امروز، لحظهای ڪه موتر در ایستگاهش درنگ نمود، در موتر پهلویی ڪسی را دیدم؛ ڪسی ڪه یڪ روز، بعد از درخواست بورسِ ترڪیه، با هم آرزوی دیدار و تحصیل در این ڪشور را برای سال آینده ڪردهبودیم. اما حالا ڪه میبینم، هنوز همینجا ماندهایم، تازه میفهمم ناامیدی آدم از زادگاهش تا چه اندازه میتواند عمیق باشد؛ جایی ڪه انگار ما را فقط به اسیرشدن در تڪرار و تلوتلوخوردن محڪوم ڪردهاست.
نمیدانم اگر خنده و گریه نبود، زندگی چه طعمی پیدا میڪرد و در چه مسیری روان بود. اما همین دوامآوردنها و مبارزهڪردنها، هرچند دشوار، گاهی واقعن شگفتآور است.
من؛ دخترِ بدقِلق با این سرما چه ترڪیبی... طلوع و غروبِ سرد را دوست ندارم، از اتاقم جداشدهام و در گوشهای غریب افتادهام. دیروز ڪم آهنگ ڪه دانلود نڪردم ولی یڪی هم به دلم ننشست، هیچڪدامشان. و امصبح ڪه نت را روشن ڪردم، دیدم یڪی آهنگ فرستادهاست. من اگر آوازخوانی سرصبحیام بقیه را از خواب بیدار نڪند، حتمن آهنگهایی ڪه بلندبلند گوش میدهم، این ڪار را میڪند. آن روز ڪه داشتم موهایم را شانه میڪردم این آهنگ را نیز با خود میخواندم: «ندونسته دلمو به غریبه سپردم، اون غریبهرو ساده شمردم...» یڪدفعهای پدرم از اتاقش گفت: این ڪیست ڪه آواز میخواند؟
دنیا هم که مال تو باشد، تا زمانی که درون قلب یک زن جایی نداشته باشی، تا درون آوازهای عاشقانه زنی زندگی نکنی و سهمی از دلشورههایش نداشته باشی، فقیرترین مرد دنیایی...
مادربودن خیلی سخت است نهتنها برای زمانیڪه از شنیدنِ شڪوهها دربارهی بچهاش خجالت میڪشد، بل برای همیشه حتا اگر یڪ مادرِ بیفرزند هم باشد هرچند شاید درڪش نتوانم ولی ظاهرن دارم مشاهده میڪنم.
در وهلهی اول بیصبرانه منتظر فرارسیدنِ روزِ تولدم هستم چرا؟ چون ڪنجڪاوم ببینم ڪه چه اتفاقی خواهدافتاد در این روز حالآنڪه میدانم اتفاق خاصی هم نمیافتد فقط این من است ڪه «گهی گریان، گهی خندان، گهی چون ابرِ سرگردان...» روزها و سالها را دواندوان دنبال ڪرده و بهپیریش نزدیڪتر میشود یعنی پیر میشوم. وای خدا، پیر... من خیلی از پیرشدن میترسم. و در مرحلهی بعدی هم بعد از صحبتهای امروز با دوستان، دلِ من هم خواست ڪه خرگوش داشتهباشم و همچنان رسیدن به این یڪی خواسته میدانم ڪه محال است برای من زیراڪه اگر احیانن مادرم قبول ڪرد، باز خودم میترسم از خرگوش.
بارها عوض آدمهای دیگری اشتباه گرفتهشدهام، نمیدانم چرا اما خیلی زیاد برایم اتفاق افتادهاست؛ طبق معمول روزگار میگذرانم ڪه ناگهان یڪی میآید و در جوِ تعجبم مرا در آغوش میگیرد و یا دستم را میفشارد و یا هم با ذوق فریاد میزند فلانی و من هم با جرئت زیرِ ذوقش زده، میگویم: من فلانی نیستم! چه پنهان گاهی خندهام میگیرد و گاهی هم عصبانی میشوم از اینڪه طرف تا هنوز قادر بهتشخیص چهرهی دوستش نیز نبودهاست. مثلن امروز از آن روزهایی بود ڪه یڪی برایم گفت: دلم میخواهد برایت بگویم چرا با من حرف نمیزنی پریسا؛ آخر تو خیلی شبیه دوستم پریسا هستی. و من...