در وهلهی اول بیصبرانه منتظر فرارسیدنِ روزِ تولدم هستم چرا؟ چون ڪنجڪاوم ببینم ڪه چه اتفاقی خواهدافتاد در این روز حالآنڪه میدانم اتفاق خاصی هم نمیافتد فقط این من است ڪه «گهی گریان، گهی خندان، گهی چون ابرِ سرگردان...» روزها و سالها را دواندوان دنبال ڪرده و بهپیریش نزدیڪتر میشود یعنی پیر میشوم.
وای خدا، پیر...
من خیلی از پیرشدن میترسم.
و در مرحلهی بعدی هم بعد از صحبتهای امروز با دوستان، دلِ من هم خواست ڪه خرگوش داشتهباشم و همچنان رسیدن به این یڪی خواسته میدانم ڪه محال است برای من زیراڪه اگر احیانن مادرم قبول ڪرد، باز خودم میترسم از خرگوش.
*شیخ بهایی
#گل_طاهری