بعد از عروسی، رابطهی آراد و لیلا به طرز شگفتانگیزی عمیقتر شد. لیلا دیگر به خوبی میدانست که آراد احساسات پیچیدهای نسبت به او دارد، اما هنوز هم جرات بیان کامل این احساسات را نداشت. از سوی دیگر، آراد نیز از این که همهچیز به تدریج با لیلا پیش میرفت، خوشحال بود، اما ترسهایی در دلش داشت.
بعد از شب عروسی، هر دو به آرامی در دل شب به خانههایشان برگشتند، اما در قلبشان چیزی تغییر کرده بود. برای آراد، این شب نشانهای از ورود به دنیای جدیدی بود که در کنار لیلا به آن تعلق داشت. او که همیشه از شلوغیها و جمعیتها فراری بود، حالا به نوعی در کنار لیلا احساس امنیت و آرامش میکرد. این موضوع حتی در تفکراتش نیز تاثیر گذاشته بود.
روز بعد، آراد مثل همیشه زود از خواب بیدار شد، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. او روی بالکن آپارتمانش ایستاده بود، نسیم ملایم ساحل را احساس میکرد و فنجان قهوهای در دستش داشت. ذهنش پر از تصویرهایی از لیلا بود: لبخندش، صدای خندهاش، و حتی نگاه آرام اما گاهی پر از اندوهش. چیزی درون آراد میگفت که دیگر نمیتواند این احساسات را سرکوب کند.
تصمیم گرفت به کافه برود. میدانست که لیلا معمولاً صبحها آنجا نیست، اما باز هم ناخودآگاه او را به سمت کافه میکشاند.
وقتی وارد کافه شد، فضا کاملاً خلوت بود. تنها چند مشتری در گوشهای نشسته بودند و صدای ملایم موسیقی کلاسیک از بلندگوها شنیده میشد. آراد پشت میز همیشگیاش نشست و به دریا خیره شد. ذهنش پر از افکار پراکنده بود، اما یک سؤال در میان همه آنها پررنگتر بود: آیا باید قدم بعدی را بردارد؟ آیا لیلا هم واقعاً آماده است؟
ناگهان صدایی آشنا از پشت سرش بلند شد:
لیلا: "صبح به خیر، استاد."
آراد با تعجب برگشت و لیلا را دید که با یک سینی در دست، پشت سرش ایستاده بود. او شادابتر از همیشه به نظر میرسید، با موهای باز و یک پیراهن ساده که او را بینهایت جذاب نشان میداد.
آراد: "صبح به خیر، لیلا. فکر نمیکردم تو امروز اینجا باشی."
لیلا با لبخند گفت: "کافه همیشه بخشی از زندگی منه. حتی وقتی خستهام یا چیزی ذهنم رو مشغول کرده، اینجا رو انتخاب میکنم."
او سینی را روی میز گذاشت و خودش روی صندلی روبهروی آراد نشست. برای چند لحظه، هیچکدام چیزی نگفتند. سکوت میانشان پر از معنا بود، پر از حرفهایی که هنوز گفته نشده بود.
لیلا بالاخره سکوت را شکست:
لیلا: "عروسی دیشب خوب بود، نه؟ خیلی وقت بود اینقدر خوشحال نشده بودم."
آراد با لبخند سر تکان داد: "بله، خوب بود. البته... برای من کمی عجیب بود. اما خوشحالم که تو راحت بودی."
لیلا کمی به سمت جلو خم شد و با نگاهی مستقیم به چشمان آراد گفت: "میدونی، آراد... گاهی فکر میکنم تو خیلی بیشتر از چیزی که نشون میدی، درگیر این دنیا هستی. اینطور نیست؟"
آراد لحظهای مکث کرد. میدانست که لیلا منظورش را درک کرده است، اما هنوز آمادگی نداشت همه چیز را بگوید. فقط به آرامی پاسخ داد:
آراد: "شاید. اما همه ما گذشتهای داریم که نمیخوایم دیگران زیاد ازش بدونن."
لیلا با لحن آرام گفت: "همین گذشتهها هستن که ما رو میسازن. ولی چیزی که من میبینم، تو کسی هستی که همیشه سعی میکنی قوی باشی، حتی وقتی لازم نیست."
