دنیا هم که مال تو باشد، تا زمانی که درون قلب یک زن جایی نداشته باشی، تا درون آوازهای عاشقانه زنی زندگی نکنی و سهمی از دلشورههایش نداشته باشی، فقیرترین مرد دنیایی...
مادربودن خیلی سخت است نهتنها برای زمانیڪه از شنیدنِ شڪوهها دربارهی بچهاش خجالت میڪشد، بل برای همیشه حتا اگر یڪ مادرِ بیبچه هم باشد هرچند شاید درڪش نتوانم ولی ظاهرن دارم مشاهده میڪنم.
در وهلهی اول بیصبرانه منتظر فرارسیدنِ روزِ تولدم هستم چرا؟ چون ڪنجڪاوم ببینم ڪه چه اتفاقی خواهدافتاد در این روز حالآنڪه میدانم اتفاق خاصی هم نمیافتد فقط این من است ڪه «گهی گریان، گهی خندان، گهی چون ابرِ سرگردان...» روزها و سالها را دواندوان دنبال ڪرده و بهپیریش نزدیڪتر میشود یعنی پیر میشوم. وای خدا، پیر... من خیلی از پیرشدن میترسم. و در مرحلهی بعدی هم بعد از صحبتهای امروز با دوستان، دلِ من هم خواست ڪه خرگوش داشتهباشم و همچنان رسیدن به این یڪی خواسته میدانم ڪه محال است برای من زیراڪه اگر احیانن مادرم قبول ڪرد، باز خودم میترسم از خرگوش.
بارها عوض آدمهای دیگری اشتباه گرفتهشدهام، نمیدانم چرا اما خیلی زیاد برایم اتفاق افتادهاست؛ طبق معمول روزگار میگذرانم ڪه ناگهان یڪی میآید و در جوِ تعجبم مرا در آغوش میگیرد و یا دستم را میفشارد و یا هم با ذوق فریاد میزند فلانی و من هم با جرئت زیرِ ذوقش زده، میگویم: من فلانی نیستم! چه پنهان گاهی خندهام میگیرد و گاهی هم عصبانی میشوم از اینڪه طرف تا هنوز قادر بهتشخیص چهرهی دوستش نیز نبودهاست. مثلن امروز از آن روزهایی بود ڪه یڪی برایم گفت: دلم میخواهد برایت بگویم چرا با من حرف نمیزنی پریسا؛ آخر تو خیلی شبیه دوستم پریسا هستی. و من...
ولی من ضمن اینڪه قول دادهام ڪه منبعد این منِ سادهوپیادهام را نیازارم، سعی میڪنم نسخهی ناراحتشده و احساساتیام را نیز نزدم خودم نگهدارم در ڪمال احتیاط. زین سبب ڪه گاهی آدم میترسد از شریڪشدن حرفهایش با دیگران یا گاهی نای این را ندارد و گاهی هم نمیتواند گرچه شاید خلاف آیین قلمزنان باشد. شاید من آدم دستودلبازی نیستم و اگر هستم نیز خودم خوب متوجهام ڪه چهقدر دستبسته شدهام اینروزها. دیروز هرچهقدر سعی ڪردم به آن یڪی مریضی ڪه در موتر دیدهبودم دلداری بدهم، نتوانستم؛ حتا یڪ ڪلمه بعدش هم عذابوجدان و... خدایی بعضن چه ساده و زود همهچیزشان را تقسیم بقیه میڪنند واقعن ڪه قلبهای بزرگی دارند!
من هروقت ڪه دلایل ایست فڪری و... خلاصه همهی موانع ڪُندیام را ڪه برشمردم، تغییر فصل و آنهم توقفڪردن در مسیر سرماوسردی همیشهی خدا بهعنوان یڪ مانع بولدشده در میان دیگر موانع سر راهم نقش برجستهای داشته ڪه بنده را از انجامِ فعالیتهایش باز میدارد.
شعرخوان آنچنانی نیستم اما شعردوست زیاد؛ مواقع خستگیهایم ڪه مصروفیتی را بهاتمام میرسانم، بر علاوهی دیگر سرگرمیها سعی میڪنم حالا یڪودو بیتِ شعری هم ڪه شده برای خود بخوانم. و در پاسخ به این سوالم ڪه هنوز هم بهاین عادتم ادامه میدهم یا خیر، میشود گفت ڪه ادامه میدهم اما تنبلوار.