View in Telegram
🌸 رمان سایه ها میخندند نویسنده : پروین_ن پارت 51 🌸 آراد همیشه از شلوغی و جمعیت می‌ترسید، اما این ترس به تدریج به یک اضطراب غیرقابل کنترل تبدیل شده بود. از کودکی از شلوغی‌های بیش از حد گریزان بود و در بزرگسالی، ترس از تاریکی و فضای پرجمعیت به صورت واضح‌تری خودش را نشان داده بود. در هر مکان شلوغی که می‌رفت، احساس می‌کرد که دنیا در اطرافش فرو می‌ریزد. صدای هزاران نفر، حرکت‌های سریع و هیاهوی زیاد به قدری اضطراب‌آور بود که قلبش تندتر می‌زد و نفس کشیدن برایش سخت می‌شد. این ترس به حدی رسید که آراد تصمیم گرفت از آن زندگی پر از شلوغی‌های شهری که همیشه در آن بود، فرار کند. شهر ساحلی کوچک، جایی که هیچ‌گاه جمعیت زیادی در آن نبود و همه چیز آرام بود، مقصدی شد که او انتخاب کرد. اینجا، به نظرش، می‌توانست نفس بکشد و برای اولین بار در زندگی‌اش احساس آرامش کند. اما چیزی که آراد نمی‌دانست، این بود که در این شهر ساحلی، جایی که به دنبال آرامش بود، قلبش به سمت کسی کشیده می‌شود که برایش یک معماست. یک روز، وقتی آراد و لیلا در کافه با هم می‌نشینند، او احساس می‌کند که شلوغی اطرافش شروع به عذاب دادن او می‌کند. صدای ناهنجار صحبت‌های مشتری‌ها، برخورد‌های تصادفی صندلی‌ها و حرکت‌های سریع مردم، همه او را به هم می‌ریزند. دست‌هایش عرق می‌کند و قلبش تندتر می‌زند. اما چیزی در درونش، نگاه لیلا، به او این قدرت را می‌دهد که آرام بماند. لیلا متوجه تغییرات در حالت آراد می‌شود. نگاهش کمی سردرگم و نگران می‌شود. او برای لحظه‌ای به آراد نزدیک می‌شود و با صدای آرام و نرمی می‌پرسد: لیلا: "آراد، چیزی خوب نیست؟ تو... نگران به نظر می‌رسی." آراد سعی می‌کند خودش را جمع و جور کند، اما اضطراب او بیشتر از چیزی است که تصور می‌کند. برای اولین بار، به سختی می‌تواند جواب دهد. آراد: "فقط... کمی خسته‌ام، هیچ چیز خاصی نیست. فقط کمی به هوای تازه نیاز دارم." لیلا همچنان نگاه می‌کند و احساس می‌کند که چیزی در دل آراد پنهان است. او بی‌خبر از راز بزرگ آراد، تلاش می‌کند تا او را آرام کند. لیلا: "من اینجا هستم، تو می‌توانی با من صحبت کنی. اگر چیزی هست که اذیتت می‌کند، نگران نباش، می‌توانی به من بگویی." اما آراد همچنان نمی‌تواند به او توضیح دهد. از طرفی نمی‌خواهد لیلا را وارد دنیای پیچیده‌ی ترس‌های خود کند، اما از طرف دیگر نمی‌تواند انکار کند که او به شخصی خاص تبدیل شده که قادر است به آراد کمک کند تا از این بحران‌های درونی عبور کند. آراد به یاد می‌آورد که در گذشته، تنها وقتی که در یک محیط امن و آرام قرار داشت، می‌توانست کمی از این ترس‌ها فرار کند. از وقتی که به این شهر ساحلی آمده بود، گاهی اوقات شب‌ها در کنار دریا قدم می‌زد و احساس می‌کرد که تمام دنیا به اندازه‌ی خودش کوچک است. اما اکنون، هنگامی که در کنار لیلا است، ترس از جمعیت و شلوغی‌ها دوباره به سراغش می‌آید. او نمی‌داند که چطور این اضطراب را از خود دور کند و هنوز نمی‌تواند به طور کامل به لیلا بگوید که چه بر سرش می‌آید. لیلا که کم کم متوجه برخی از تغییرات در رفتار آراد می‌شود، یک روز تصمیم می‌گیرد تا از او بیشتر بپرسد. در یک شب آرام، آن‌ها کنار دریا می‌نشینند. این بار، آراد بی‌اختیار بیشتر از همیشه به دریا نگاه می‌کند و احساس می‌کند که آرامش خاصی در دلش پیدا می‌شود. لیلا در سکوت کنار او می‌نشیند و صبر می‌کند. بعد از چند دقیقه، آراد سرش را بالا می‌آورد و به لیلا نگاه می‌کند. دست‌هایش لرزان است و نفسش را آرام بیرون می‌دهد. آراد: "این مدت که به اینجا آمده‌ام... چیزی که همیشه مرا آزار می‌دهد... ترس از شلوغی، ترس از جمعیت... نمی‌خواستم بگویم، اما انگار نمی‌توانم به هیچ کسی در دنیا توضیح بدهم." لیلا به آرامی دست او را می‌گیرد و نگاهش پر از همدلی می‌شود. لیلا: "آراد، من با تو هستم. نمی‌دانم چرا اینطور هستی، ولی این را می‌دانم که هیچ‌چیز نمی‌تواند میان ما فاصله بیندازد. تو باید خودت را بیشتر دوست داشته باشی، چون من هر طور که باشی تو را خواهم پذیرفت." این جمله‌ها، همان لحظه‌ای بودند که آراد احساس کرد که ممکن است در کنار لیلا، با تمام ترس‌هایش روبرو شود. لیلا او را پذیرفته بود، همان‌طور که بود. ---
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily