🌸 آراد پس از خروج از دانشگاه، با همان افکار درهموبرهمش به سمت خانه رانندگی کرد. تصویر آن دختر ناشناس، با چشمان عسلی و چهرهای که به طرز عجیبی در ذهنش نقش بسته بود، مدام جلوی چشمش میآمد. نمیدانست چرا این برخورد کوچک ذهنش را تا این حد مشغول کرده است.
وقتی به خانهاش رسید، آپارتمانی کوچک و مینیمال با دکور ساده، سعی کرد خود را به آرامش برساند. کت خاکستریاش را روی صندلی انداخت، شالگردنش را باز کرد و مستقیم به آشپزخانه رفت. یک فنجان قهوه درست کرد و با آن به سمت میز کارش بازگشت.
لپتاپش روشن بود و صفحهای خالی از کلمات، گویی به او خیره شده بود. سعی کرد داستانش را ادامه دهد، اما هر جملهای که مینوشت، به نظرش بیمعنی میآمد. انگار چیزی گم شده بود؛ شاید همان چشمان عسلی که هنوز ذهنش را رها نمیکردند.
روی صندلی جابهجا شد، قلمش را برداشت و دفتر یادداشت کوچکی را ورق زد. چند خطی نوشت، اما باز هم نتوانست به عمق فکرش دست پیدا کند. در همان لحظه، صدای زنگ موبایلش رشته افکارش را برید. نگاهی به صفحه انداخت و لبخندی بر لبانش نشست. "مامان" روی صفحه گوشی ظاهر شده بود.
– الو، مامان؟ خوبی؟
صدای گرم مادرش از آن سوی خط آمد: – سلام پسرم، حالت خوبه؟ دیر تماس گرفتی امروز. دلم شور میزد.
آراد لبخند زد، انگار صدای مادرش تمام خستگی روزش را پاک کرده باشد. – مامان جون، حالم خوبه. همین امروز تدریسم شروع شد، سرم شلوغ بود.
– خداقوت، ولی تو هیچ وقت برای من وقت نداری. فقط میخوام بدونم خوبی، غذا خوردی، سرما نخوردی؟
آراد با خنده گفت: – مامان، تو که میدونی، من از وقتی مستقل شدم یاد گرفتم به خودم برسم. غذام رو خوردم، قهوهم رو هم دارم. همه چیز خوبه، نگران نباش.
اما مادرش با لحنی ملایمتر ادامه داد: – آراد، این همه دوری سخت نیست برات؟ من نگرانم که تنها باشی.
آراد برای لحظهای سکوت کرد. واقعیت این بود که گاهی شبها تنهایی آزارش میداد، اما نمیخواست نگرانی مادرش بیشتر شود. – نه مامان، سخت نیست. اینجا خوبه، دریا نزدیکه، هوا تمیزه. کارم رو دوست دارم. فقط گاهی... گاهی وقت نمیکنم باهات حرف بزنم، وگرنه همه چیز خوبه.
مادرش آهی کشید و با لحنی که دلش برای پسرش تنگ شده بود گفت: – من فقط خوشحالم که حالت خوبه، ولی اگه چیزی اذیتت میکنه، بهم بگو. تو که همیشه قوی بودی.
آراد با ملایمت گفت: – ممنون مامان، تو همیشه قوت قلب منی. الانم باید یه کم روی داستانم کار کنم، ولی قول میدم زود زود بهت زنگ بزنم.
– باشه پسرم، مراقب خودت باش.
– تو هم همینطور.
بعد از قطع کردن تماس، آراد برای چند لحظه به صفحه خالی لپتاپش خیره شد. مکالمه با مادرش گرمایی در دلش ایجاد کرده بود، اما آن تصویر ناگهانی، دختر ناشناسی که ظهر با او روبرو شده بود، هنوز ذهنش را رها نمیکرد.
شاید باید برای نوشتن داستانش از همین دختر الهام میگرفت... اما چه چیزی در چهره او بود که اینقدر خاص بود؟
آراد با قدمهای آرام و فکری آشفته از دانشگاه خارج شد. اولین روز تدریسش در شهری که هنوز کاملاً برایش غریبه بود، آنطور که میخواست پیش نرفته بود. نه از دانشجوهایش رضایت داشت و نه از خود. نسیم ملایمی که از سمت دریا میوزید، کت اسپرت خاکستریرنگش را به حرکت درآورد و عطر تلخ عادتیش را در هوا پخش کرد. قامت بلندش، نگاههایی کنجکاو و تحسینبرانگیز را به سمت خود جلب میکرد، اما آراد بیاعتنا به همه، غرق در افکار خودش بود.
به سمت پارکینگ رفت و سوییچش را از جیبش بیرون آورد. نقرهای ماشین در زیر نور آفتاب میدرخشید. وقتی پشت فرمان نشست، دستانش برای لحظهای روی فرمان مکث کردند. نگاهش از روی شیشه جلو به فضای سبز بیرون افتاد. چیزی میان آرامش دریا و شلوغی ذهنش گم شده بود.
ماشین را روشن کرد و آرام از پارکینگ بیرون زد. هنوز چند متر نرفته بود که سایهای بهسرعت جلویش پرید. آراد با صدای جیغ لاستیکها و قلبی که ناگهان به تپش افتاده بود، پدال ترمز را محکم فشرد. سرش را با شتاب بلند کرد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است.
دختری درست جلوی ماشین ایستاده بود. قامتش ظریف و کشیده، با موهایی بلند و خرمایی که نسیم آنها را به حرکت درآورده بود. چهرهاش به طرز عجیبی زیبا بود؛ با پوستی گندمگون و چشمانی درشت و عسلی که ترس و حیرت در آن موج میزد. لبهای برجستهاش نیمهباز بودند، انگار که بخواهد چیزی بگوید، اما کلماتش در گلو گیر کرده باشد. لباس سادهاش، ترکیبی از شلوار جین و بلوز سفید گشاد، در عین بیپیرایگی، او را از دیگران متمایز میکرد.
آراد که هنوز بهتزده بود، شیشه ماشین را پایین کشید. لحنش نه سرد بود و نه گرم؛ بیشتر نشاندهنده حالتی از بیحوصلگی و کنجکاوی بود. – خانم، حالتون خوبه؟
دختر سرش را بهسختی تکان داد و گفت: – بله، بله... متأسفم. حواسم نبود.
آراد نگاهش را از چشمان عسلی دختر گرفت و به جاده مقابل انداخت. برای لحظهای نمیدانست چه بگوید یا چه کار کند. دختری که هنوز اسمش را نمیدانست، چیزی در نگاهش داشت که انگار برای چند ثانیه زمان را متوقف کرده بود.
او فقط سعی کرد بیتفاوت به نظر برسد و گفت: – دقت کنید. اینجا جای دویدن نیست.
دختر باز هم عذرخواهی کرد، اما این بار نگاهش کمی طولانیتر روی آراد ماند. آراد با تکان دادن سر، شیشه را بالا کشید و گاز داد. اما در آینهبغل، باز هم تصویر آن چهره ماندگار بود.
او نمیدانست چرا این دختر بیحواس، که فقط چند ثانیه مقابل ماشینش ظاهر شده بود، حالا ذهنش را اشغال کرده است. اما هر چه که بود، آن نگاه عجیب و غمگین چشمان عسلی هنوز همراهش بود، حتی وقتی به خانه رسید و چراغهای خیابان کمکم روشن شدند.
