View in Telegram
🌸 رمان سایه ها میخندند نویسنده : پروین_ن پارت 53 🌸 بعد از عروسی، رابطه‌ی آراد و لیلا به طرز شگفت‌انگیزی عمیق‌تر شد. لیلا دیگر به خوبی می‌دانست که آراد احساسات پیچیده‌ای نسبت به او دارد، اما هنوز هم جرات بیان کامل این احساسات را نداشت. از سوی دیگر، آراد نیز از این که همه‌چیز به تدریج با لیلا پیش می‌رفت، خوشحال بود، اما ترس‌هایی در دلش داشت. بعد از شب عروسی، هر دو به آرامی در دل شب به خانه‌هایشان برگشتند، اما در قلبشان چیزی تغییر کرده بود. برای آراد، این شب نشانه‌ای از ورود به دنیای جدیدی بود که در کنار لیلا به آن تعلق داشت. او که همیشه از شلوغی‌ها و جمعیت‌ها فراری بود، حالا به نوعی در کنار لیلا احساس امنیت و آرامش می‌کرد. این موضوع حتی در تفکراتش نیز تاثیر گذاشته بود. روز بعد، آراد مثل همیشه زود از خواب بیدار شد، اما چیزی در نگاهش تغییر کرده بود. او روی بالکن آپارتمانش ایستاده بود، نسیم ملایم ساحل را احساس می‌کرد و فنجان قهوه‌ای در دستش داشت. ذهنش پر از تصویرهایی از لیلا بود: لبخندش، صدای خنده‌اش، و حتی نگاه آرام اما گاهی پر از اندوهش. چیزی درون آراد می‌گفت که دیگر نمی‌تواند این احساسات را سرکوب کند. تصمیم گرفت به کافه برود. می‌دانست که لیلا معمولاً صبح‌ها آنجا نیست، اما باز هم ناخودآگاه او را به سمت کافه می‌کشاند. وقتی وارد کافه شد، فضا کاملاً خلوت بود. تنها چند مشتری در گوشه‌ای نشسته بودند و صدای ملایم موسیقی کلاسیک از بلندگوها شنیده می‌شد. آراد پشت میز همیشگی‌اش نشست و به دریا خیره شد. ذهنش پر از افکار پراکنده بود، اما یک سؤال در میان همه آن‌ها پررنگ‌تر بود: آیا باید قدم بعدی را بردارد؟ آیا لیلا هم واقعاً آماده است؟ ناگهان صدایی آشنا از پشت سرش بلند شد: لیلا: "صبح به خیر، استاد." آراد با تعجب برگشت و لیلا را دید که با یک سینی در دست، پشت سرش ایستاده بود. او شاداب‌تر از همیشه به نظر می‌رسید، با موهای باز و یک پیراهن ساده که او را بی‌نهایت جذاب نشان می‌داد. آراد: "صبح به خیر، لیلا. فکر نمی‌کردم تو امروز اینجا باشی." لیلا با لبخند گفت: "کافه همیشه بخشی از زندگی منه. حتی وقتی خسته‌ام یا چیزی ذهنم رو مشغول کرده، اینجا رو انتخاب می‌کنم." او سینی را روی میز گذاشت و خودش روی صندلی روبه‌روی آراد نشست. برای چند لحظه، هیچ‌کدام چیزی نگفتند. سکوت میانشان پر از معنا بود، پر از حرف‌هایی که هنوز گفته نشده بود. لیلا بالاخره سکوت را شکست: لیلا: "عروسی دیشب خوب بود، نه؟ خیلی وقت بود اینقدر خوشحال نشده بودم." آراد با لبخند سر تکان داد: "بله، خوب بود. البته... برای من کمی عجیب بود. اما خوشحالم که تو راحت بودی." لیلا کمی به سمت جلو خم شد و با نگاهی مستقیم به چشمان آراد گفت: "می‌دونی، آراد... گاهی فکر می‌کنم تو خیلی بیشتر از چیزی که نشون می‌دی، درگیر این دنیا هستی. این‌طور نیست؟" آراد لحظه‌ای مکث کرد. می‌دانست که لیلا منظورش را درک کرده است، اما هنوز آمادگی نداشت همه چیز را بگوید. فقط به آرامی پاسخ داد: آراد: "شاید. اما همه ما گذشته‌ای داریم که نمی‌خوایم دیگران زیاد ازش بدونن." لیلا با لحن آرام گفت: "همین گذشته‌ها هستن که ما رو می‌سازن. ولی چیزی که من می‌بینم، تو کسی هستی که همیشه سعی می‌کنی قوی باشی، حتی وقتی لازم نیست." این حرف لیلا، مثل یک تیر به قلب آراد نشست. او احساس کرد که لیلا او را بهتر از هر کسی درک می‌کند. در همان لحظه، تلفن همراه آراد زنگ خورد. او با عجله گوشی‌اش را از جیبش درآورد و به شماره نگاه کرد. شماره ناشناس بود. آراد: "ببخشید، باید جواب بدم." لیلا با سر تایید کرد و آراد از پشت میز بلند شد و به سمت بیرون رفت. وقتی تماس را جواب داد، صدای زنی از آن طرف خط بلند شد: زن: "سلام، آقای دماوندی؟ من از یک انتشارات تماس می‌گیرم. می‌خواستم بدونم که آیا کتاب جدیدتون آماده است؟ زمان تحویل کمی نزدیکه." آراد برای لحظه‌ای همه چیز را فراموش کرد. او درگیر پروژه جدیدش بود، اما حالا انگار چیزی بزرگ‌تر از کار ادبی‌اش در حال شکل‌گیری بود. وقتی آراد به داخل کافه برگشت، لیلا رفته بود. روی میز یک یادداشت کوچک گذاشته شده بود: "آراد، زندگی همیشه فرصت‌هایی برای بازگشت داره. اما این تو هستی که باید تصمیم بگیری کِی و چطور از اون‌ها استفاده کنی." آراد یادداشت را در دستش گرفت و به خط ظریف و زیبای لیلا خیره شد. در همان لحظه فهمید که لیلا فقط یک زن در زندگی او نیست؛ او کلید باز شدن گره‌های درونی‌اش است.
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily