پیرنگ | Peyrang

#عبدالله_کوثری
Канал
Логотип телеграм канала پیرنگ | Peyrang
@peyrang_dastanПродвигать
2,37 тыс.
подписчиков
123
фото
37
видео
1,07 тыс.
ссылок
گروه ادبی پیرنگ بدون هر نوع وابستگی، به مقوله‌ی ادبیات با محوریت ادبیات داستانی می‌پردازد. https://t.center/peyrang_dastan آدرس سايت: http://peyrang.org/ Email: [email protected]
.

#گاهنامه_شماره_دو_پیرنگ

معرفی و یادداشت بر روی رمان گرینگوی پیر، کارلوس فوئنتس

به یاد آوردن، مبارزه علیه فراموشی است

عطیه رادمنش احسنی

گرینگوی پیر یکی از رمان‌های مطرح نویسنده‌ی بزرگ مکزیکی، کارلوس فوئنتس (۱۹۲۸- ۲۰۱۲) است که در سال ۱۹۸۵ منتشر شد. ترجمه‌ی انگلیسی این رمان، یکی از پرفروش‌ترین آثار ادبیات امریکای لاتین در امریکای شمالی در آن دوره بود. این کتاب با ترجمه‌ی عبدالله کوثری، توسط نشر ماهی در سال ۱۳۹۲ در ایران منتشر شد.
گرینگوی پیر؛ رمان پرخواننده‌ی فوئنتس در مقایسه با سایر آثار این نویسنده، در ظاهر زندگی‌نامه‌ا‌ی تخیلی است از امبرزو بی‌یرس؛ نویسنده‌ی مطرح امریکایی، که در سال ۱۹۱۳ و در سن ۷۱ سالگی به مکزیک رفت و در دل‌آشوب انقلاب مکزیک گم شد و دیگر کسی از سرنوشت او باخبر نشد. فوئنتس بر بستر انقلاب مکزیک رمانی نوشته است جهان‌شمول برای عبور از مرزهای درونی و برونی انسان محصور شده در تعاملات اجتماعی و شخصی. رمانی که به مانند بسیاری از کارهای او بر محور عشق، مرگ و خاطره استوار است. سیاست، خشونت، شهوت و میهن‌پرستی مفاهیمی‌ اند که در جهت پیشبرد داستان و شناساندن شخصیت‌های داستانی به کار رفته‌اند. شخصیت‌هایی که در طول رمان و در تقابل با یکدیگر، بخشی از گذشته‌شان را به یاد می‌آورند. گذشته‌ای که آن‌ها را در موقعیت داستانی، به هم پیوند می‌دهد.

رمان در ذهن هریت وینسلو و به شکل خاطره‌ای که او از گذشته‌اش به یاد آورده، شروع می‌شود. زنی حدوداً سی ساله که به عنوان معلم انگلیسی به مکزیک رفته تا به دختر یکی از سرمایه‌داران و مالکان منطقه‌ای به نام میراندا، درس بدهد. او در آتش انقلاب و شورش به مکزیک می‌رسد، درست زمانی که آن خانواده‌ با حمله‌ی نیروهای انقلابی ژنرال آرویو و تصاحب ملک میراندا از آن‌جا گریخته‌اند. ولی با وجود ناآرامی‌ها، هریت تصمیم به ماندن دارد. او در اصل به مکزیک آمده تا از مرزهای درونی خودش رها شود. هریت آن سفر را به یاد می‌آورد و هم زمان با این یادآوری، تؤامان دو شخصیت اصلیِ دیگرِ رمان؛ گرینگو و ژنرال آرویو نیز شکل می‌گیرند.

عبارت «به یاد آورد» به مانند موتیفی در طول رمان تکرار می‌شود و تکه‌های گذشته‌ی شخصیت‌های رمان و ارتباط‌شان با مکزیک را ـ که به شکل پراکنده و سیال ‌ذهن روایت شده ـ به هم وصل می‌کند. خواننده به همراه هریت به گذشته‌ی او سفر می‌کند تا در این پوست‌اندازیِ لایه به لایه‌ در زمان، و آمیخته به عشق، خشم و شهوت به بخشایش و رهایی برسد.
هریت وینسلو با به یاد آوردن گذشته‌اش‌، شخصیت‌های رمان را می‌سازد و روند داستان و سیر اتفاقات در گذشته‌ی هریت و در ذهن شخصیت‌های داستان پیش می‌رود.

گرینگو؛ که بیش‌تر جاها در کتاب «پیرمرد» خطاب شده، همان نویسنده‌ی گریخته از خویش و سرزمین‌اش است که به مکزیک آمده تا بمیرد. پیرمردی آراسته که دل‌اش می‌خواهد در هنگام مرگ زیبا باشد. زیبا به معنی خوش‌قیافه: «می‌خواهم جنازه‌ی خوش‌قیافه‌ای باشم.»گرینگو ـ لقبی که مکزیکی‌ها به غریبه‌ها و به‌خصوص امریکایی‌ها می‌دهند. پیرمرد و یا همان گرینگو، در طول رمان با هویت و سرگذشتی مبهم باقی می‌ماند و حتا اسم‌اش را به زن نمی‌گوید. او با چمدان کوچکی همراه به مکزیک آمده است. در آن چمدان وسایل ریش‌تراشی و آینه، چند کتاب به قلم خودش و رمان دون‌کیشوت و یک کلت است. مرد اسبی خریده و در راه با نیروهای ژنرال جوان و بی‌سوادی به نام توماس آرویو برخورد کرده و با آن‌ها در ملک میراندا مانده ‌است. این‌گونه است که این سه شخصیت در یک زمان و مکان در مقابل هم قرار می‌گیرند.

ادامه‌ی این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ی دو پیرنگ، ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:

https://www.peyrang.org/shop/

#آمریکای_لاتین #کارلوس_فوئنتس #عبدالله_کوثری #عطیه_رادمنش_احسنی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_دو

گذشته، اندوه ملال‌آور حال است

یادداشتی بر روی داستان ملکه‌ی عروسک‌ها از کارلوس فوئنتس

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی


«ملکه‌ی عروسک‌ها» یکی از داستان‌های کوتاه «کارلوس فوئنتس» (۱۹۲۸ـ۲۰۱۲) در اصل طرح‌واره‌ای است از بارقه‌های خاطره‌ای در گذشته‌ی راوی داستان. گذشته، مرگ و عشق به مانند بیش‌تر آثار فوئنتس در این‌جا نیز از مفاهیم اصلی داستان ‌اند. فوئنتس؛ یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان امریکای لاتین، در کنار مارکز، یوسا و کورتاسار که به تولد جهانی ادبیات امریکای لاتین شهرت دارند، سهم بزرگی نیز در شکوفایی دوباره‌ی داستان کوتاه داشتند. تا جایی که بعضی از منتقدین و خوانندگان متعصب این هیولای ادبی معتقدند؛ داستان‌های کوتاه فوئنتس موفق‌تر از داستان‌های بورخس، نویسنده‌ی بزرگ آرژانتینی است.

داستان کوتاه همیشه خوانندگان محدودتری نسبت به رمان داشته و دارد. رمان‌های فوئنتس هم در مقایسه با داستان‌های کوتاه او، محبوبیت و اقبال عمومیِ بیش‌تری دارند. در ایران اغلب رمان‌های این نویسنده‌ی مکزیکی با ترجمه‌ی دقیق عبدالله کوثری به فارسی منتشر شده‌اند. داستان ملکه‌ی عروسک‌ها نیز با ترجمه‌ی عبدالله کوثری در مجموعه‌ی «داستان‌های کوتاه امریکای لاتین»، توسط نشر نی به چاپ رسیده.