این حرف لیلا، مثل یک تیر به قلب آراد نشست. او احساس کرد که لیلا او را بهتر از هر کسی درک میکند.
در همان لحظه، تلفن همراه آراد زنگ خورد. او با عجله گوشیاش را از جیبش درآورد و به شماره نگاه کرد. شماره ناشناس بود.
آراد: "ببخشید، باید جواب بدم."
لیلا با سر تایید کرد و آراد از پشت میز بلند شد و به سمت بیرون رفت.
وقتی تماس را جواب داد، صدای زنی از آن طرف خط بلند شد:
زن: "سلام، آقای دماوندی؟ من از یک انتشارات تماس میگیرم. میخواستم بدونم که آیا کتاب جدیدتون آماده است؟ زمان تحویل کمی نزدیکه."
آراد برای لحظهای همه چیز را فراموش کرد. او درگیر پروژه جدیدش بود، اما حالا انگار چیزی بزرگتر از کار ادبیاش در حال شکلگیری بود.
وقتی آراد به داخل کافه برگشت، لیلا رفته بود. روی میز یک یادداشت کوچک گذاشته شده بود:
"آراد، زندگی همیشه فرصتهایی برای بازگشت داره. اما این تو هستی که باید تصمیم بگیری کِی و چطور از اونها استفاده کنی."
آراد یادداشت را در دستش گرفت و به خط ظریف و زیبای لیلا خیره شد. در همان لحظه فهمید که لیلا فقط یک زن در زندگی او نیست؛ او کلید باز شدن گرههای درونیاش است.
آراد و لیلا به تدریج در حال آشنایی بیشتر با یکدیگر بودند. روابطشان آرام اما عمیق شده بود. یکی از شبها، در کافه، لیلا به آراد پیشنهاد میکند که با هم به یک عروسی که در روز شنبه برگزار میشود، بروند. این عروسی متعلق به یکی از دوستان قدیمی لیلا بود که از زمان دانشگاه همدیگر را میشناختند.
لیلا: "آراد، یک عروسی کوچک برای شنبه داریم. یکی از دوستان قدیمی من ازدواج میکند. فکر میکنم با هم رفتن خوب باشد. هیچ چیز خیلی رسمی نیست، فقط یک شب خوب و شاد میخواهیم داشته باشیم."
آراد، برای اولین بار در این مدت، از دیدن لیلا در یک موقعیت اجتماعی و شادتر، کمی احساس اضطراب میکند. با این حال، لیلا اصرار میکند که این یک فرصت خوب است تا کمی از تنشهای روزانه فاصله بگیرند و لحظاتی آرام و شاد را کنار هم تجربه کنند.
آراد: "بله، فکر کنم خوب باشد. فقط میخواهم مطمئن شوم که همه چیز تحت کنترل باشد."
لیلا به آرامی دست آراد را میگیرد و میگوید: "نگران نباش، این فقط یک شب معمولی است. اینجا همه دوستان و آشنایان هستند و من به تو اعتماد دارم."
روز شنبه، آراد و لیلا با هم به مراسم عروسی میروند. سالن عروسی شیک و زیبا است، با دکوراسیونی که دلنشین و دوستداشتنی به نظر میرسد. مهمانها در حال خوشگذرانی هستند و زوجها به شادی رقص میکنند. ولی برای آراد که همچنان به شلوغی حساس است، فضای شلوغ کمی اضطرابآور است.
در همین حین، لیلا او را متوجه میشود و با لحنی آرام به آراد نزدیک میشود:
لیلا: "چطور میکنی؟ میخواهی کمی استراحت کنی؟"
آراد که خود را کمی در فشار میبیند، سعی میکند خودش را آرام کند:
آراد: "فکر میکنم یک کمی قدم زدن در بیرون کمک کند. فقط به خاطر شلوغی یک کم احساس بیقراری میکنم."
لیلا متوجه میشود که آراد همچنان در حال مبارزه با اضطرابش است. بنابراین، او با لبخندی مهربان به آراد نگاه میکند و میگوید:
لیلا: "بیخیال شو. بیا با من کمی دور سالن قدم بزنیم. میخواهم تو را با دوستانم آشنا کنم."
