🌸رمان ✨ سایه ها میخندند ✨
نویسنده : پروین_ن
پارت 47
🌸
آراد به محض اینکه به درب خانه لیلا نزدیک شد، قلبش تندتر میزد. قدمهایش سنگین شده بودند، انگار که هر گامش به عمق این رابطه پیچیده و پر از احساسات نزدیکتر میشود. آن لحظه، ذهنش پر از سوالات و احساسات متناقض بود. آیا لیلا به او اجازه میدهد که وارد دنیای پیچیدهاش شود؟ آیا او آماده است که پس از تمام این سکوتها، حقیقت را بر زبان بیاورد؟ آراد یک نفس عمیق کشید و به زنگ در فشار آورد.
لحظاتی گذشت. سکوتی سنگین از آن طرف در به گوش میرسید. سپس صدای قدمهایی آمد که هر لحظه نزدیکتر میشد. آراد هیچوقت اینطور از احساساتش نترسیده بود، ولی اکنون تمام وجودش پر از اضطراب بود. وقتی در باز شد، لیلا در آستانه در ایستاده بود. نگاهش از همیشه بیشتر سرد و دور از دسترس به نظر میرسید.
آراد ابتدا به چشمهایش نگاه کرد، نمیدانست چه بگوید. کلمات در دهانش سنگین بودند. اما در نهایت، به حرف آمد:
«لیلا… میخواستم… میخواستم ببینمت.»
لیلا به آرامی قدم به داخل گذاشت و در را پشت سرش بست. هنوز چیزی نگفته بود، فقط نگاهش را از آراد بر نمیداشت. انگار که منتظر چیزی بود.
آراد با صدای گرفته و کمی لرزان ادامه داد:
«من نمیدونم چی بین ما پیش اومده. از اون شب هر روز فکرت منو به خودش مشغول کرده، ولی هیچوقت جرات نکردم حرفی بزنم. نمیدونم تو چی فکر میکنی، ولی میخواستم حداقل این رو بگم…»
لیلا نفس عمیقی کشید و به آرامی به سمت مبل نشست. چشمانش کمی از احساسات مخفیانه پر شده بود، ولی چیزی در درونش بود که نمیخواست آن را به آراد نشان دهد. او سعی میکرد فاصلهای که در این مدت ایجاد شده بود را حفظ کند، ولی احساساتش بیشتر از هر زمان دیگری در حال به جوش آمدن بودند.
«آراد، میدونی… من هم همونطور که تو فکر میکنی نمیدونم چی بگم. من یه مدت طولانی برای خودم گفتم که هیچ وقت نمیتونم دوباره به کسی اعتماد کنم. از هر کسی که به من نزدیک میشد فرار میکردم، ولی نمیدونم چرا وقتی تو هستی، احساس میکنم که چیزی در دل من تغییر کرده. نه به خاطر شایعات، نه به خاطر نگاهها، بلکه به خاطر خود تو.»
آراد دستانش را فشرد، دلتنگی و اضطراب در چشمانش خود را نشان میداد. «تو همیشه منو گیج میکنی، لیلا. هیچ وقت نتونستم بفهمم چرا اینقدر به سمتت کشیده شدم.»
لیلا نگاهش را به زمین دوخت، سرش را پایین انداخت و بعد از لحظهای سکوت گفت:
«من هم همونطور که گفتم نمیتونم این رو بپذیرم. من هنوز اون چیزی که اتفاق افتاد رو به طور کامل درک نکردم، ولی من از اون شب… نمیتونم فراموش کنم. نمیتونم فرار کنم از این احساس.»
آراد به آرامی قدمی به سمت او برداشت، ولی در نگاه لیلا چیزی بود که همچنان او را نگه میداشت. احساسات پیچیدهای که درونش وجود داشت، او را مجبور به عقب نشینی میکرد.
همچنان سکوت فضای اتاق را پر کرده بود، و در دل هر دو، سوالات بیجواب و احساسات ناخودآگاه بودند. در این لحظه، هیچ کدام نمیدانستند که آینده چه خواهد بود. فقط چیزی در دلشان بود که نمیتوانستند آن را انکار کنند.
....