده😴.بعضی شبها خاکی و ژولیده میرسید😔،می نشست خستگیش در برود و بعد بلند شود دوش بگیرد و بخوابد،اما همانطوری خوابش میبرد،خودم لباسش را عوض میکردم.
#سرِ همین کم خوابی ها یکبار#تصادف کرد،لبش پاره شد و بخیه خورد؛ #خانه ی یکی از دوستانم بودم که زنگ زد،تا صدایش را شنیدم؛زدم زیر گریه😭
#بار آخری که رفته بودم اهواز،بیشتر میدیدمش،خبری از #عملیات بزرگ نبود و #مهدی زود به زود سر میزد،یک هفته به نظرم زیاد می آمد،گفت:"بد عادت شده ای ها، #باید زن جنگی باشی نه شهری" 👌👌
#میخواست برود خانه،من هم زود رفتم،خانه ی ما دونبش بود و دوتا در داشت؛ #مهدی زودتر رسیده بود و کمین میکشید😅 من از کدام در میروم تو🙃،من از این در وارد شدم؛مهدی پشت در دیگر قایم شده بود.🙈
#از پله میرفتم بالا که در زد،با آن قیافه ی گریان که به خودش گرفته بود و لباس خونینش،تا در را باز کردم،جا خوردم، #شروع کرد به اوهو اوهو کردن😐؛سر به سرم میگذاشت،ادای گریه ی من را در می آورد😐🙊
.
#ادامه_دارد

#شهدا #شهید #شهادت
@rahian_nur
#بسم رب الشهداوالصدیقین🌷

#شهدا_زنده اند* 👇🏼

🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. #نگهبان سردخانه می گفت: #یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !))😔 #از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، #نفهمیدم ؛ #گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب #دوباره خواب شهید رو دیدم. #دوباره همون جمله رو بهم گفت .#این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. #گفت: #امیر ناصر سلیمانی. #از خواب پریدم ، #رفتم سراغ جنازه ها. #روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).🌷🌷😔

#بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ #شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.😔🌷

#شادی_روحشان_صلوات


#خاطره ای_از_شهید_ناصر_سلیمانی

🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷🕊🇮🇷
@rahian_nur🕊