آراد بدون حرف موافقت میکند و با لیلا به گوشهای از سالن میروند. در این حین، لیلا دستش را به آراد میدهد و آراد برای اولین بار احساس میکند که حضور او، با وجود شلوغی و هرج و مرج، میتواند آرامشبخش باشد.
در آن لحظات، همه چیز به نظر آرامتر میآید. به همراه لیلا، آراد بیشتر در این فضا حضور پیدا میکند. در حالی که در کنار هم قدم میزنند، نگاههای آرام و صمیمیای به هم میاندازند. آراد به طور غیر ارادی در دلش میفهمد که در کنار لیلا، او میتواند همه چیز را تحمل کند، حتی شلوغیهایی که روزی او را از پا میانداخت.
لیلا وقتی در کنار آراد ایستاده است، کمی به شوخی میگوید:
لیلا: "نمیدونم چرا، ولی همیشه وقتی کنار تو هستم، این شلوغیها کمتر به چشمم میآید. شاید به خاطر اینه که کنار من نمیترسی."
آراد به آرامی به لیلا نگاه میکند و با لبخندی کوچک جواب میدهد:
آراد: "شاید به خاطر اینه که کنار تو همیشه احساس میکنم که هیچچیز نمیتواند من رو بشکنه."
این جمله آراد باعث میشود لیلا با چشمهای پر از محبت به او نگاه کند. هیچ چیزی بیشتر از این لحظات نمیتوانست آنها را به هم نزدیکتر کند. انگار شلوغی و اضطرابهای دنیای بیرون هیچ تاثیری روی آنها نداشت.
در این شب، در حالی که آراد و لیلا در کنار یکدیگر در سالن عروسی قدم میزنند، آنها به تدریج متوجه میشوند که در دل این شلوغی، جایی برای هم دارند. اینجا، با هم، آنها به یک دنیای جدا از همه دردسرها و دغدغهها رسیدهاند
آراد همیشه از شلوغی و جمعیت میترسید، اما این ترس به تدریج به یک اضطراب غیرقابل کنترل تبدیل شده بود. از کودکی از شلوغیهای بیش از حد گریزان بود و در بزرگسالی، ترس از تاریکی و فضای پرجمعیت به صورت واضحتری خودش را نشان داده بود. در هر مکان شلوغی که میرفت، احساس میکرد که دنیا در اطرافش فرو میریزد. صدای هزاران نفر، حرکتهای سریع و هیاهوی زیاد به قدری اضطرابآور بود که قلبش تندتر میزد و نفس کشیدن برایش سخت میشد.
این ترس به حدی رسید که آراد تصمیم گرفت از آن زندگی پر از شلوغیهای شهری که همیشه در آن بود، فرار کند. شهر ساحلی کوچک، جایی که هیچگاه جمعیت زیادی در آن نبود و همه چیز آرام بود، مقصدی شد که او انتخاب کرد. اینجا، به نظرش، میتوانست نفس بکشد و برای اولین بار در زندگیاش احساس آرامش کند.
اما چیزی که آراد نمیدانست، این بود که در این شهر ساحلی، جایی که به دنبال آرامش بود، قلبش به سمت کسی کشیده میشود که برایش یک معماست.
یک روز، وقتی آراد و لیلا در کافه با هم مینشینند، او احساس میکند که شلوغی اطرافش شروع به عذاب دادن او میکند. صدای ناهنجار صحبتهای مشتریها، برخوردهای تصادفی صندلیها و حرکتهای سریع مردم، همه او را به هم میریزند. دستهایش عرق میکند و قلبش تندتر میزند. اما چیزی در درونش، نگاه لیلا، به او این قدرت را میدهد که آرام بماند.
لیلا متوجه تغییرات در حالت آراد میشود. نگاهش کمی سردرگم و نگران میشود. او برای لحظهای به آراد نزدیک میشود و با صدای آرام و نرمی میپرسد:
لیلا: "آراد، چیزی خوب نیست؟ تو... نگران به نظر میرسی."
آراد سعی میکند خودش را جمع و جور کند، اما اضطراب او بیشتر از چیزی است که تصور میکند. برای اولین بار، به سختی میتواند جواب دهد.
