.
#یادکرد#نقد_ادبیچگونه آئورا را نوشتم*
کارلوس فوئنتس
انتخاب: گروه ادبی پیرنگ
آئورا در آن لحظه زاده شد که ماریا کالاس در صدای یک زن، جوانی و پیری را با هم تجسم بخشید، زندگی دست در دست مرگ، جداناشدنی، فراخوانندهی وهم، و سرانجام، چهارمین، (و آخرین نام از) نامهای زن: جوانی، پیری، زندگی، مرگ.
هفت، آری، هفت روز برای آفرینش الهی لازم بود: به روز هشتم آفریدهی آدمی زاده شد و نامش تمنا بود. بعد از مرگ ماریا کالاس، من دیگربار خانم کاملیا، نوشتهی الکساندر دومای پسر را خواندم. خود داستان از اپرای وردی یا دیگر اجراهای بیشمار تئاتری و سینمایی آن بسیار والاتر است، زیرا عنصری از مرداربارگی جنونآسا را در خود دارد که در هیچیک از آن اجراها به چشم نمیخورد.
داستان با بازگشت آرمان دووال - آ. د. بی گمان همزاد الكساندر دوما به پاریس آغاز می شود، که آنجا در مییابد مارگریت گوتیه مرده است، همان مارگریت گوتیه که معشوق خود را بهسبب خواست مشکوک دووالِ پدر از دست داده است، پدری که میگوید از آن روی خواستار جدایی مارگریت از آرمان است که میخواهد وحدت خانواده را حفظ کند، اما احتمالاً به پسر خود رشک میبرد و میخواهد مارگریت را از آن خود داشته باشد. باری، دووالِ پسر نومیدانه بر سر گور زن در پرلاشز میشتابد. صحنهای که از پی میآید به یقین هذیان آمیزترین روایت مرداربارگی است.
آرمان اجازهی نبش قبر مارگریت را میگیرد. نگهبان گورستان به آرمان میگوید یافتن گور مارگریت دشوار نیست. بستگان مردگان خفته در کنار قبر مارگریت چندانکه او را شناخته بودند، اعتراض کرده بودند که برای زنی چون او جایی جداگانه باید اختصاص داد: روسپیخانهی مردگان. گذشته از این، هر روز کسی یک دسته گل کاملیا برای مارگریت میفرستد. این آدم ناشناس است. آرمان به معشوق مردهاش بدگمان میشود. او نمیداند این گلها را چه کسی میفرستد.
آه، ای کاش گناه دستکم ما را از ملال میرهانید، در مرگ یا در زندگی. این نخستین سخن مارگریت به هنگام دیدار با آرمان بود. «مونس جانها ملال نام دارد.» آرمان میخواهد مارگریت را از ملال بیکرانِ مرده بودن برهاند.
گورکن ها کار خود را آغاز میکنند. کلنگی به صلیب روی تابوت میخورد. تابوت را به آرامی بیرون میکشند، خاک سست فرو میریزد...
سرانجام در تابوت را برمیدارند. همگی دست بر بینی میگذارند، همگی، جز آرمان، واپس میروند...
آرمان زانو میزند، دست استخوانی مارگریت را برمیگیرد و میبوسد.
داستان تنها از این پس آغاز میشود: داستانی که مرگ آغازگر آن است و تنها در مرگ به کمال خود میرسد. داستان، کنش تمنای آرمان است برای یافتن موضوع تمنا: جسم مارگریت. اما از آنجا که هیچ تمنایی معصومانه نیست زیرا ما نه تنها تمنا میکنیم، بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آن چه تمنا کردهایم، دگرگونش کنیم - آرمان دووال بر جسد مارگریت گوتیه دست مییابد تا آن را به ادبیات بدل کند، به کتاب، به آن دوم شخص مفرد، تو که بنیاد تمنا در آئوراست.
تو: واژه ای که از آن من است، آنگاه که شبحوار در همهی ابعاد زمان و مکان، حتا فراتر از مرگ، حرکت میکند.
*قسمتی از یادداشتی به همین نام که توسط
عبدالله کوثری ترجمه شده است و در انتهای کتاب آئورا، آمده است.
#آئورا#کارلوس_فوئنتس#عبدالله_کوثری@peyrang_dastanwww.peyrang.org