هر آنچه را که برای دیگران آرزو دارید دریافت خواهید کرد
اگر آرزو دارید دیگران در آرامش باشند،آرامش دریافت خواهید کرد اگر می خواهید دیگران عشق و محبت را احساس کنند، عشق و محبت دریافت خواهید کرد اگر فقط زیبایی ها و ارزش های دیگران را مشاهده کنید،همین ویژگی ها به شما باز خواهد گشت فقط آنچه را که در قلب تان دارید هدیه می کنید و آنچه را که هدیه می کنید جذب خواهید کرد🌈
بعد از کلاس، چند نفر از دانشجویان دور او جمع شدند و سوالهایی درباره نویسندگی و کتابهایش پرسیدند. یکی از آنها، دختری به نام "روژان"، با اعتمادبهنفس گفت: "استاد، اگه بخوایم توی داستانمون چیزی از واقعیتهای زندگی بنویسیم که ممکنه دردناک باشه، باید چیکار کنیم؟"
آراد با لحنی آرام گفت: "باید شجاع باشید. داستانهایی که از دل درد و حقیقت میان، ماندگارترینها هستن. ولی یادت باشه، اول باید خودت با اون حقیقت روبهرو بشی."
روژان سر تکان داد و گفت: "ممنون، استاد."
بعد از کلاس، آراد در راهروی دانشگاه قدم میزد و به دانشجویانی که با عجله به سمت کلاسهایشان میرفتند نگاه میکرد. اما ناگهان، چیزی در میان جمعیت نگاهش را متوقف کرد.
دختری با موهای بلند گندمگون که کیف سادهای به دوش داشت و به آرامی در راهرو قدم میزد. آراد نمیتوانست باور کند. لیلا بود.
او برای لحظهای ایستاد و به او خیره شد. لیلا متوجه او نشد و بیآنکه نگاهش را بالا بیاورد، وارد یکی از کلاسها شد. آراد حس کرد قلبش تندتر میزند. چرا لیلا اینجا بود؟ چرا چیزی نگفته بود؟
او نمیتوانست پاسخی برای این سوالها پیدا کند، اما یک چیز را مطمئن بود: این دیدار ناتمام، چیزی درونش را روشن کرده بود.
وقتی وارد کلاس شد، دانشجویان با کنجکاوی به او نگاه کردند. برخی مشغول صحبت بودند، برخی سرشان در گوشی بود، و چند نفر هم با لبخند و هیجان منتظر شروع کلاس بودند. آراد پشت میز استاد ایستاد و گفت: "سلام به همگی. من آراد فروزان هستم، استاد جدید درس ادبیات خلاقه."
چند دانشجو بلند خندیدند و یکی از آنها با لحنی شوخ گفت: "استاد ادبیات خلاقه؟ یعنی میخواید به ما یاد بدید چطوری خیالپردازی کنیم؟"
آراد لبخندی زد. "خیالپردازی خوبه، اما قرار نیست فقط خیال کنیم. میخوایم از کلمات زندگی بسازیم. حالا ببینم چند نفر اینجا جرأت دارن اولین داستان کوتاهشون رو بنویسن؟"
کلاس کمی ساکت شد، اما کمکم شور و هیجان در بین دانشجویان شکل گرفت. آراد متوجه شد که بسیاری از آنها پر از سوال و ایدهاند، اما شاید کمی از نشان دادن خودشان میترسند.
او بحث را با موضوع سادهای شروع کرد: "اگر قرار بود داستان زندگیتون رو بنویسید، اولین جملهای که مینوشتید چی بود؟" دانشجویان شروع به نوشتن کردند و صدای قلمها، کلاس را پر کرد. آراد در این لحظه حس کرد که شاید بتواند از طریق این کلاس، نه تنها به آنها چیزی یاد بدهد، بلکه بخشی از خودش را هم پیدا کند.
صبح زود، آراد زودتر از انتظار وارد دانشگاه شد. ساختمان قدیمی و سادهای که رنگهای گرم و خاکی آن به چشم میآمد، مثل بیشتر چیزهای این شهر، حس آرامش و نوستالژی را در خود داشت. صدای همهمه دانشجویان و قدمهای شتابزدهشان روی سنگفرشهای ورودی، یادآور شور و هیجان روزهای دانشجویی خودش بود.
او وارد دفتر اساتید شد و با چند همکار آشنا شد. هرچند این دیدارها رسمی و کوتاه بود، اما به نظر میرسید همه با خوشرویی او را پذیرفتهاند. یکی از اساتید مسنتر، که خودش را "دکتر پوریا" معرفی کرد، به شوخی گفت: "شهر ما کوچیکه، استاد. زود با همهمون آشنا میشید. البته حواستون باشه، دانشجوها اینجا بیشتر از ما تو چشماند."
آراد لبخند زد و سر تکان داد. او میدانست این روز برایش ساده نخواهد بود. وارد شدن به یک محیط جدید همیشه چالشبرانگیز بود، اما آراد آماده بود تا خودش را با این فضا وفق دهد.
آراد به دفترچهاش اشاره کرد. "من خیالپردازی نمیکنم. دنبال یه داستان خوب میگردم." لیلا نگاهی به دفترچه کرد. "داستانها همیشه اطرافت هستن. فقط باید چشماتو باز کنی."
آراد لبخند زد. "مثل چی؟ منظورت این ساحل و این امواجه؟" لیلا به دریا خیره شد. نگاهش برای لحظهای تاریک شد. "نه. منظورم آدمهاییه که نمیبینی."
سکوتی سنگین بینشان افتاد. آراد نمیخواست فشار بیاورد، اما چیزی در نگاه لیلا بود که او را به سمت پرسیدن میکشاند. "داستان خودت چیه؟"
لیلا خندید، اما این خنده تلخ بود. "داستان من؟ بهتره توی همون دفترچه خالی بمونه. چون وقتی یه نفر داستانش رو تعریف میکنه، یا دستکم یه تیکهاش رو، اون داستان دیگه مال خودش نیست."
آراد برای لحظهای مکث کرد. او میفهمید که لیلا چیزی برای پنهان کردن دارد. اما این رازها بود که داستان را میساختند. "شاید داستانت بتونه کسی رو نجات بده." آراد این را به آرامی گفت.
لیلا به او نگاه کرد. این بار چشمانش نرمتر بود، اما هنوز چیزی در آنها پنهان بود. "شاید. اما هنوز وقتش نیست." او بلند شد و گفت: "اگه چیزی لازم داشتی، من داخل هستم. و یادت باشه، بهترین داستانا از جاهایی میان که فکرش رو نمیکنی."
وقتی لیلا رفت، آراد به دفترچهاش نگاه کرد. او هنوز چیزی ننوشته بود، اما حس میکرد چیزی در این شهر در انتظارش است. چیزی که اگر به اندازه کافی صبر کند، خودش را نشان خواهد داد.
آراد قلمش را روی کاغذ گذاشت و این جمله را نوشت: "گاهی وقتها، داستانها در سکوت زاده میشوند."
او لبخندی زد و به افق خیره شد، جایی که دریا و آسمان به هم میرسیدند، و حس کرد داستان او تازه شروع شده است.
آراد صبح روز بعد، وقتی هوا هنوز از گرمای ظهر اشباع نشده بود، دوباره به سمت کافه لیلا قدم زد. این بار نمیخواست داخل برود. چیزی در آنجا او را بیش از حد به فکر فرو میبرد. میزهای جلوی کافه که رو به دریا چیده شده بودند، جایی مناسبتر برای نوشتن به نظر میرسیدند.
او یکی از میزها را انتخاب کرد که کمی دورتر از ورودی بود. دفترچهاش را باز کرد، اما صفحههای خالی به او خیره شده بودند. انگار کلمات، مانند حسهای گذشتهاش، فرار کرده بودند. او قلم را برداشت و در همان حال که نسیم صبحگاهی لبههای کاغذ را به حرکت درمیآورد، به فکر فرو رفت.
به یاد شب قبل افتاد. لبخند عجیب لیلا، قهوه تلخی که هنوز طعمش روی زبانش بود، و حرفهایی که ناتمام مانده بود. شاید خودش هم نمیدانست چرا بازگشته، اما چیزی در آن زن او را کنجکاو کرده بود.