آراد: "فقط... کمی خستهام، هیچ چیز خاصی نیست. فقط کمی به هوای تازه نیاز دارم."
لیلا همچنان نگاه میکند و احساس میکند که چیزی در دل آراد پنهان است. او بیخبر از راز بزرگ آراد، تلاش میکند تا او را آرام کند.
لیلا: "من اینجا هستم، تو میتوانی با من صحبت کنی. اگر چیزی هست که اذیتت میکند، نگران نباش، میتوانی به من بگویی."
اما آراد همچنان نمیتواند به او توضیح دهد. از طرفی نمیخواهد لیلا را وارد دنیای پیچیدهی ترسهای خود کند، اما از طرف دیگر نمیتواند انکار کند که او به شخصی خاص تبدیل شده که قادر است به آراد کمک کند تا از این بحرانهای درونی عبور کند.
آراد به یاد میآورد که در گذشته، تنها وقتی که در یک محیط امن و آرام قرار داشت، میتوانست کمی از این ترسها فرار کند. از وقتی که به این شهر ساحلی آمده بود، گاهی اوقات شبها در کنار دریا قدم میزد و احساس میکرد که تمام دنیا به اندازهی خودش کوچک است. اما اکنون، هنگامی که در کنار لیلا است، ترس از جمعیت و شلوغیها دوباره به سراغش میآید. او نمیداند که چطور این اضطراب را از خود دور کند و هنوز نمیتواند به طور کامل به لیلا بگوید که چه بر سرش میآید.
لیلا که کم کم متوجه برخی از تغییرات در رفتار آراد میشود، یک روز تصمیم میگیرد تا از او بیشتر بپرسد. در یک شب آرام، آنها کنار دریا مینشینند. این بار، آراد بیاختیار بیشتر از همیشه به دریا نگاه میکند و احساس میکند که آرامش خاصی در دلش پیدا میشود. لیلا در سکوت کنار او مینشیند و صبر میکند.
بعد از چند دقیقه، آراد سرش را بالا میآورد و به لیلا نگاه میکند. دستهایش لرزان است و نفسش را آرام بیرون میدهد.
آراد: "این مدت که به اینجا آمدهام... چیزی که همیشه مرا آزار میدهد... ترس از شلوغی، ترس از جمعیت... نمیخواستم بگویم، اما انگار نمیتوانم به هیچ کسی در دنیا توضیح بدهم."
لیلا به آرامی دست او را میگیرد و نگاهش پر از همدلی میشود.
لیلا: "آراد، من با تو هستم. نمیدانم چرا اینطور هستی، ولی این را میدانم که هیچچیز نمیتواند میان ما فاصله بیندازد. تو باید خودت را بیشتر دوست داشته باشی، چون من هر طور که باشی تو را خواهم پذیرفت."
این جملهها، همان لحظهای بودند که آراد احساس کرد که ممکن است در کنار لیلا، با تمام ترسهایش روبرو شود. لیلا او را پذیرفته بود، همانطور که بود.
پارت 50 🌸 آراد در خانهاش نشسته و مشغول نوشتن داستانش بود. در حالی که به صفحه کامپیوترش نگاه میکند، افکارش به سمت لیلا رفت. هرچقدر بیشتر مینویسد، بیشتر احساس میکند که لیلا باید بخشی از داستانش باشد. نه فقط به عنوان یک شخصیت، بلکه به عنوان کسی که تمام جهانش را تغییر داده است.
آراد: (به خود فکر میکند) "چطور ممکنه اینقدر احساس به کسی پیدا کرده باشم؟ چند سال از زندگی من گذشته و هیچکدام از روابط گذشتهام اینطور نبوده. لیلا، تو چه چیزی در من داری که هیچ کس دیگه نداشت؟"
در همین لحظه صدای زنگ تلفن بلند میشود. لیلا است که برای اولین بار بعد از مدتها به او پیام میدهد:
لیلا: "آراد، میخواهم با تو صحبت کنم. آیا میتوانیم همدیگر را ببینیم؟"
آراد از روی صندلی بلند میشود، دستهایش میلرزد و تصمیم میگیرد که برای این دیدار آماده شود.
آن روز، وقتی آراد به کافه میرود، لیلا در گوشهای نشسته است. با دیدن او، تمام احساساتش دوباره درونش به جوش میآید. لیلا سرش را بالا میآورد و به او نگاه میکند. چشمانش غمگین و کمی نگران هستند، اما هنوز شجاعت و قدرتی در درونش وجود دارد.
لیلا: "آراد، من نمیخواهم به اشتباهات گذشتهام فکر کنم، اما گاهی دلم میخواهد فرار کنم. از همه چیز. از خودم. از روابطی که هرگز به درستی شروع نشدند."
آراد: "فهمیدن اینکه چیزی که بین ما اتفاق افتاده، تنها یک تصادف نیست، سختتر از چیزی است که فکر میکردم. اما یک چیز رو میدونم. من در کنار تو بودن را خواستهام. حتی اگر این مسیر پر از پیچیدگی و دشواری باشد."
چشمان لیلا پر از اشک میشود، اما او اجازه نمیدهد اشکها به راحتی بریزند. در این لحظه، دستهای آراد را میگیرد و با صدای نرم و ملایم میگوید:
لیلا: "آراد، نمیدانم چطور به این احساسات پاسخ دهم. خیلی پیچیده است. اما چیزی که من میدانم این است که از وقتی تو را شناختم، قلبم آرامش بیشتری دارد."
آن شب، آراد در خانهاش تنها نشسته است و به پیامهای لیلا که در تمام مدت روز به او ارسال کرده فکر میکند. "آیا این احساسات واقعاً عمیق هستند یا فقط یک بازی ذهنی؟" این سوالی است که ذهن آراد را درگیر کرده است.
در دانشگاه، مرسده و شاهین همچنان درگیر یک رابطه پر از تنش و پیچیدگی هستند. مرسده که به شدت به نظر میرسد که باید بیشتر به خودش توجه کند، همچنان در تلاش است تا از سایه روابط گذشتهاش بیرون بیاید. اما شاهین که علاقه زیادی به مرسده دارد، میداند که باید به احساساتش بیشتر اعتماد کند.
اما مرسده در دلش همیشه به یاد آراد است و نمیتواند به راحتی از آنچه که میان او و آراد بوده فرار کند. در یک روز، شاهین از او میپرسد:
شاهین: "مرسده، تو چه حسی به من داری؟ چرا همیشه گارد میگیری؟"
مرسده: (با نگاهی به دور) "حسهای من همیشه پیچیدهاند، شاهین. نمیتوانم به سادگی به کسی اعتماد کنم. هرچقدر هم که بخواهم، هنوز نمیتوانم از چیزهایی که در قلبم هست فرار کنم."
این مکالمه بیشتر از آنکه یک سؤال باشد، به نظر میرسد که مرسده از خودش میپرسد که آیا میتواند قلبش را برای کسی دیگر باز کند یا نه.
در یکی از روزهای سرد و بارانی، آراد تصمیم میگیرد که لیلا را برای آخرین بار ملاقات کند. او به خوبی میداند که این ملاقات میتواند نقطهی عطفی در زندگی هر دوی آنها باشد.
آراد: "لیلا، من چیزی دارم که باید به تو بگویم. من به چیزی که بین ما اتفاق افتاده، باور دارم. به این باور دارم که برای اولین بار، چیزی واقعی در قلبم شکل گرفته. تو باعث شدهای که دوباره برای زندگی و احساساتم مبارزه کنم."
چشمان لیلا پر از اشک میشود. او دستهای آراد را میگیرد و در حالی که بوسهای ملایم بر دست او میزند، به آرامی میگوید:
لیلا: "آراد، من هم نمیتوانم فراموش کنم. این احساسات سخت هستند، اما نمیتوانم آنها را انکار کنم."
با نزدیک شدن به روزهای پایانی ترم، فضا در دانشگاه و کافهها تغییر کرده است. مرسده و شاهین حالا بیشتر از هر وقت دیگری در مرکز توجهاند و اخبار دربارهی رابطهی پرشور آنها در هر گوشهای از دانشگاه پیچیده است. آراد اما تمام تمرکزش را روی لیلا میگذارد، اما در دلش سوالاتی بیپاسخ وجود دارد.