هنوز درگیر این افکار بود که صدای آشنایی بلند شد: "دوباره برگشتی؟"
آراد سر بلند کرد. لیلا بود، این بار بدون پیشبند، با لیوانی در دست که از آن بخار بلند میشد. "صبحها اینجا میشینم تا ببینم امروز چند نفر مثل تو خیالپردازی میکنن." لیلا حرفش را با کنایه گفت و روی صندلی کناری آراد نشست.
فصل اول _پارت 2 🌸 "کافه مال توئه؟" آراد با تردید پرسید. زن لبخندی زد و به تابلوی چوبی بالای سرش اشاره کرد که روی آن با خطی ناصاف نوشته شده بود: "کافه ساحلی لیلا". "از اینجا که پیداست."
آراد به کافه خیره شد. جای کوچکی بود با چند میز ساده و چراغهایی که در تاریکی زودهنگام غروب مثل فانوسهای ساحلی میدرخشیدند. حس کرد چیزی درباره این کافه او را به خود میکشد؛ نه فقط ظاهرش، بلکه حس عجیبی که در هوا جریان داشت.
لیلا از کنار او رد شد و گفت: "اگه نمیخوای سفارش بدی، بهتره بری. جایی برای تماشاچی نداریم." این جمله آراد را تکان داد. او عادت داشت که همه چیز را از دور تماشا کند، بدون این که واقعاً درگیر شود. اما این بار، بدون فکر کردن، قدمی به جلو برداشت. "یه قهوه. تلخترینش."
لیلا سر تکان داد و به سمت کافه رفت. آراد پشت یکی از میزها نشست و به صدای دریا گوش سپرد. چیزی در این شهر غریب وجود داشت، چیزی که مثل زخمهای او، هنوز به طور کامل آشکار نشده بود.
وقتی لیلا با فنجان قهوه برگشت، کنار او ایستاد و بیمقدمه پرسید: "تو کی هستی؟" آراد لبخند زد، اما لبخندش طعم تلخی داشت. "کسی که دنبال گمشدهش میگرده."
لیلا به او نگاه کرد، نگاهش نه کنجکاو بود، نه قضاوتگر، فقط خالی از سوال. "خب، اینجا چیزی رو که دنبالش میگردی پیدا نمیکنی." آراد فنجان را برداشت و اولین جرعه را نوشید. قهوه تلخ بود، اما نه به تلخی زندگیاش. "شاید پیدا کنم. شاید هم فقط امیدوارم پیدا کنم."
لیلا چیزی نگفت، فقط برگشت و به سمت کافه رفت. اما آراد میدانست این مکالمه تمام نشده است. نه حالا، نه اینجا، نه با این زن.
او به ساحل نگاه کرد، جایی که آسمان و دریا در افق محو میشدند، و فکر کرد: "این شهر رازهایی داره. شاید، فقط شاید، راز من هم اینجا دفن شده باشه."
نسیم گرم و شرجی شهر ساحلی مثل پتویی سنگین روی شانههای آراد افتاده بود. خورشید نیمهجان غروب، آخرین بارقههای طلاییاش را روی آب میریخت و ساحل در حال آرام گرفتن بود. او در ماشین قدیمیاش نشسته بود و به منظره خیره شده بود، گویی تلاش میکرد از همان ابتدا جایی در این شهر کوچک پیدا کند که دردهایش را در آن دفن کند.
آراد پیاده شد و قدمهایش روی ماسهها سنگینی کرد. برای اولین بار در تمام این ماهها، احساس کرد صدای امواج میتواند سکوت آزاردهنده ذهنش را بشکند. هنوز درگیر این فکر بود که صدایی نرم و موزون از پشت سرش بلند شد: "میخوای فقط نگاه کنی، یا یه چیزی سفارش بدی؟"
او برگشت و چشمانش به زنی با موهای بلند و گندمگون افتاد که پیشبند کافهای به تن داشت. صورتش آفتابسوخته بود، اما یک چیزی در نگاهش برق میزد، چیزی که آراد نمیتوانست تشخیص دهد؛ شاید اعتمادبهنفسی که از جنس غرور نبود، یا شاید خستگیای که به زیباییاش افزوده بود.