آراد در تنهایی شبها بیشتر به گذشتهی خودش فکر میکند. رازهایی که مدتها پنهان کرده بود و ترسهایی که هنوز در وجودش شعلهور بودند. او میداند که لیلا از گذشتهاش اطلاعی ندارد و از همین رو بیشتر از هر زمانی نگران است که روزی این رازها فاش شود. شاید روزی لیلا نتواند با این واقعیتها کنار بیاید.
در همین حال، لیلا درگیر خود است. او که تا پیش از این، همه چیز را در کافه و دانشگاه کنترل میکرد، حالا احساس میکند که در برابر آراد بیدفاع است. احساساتی که در ابتدا آنها را نادیده میگرفت، حالا به تدریج به یک شور و هیجان عمیق تبدیل شدهاند. اما چیزی در دلش میگوید که نباید به سرعت وارد این رابطه شود، مخصوصاً با توجه به گذشتهی مرموز آراد. او به دقت به او نگاه میکند، در حالی که او هم بیآنکه حرفی بزند، به نظرات لیلا در مورد زندگی و گذشتهاش توجه میکند.
یک شب، در کافه، زمانی که آراد به طور تصادفی چشمش به لیلا میافتد، تصمیم میگیرد که به او حقیقتی از زندگیاش را بگوید. آن شب، در کنار میز خود در کافه، آراد و لیلا به طور ناگهانی وارد بحثی عمیق میشوند. صحبتها از جایی به جایی کشیده میشود که آراد متوجه میشود زمان آن رسیده تا از گذشتهاش صحبت کند.
آراد با صدای آرام و لرزان شروع به صحبت میکند: "لیلا، من نمیخواهم تو فکر کنی که هر چیزی که از من میبینی واقعیت مطلقه. من… من در گذشته اشتباهات زیادی کردم و برای مدتها، به دلایل مختلفی از سایهها و شلوغیها فرار میکردم. وقتی به اینجا آمدم، هدفم فقط فرار از هر چیزی بود که مرا شکنجه میداد. "
لیلا با تعجب نگاه میکند، نمیتواند باور کند که این مردی که در مقابلش نشسته است، روزگاری با چنین ترسهایی روبهرو بوده است.
آراد ادامه میدهد: "من از خیلی چیزها میترسم، از شلوغی، از جمعیت، از توجهها. و این چیزی است که من را به اینجا کشاند. شاید نتونم به تو توضیح بدم، اما میخواستم که بدانی این من هستم. نه آن چیزی که دیگران فکر میکنند."
لیلا در سکوت به او گوش میدهد. حقیقتی که تا پیش از این نمیدانست، احساسات جدیدی را در درونش برانگیخته است.
در همین حال، مرسده که تا مدتی پیش در دلش تردیدهایی در مورد علاقهی آراد داشت، حالا در رابطهی پرشور و بیملاحظهای با شاهین قرار دارد. آنها هر روز در دانشگاه دیده میشوند و توجه همه را جلب میکنند. مرسده در این رابطه، به دنبال جلب توجه آراد است، اما خودش هنوز به شدت درگیر احساسات و افکار خودش است. در یکی از روزهای پایانی ترم، شاهین به مرسده پیشنهاد میدهد که در تعطیلات تابستانی به یک سفر بروید، که مرسده با خوشحالی پذیرفته و این باعث میشود کمی از فشار دانشگاه و رابطه با آراد دور شود.
یک روز بعد از امتحانات، لیلا و آراد در کافه همدیگر را ملاقات میکنند. آن روز، آراد با یک عذرخواهی ساده از او میخواهد که در رابطه با کارهای آیندهشان صحبت کنند. او از لیلا میخواهد که باور کند عشق واقعی بین آنها ممکن است، حتی با وجود تمام موانع.
اما لیلا که هنوز در دلش شک و تردیدهایی نسبت به آراد دارد، از او میخواهد که فقط به آنها زمان بدهد.
آراد در سکوت به لیلا نگاه میکرد. همه چیز در آن لحظه پر از ابهام و اضطراب بود. او همیشه در زندگیاش از روابط پیچیده دوری کرده بود، اما لیلا برای او چیزی متفاوت بود. این که او به طور عمیق احساس میکرد چیزی در درونش در حال تغییر است، برایش دردناک و زیبا بود.
«لیلا...» آراد صدایش لرزان بود. «شخصیت تو برام خیلی مهمه. گذشتهات، ازدواج و حتی بچهات... هیچ کدوم برام اهمیت نداره. چیزی که مهمه، خود تویی. همونطور که هستی. تو نمیتونی اینطور خودتو محدود کنی.»
لیلا نفس عمیقی کشید و به آرامی چشمانش را از او برگرداند. «آراد، تو خیلی خوب میگی، اما من از گذشتهام فرار نکردم. من هنوز هم با تمام چیزهایی که بهشون وابستهام زندگی میکنم. تو چطور میتونی منو اینطور ببینی؟» صدایش رنگی از ناتوانی داشت. «این احساسات برای من هم جدید و پیچیدهست.»
آراد قدمی به جلو برداشت و فاصلهشان را کمتر کرد، حالا هر کلمهای که از دهانش بیرون میآمد بیشتر از پیش حس میشد. «هیچچیز مهمتر از تو نیست، لیلا. من نمیخواهم که تو همچنان خودت رو از من دور کنی. تو سزاوار عشق و احترام هستی، نه فرار از احساسات.»
لحظهای سکوت برقرار شد. چشمان آراد به شدت در جستجوی پاسخ در چشمهای لیلا بودند. لیلا سرش را پایین انداخت و در آن لحظه چیزی در درونش شکست، انگار که نمیتوانست بیشتر از این مقاومت کند. آن نگاه صادق و پر از دلتنگی، چیزی در درونش را به لرزه انداخت.
ناگهان، قلبش به تندی میتپید، و حس کرد که دیگر نمیتواند در برابر این نزدیکی مقاومت کند. اما هنوز هم بخشی از او نمیخواست که خیلی زود وارد این رابطه شود. یک قدم دیگر، و شاید همهچیز تغییر میکرد.
آراد به آرامی دستش را به سمت لیلا دراز کرد. او هنوز منتظر بود که لیلا به او اجازه دهد. در آن لحظه، چیزی میان آنها بود که فراتر از هر کلمهای بود.
لیلا نگاهش را از زمین برداشت و دست آراد را در دست گرفت. احساس میکرد که در لحظهای خاص قرار گرفته است، لحظهای که میتوانست یا در آن باقی بماند یا از آن عبور کند. او هنوز در ذهنش شک داشت، اما به نوعی در دلش احساس راحتی میکرد که نمیتوانست آن را انکار کند.
آراد به آرامی نزدیکتر شد، نگاهش به چشمان لیلا دوخته شده بود. این لحظه، بدون هیچ حرفی، با شدت و هیجان در جریان بود. هیچکدام از آنها نمیخواستند این لحظه را از دست بدهند.
در آن لحظه، آراد با صدای ضعیفی گفت: «لیلا...»
و پیش از آن که ادامه دهد، لیلا لبهایش را بر لبهای او فشار داد. بوسهای که سرشار از حسرت و تردید بود، اما در عین حال یک گام بزرگ به جلو در این رابطه بود. آراد احساس کرد که در آن لحظه، همه چیز برای او معنی پیدا کرد. این بوسه شاید تنها یک آغاز باشد، ولی چیزی که در آن لحظه میان آنها وجود داشت، یک تصمیم نهایی بود.
وقتی از هم جدا شدند، نگاههایشان پر از سوالات بیجواب بود، اما همزمان هیچکدام نمیخواستند آن لحظه را تمام کنند.
لیلا با لبخندی محو گفت: «آراد... این یعنی چیزی به جز روابط دیگر میخواهی؟»
آراد که هنوز از آن بوسه غافلگیر شده بود، به آرامی جواب داد: «آره... بیشتر از هر چیزی. فقط میخواهم کنار تو باشم.»
لیلا سرش را پایین انداخت و با لبخند گفت: «بهتره زمان بگذره، شاید همه چیز روشن بشه.»
آراد این بار به او نگاهی عمیق انداخت، گویی که میخواست تمام رازهای دل او را بخواند. اما در همین لحظه، هر دو متوجه شدند که چیزی بیشتر از هر چیزی در این رابطه جریان دارد.
آراد به محض اینکه به درب خانه لیلا نزدیک شد، قلبش تندتر میزد. قدمهایش سنگین شده بودند، انگار که هر گامش به عمق این رابطه پیچیده و پر از احساسات نزدیکتر میشود. آن لحظه، ذهنش پر از سوالات و احساسات متناقض بود. آیا لیلا به او اجازه میدهد که وارد دنیای پیچیدهاش شود؟ آیا او آماده است که پس از تمام این سکوتها، حقیقت را بر زبان بیاورد؟ آراد یک نفس عمیق کشید و به زنگ در فشار آورد.
لحظاتی گذشت. سکوتی سنگین از آن طرف در به گوش میرسید. سپس صدای قدمهایی آمد که هر لحظه نزدیکتر میشد. آراد هیچوقت اینطور از احساساتش نترسیده بود، ولی اکنون تمام وجودش پر از اضطراب بود. وقتی در باز شد، لیلا در آستانه در ایستاده بود. نگاهش از همیشه بیشتر سرد و دور از دسترس به نظر میرسید.
آراد ابتدا به چشمهایش نگاه کرد، نمیدانست چه بگوید. کلمات در دهانش سنگین بودند. اما در نهایت، به حرف آمد: «لیلا… میخواستم… میخواستم ببینمت.»
لیلا به آرامی قدم به داخل گذاشت و در را پشت سرش بست. هنوز چیزی نگفته بود، فقط نگاهش را از آراد بر نمیداشت. انگار که منتظر چیزی بود.
آراد با صدای گرفته و کمی لرزان ادامه داد: «من نمیدونم چی بین ما پیش اومده. از اون شب هر روز فکرت منو به خودش مشغول کرده، ولی هیچوقت جرات نکردم حرفی بزنم. نمیدونم تو چی فکر میکنی، ولی میخواستم حداقل این رو بگم…»
لیلا نفس عمیقی کشید و به آرامی به سمت مبل نشست. چشمانش کمی از احساسات مخفیانه پر شده بود، ولی چیزی در درونش بود که نمیخواست آن را به آراد نشان دهد. او سعی میکرد فاصلهای که در این مدت ایجاد شده بود را حفظ کند، ولی احساساتش بیشتر از هر زمان دیگری در حال به جوش آمدن بودند.
«آراد، میدونی… من هم همونطور که تو فکر میکنی نمیدونم چی بگم. من یه مدت طولانی برای خودم گفتم که هیچ وقت نمیتونم دوباره به کسی اعتماد کنم. از هر کسی که به من نزدیک میشد فرار میکردم، ولی نمیدونم چرا وقتی تو هستی، احساس میکنم که چیزی در دل من تغییر کرده. نه به خاطر شایعات، نه به خاطر نگاهها، بلکه به خاطر خود تو.»
آراد دستانش را فشرد، دلتنگی و اضطراب در چشمانش خود را نشان میداد. «تو همیشه منو گیج میکنی، لیلا. هیچ وقت نتونستم بفهمم چرا اینقدر به سمتت کشیده شدم.»
لیلا نگاهش را به زمین دوخت، سرش را پایین انداخت و بعد از لحظهای سکوت گفت: «من هم همونطور که گفتم نمیتونم این رو بپذیرم. من هنوز اون چیزی که اتفاق افتاد رو به طور کامل درک نکردم، ولی من از اون شب… نمیتونم فراموش کنم. نمیتونم فرار کنم از این احساس.»
آراد به آرامی قدمی به سمت او برداشت، ولی در نگاه لیلا چیزی بود که همچنان او را نگه میداشت. احساسات پیچیدهای که درونش وجود داشت، او را مجبور به عقب نشینی میکرد.
همچنان سکوت فضای اتاق را پر کرده بود، و در دل هر دو، سوالات بیجواب و احساسات ناخودآگاه بودند. در این لحظه، هیچ کدام نمیدانستند که آینده چه خواهد بود. فقط چیزی در دلشان بود که نمیتوانستند آن را انکار کنند.