ملکه‌ی عروسک‌ها، داستانی است ذهن‌مبنا در حسرت نشاط و خلسه‌ی دوران کودکی و در رثای زمان. زمانی که بی‌رحمانه تمام طراوت گذشته را تبدیل به واقعیتی زمخت و خاکستری کرده است.
راوی مرد بیست‌ونه ساله‌ای است که در ملال روزمرگی، کارتی را اتفاقی از لای یکی از کتاب‌های کتابخانه‌اش پیدا می‌کند. کتاب متعلق به دوران نوجوانی‌ او است. روی کارت با دست‌خطی کودکانه نوشته شده: «آمیلامیا دوست خوبش را فراموش نمی‌کند، به اینجا که نقشه‌ش را کشیدم بی‌یا تا من را ببینی.» و پشت کارت نقشه‌ی کوره‌راهی و نیمکتی که یادآور گذشته‌ی راوی است، نقاشی شده. زمانی که پسری چهارده ساله بوده و چند ساعتی را به دور از اجبار و فشار مدرسه، به خواندن کتاب‌ می‌گذرانده. با دیدن آن کارت، خاطره‌ی آن روزها و آن پارک و نیمکت و کتاب‌هایی که آن‌جا می‌خوانده و آمیلامیا ـ دختر و همبازی هفت ساله‌اش ـ را به یاد می‌آورد.
راوی بی‌نام‌ونشان داستان، در هزارتوهای گذشته و در یک سفر ذهنی تلاش می‌کند که چهره‌ی آمیلامیا و جزئیات گفت‌وگوها و اتفاقات گذشته را به یاد آورد.

فوئنتس داستان را در پنج بخش بازنمایی کرده است. پنج برش از گذشته و جست‌وجوی آن گذشته ـ آمیلامیا ـ در زمان دراماتیک داستان. بخش اول پیدا کردن کارت است و زدودن غبار از گذشته و حضور شبح‌گونه‌ی آمیلامیا در ذهن راوی. در بخش دوم داستان، راوی به همان شهر و خلوتگاه دوران نوجوانی بازمی‌گردد. شهری که بنا به گفته‌ی او سال‌ها از آن دور بوده است. موقعیت مکانی در این داستان بیش‌تر حالتی استعاری است و درون‌ذهنی. راوی به زمان حال گزارشی (استمراری) همه‌چیز را روایت می‌کند ـ مشاهدات‌اش از پارک کودکی و دنبال کردن نقشه‌ی آمیلامیا. فوئنتس با توصیفات زبانی منحصربه‌فردش و نثری تغزلی، هم وجه وهم‌گونه‌ی کار را شدت می‌بخشد و هم از طرفی با زمان افعال، وضعیتی گزارشی و واقعی خلق می‌کند. به گونه‌ای که انگار آمیلامیا عیش گمشده‌ی تمام خوانندگانی باشد که داستان را می‌خوانند و او وظیفه دارد آن گذشته و عیش را با زمان افعال، در اکنون، جاری کند. راوی از ابتدای این جست‌وجو و بعدتر تا انتهای داستان در همان زمان باقی می‌ماند و جاودانه می‌شود. و این مسیر کشف دوباره‌ی عیش که در نهایت مرگ سرخوشی است، استمرار زمان و تکرار ملال‌آور روزهاست.

متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.

خرید از طریق لینک زیر:
https://www.peyrang.org/shop/


#آمریکای_لاتین
#کارلوس_فوئنتس
#عطیه_رادمنش_احسنی
#عبدالله_کوثری



@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.
#معرفی_کتاب

«چه اتفاقی برای شیلی افتاده است.»

یادداشتی بر کتاب «حکومت نظامی» اثر خوسه دونوسو
 

نویسنده: سوزان روتا

 
بازگشت از تبعید به سرزمین مادری در سال‌های منتهی به دهه‌ی نود میلادی موضوع بهترین نوشته‌های نویسندگان آمریکای لاتین بوده است. خولیو کرتاثار در رمان «لی لی» و آلخو کارپانتیه در رمان «ردِ گُم» معنای درخشانی به بن‌مایه‌ی «شما دیگر نمی‌توانید به خانه برگردید» دادند. خوسه دونوسو در سال ۱۹۸۰ پس از پانزده سال زندگی در اروپا به شیلی بازگشت. او در رمان «حکومت نظامی»، یک شاهکار کوچک را در ژانری آشنا خلق کرده است. شخصیت اصلی این کتاب خواننده‌ی مشهور آهنگ‌های اعتراضی به نام «مانونگو ورا» است که بعد از سیزده سال از پاریس به شیلی بازگشته است. هنوز یک ساعت از پیاده شدنش از هواپیما نگذشته بود که از او سوالی اجتناب‌ناپذیر پرسیده شد: «زندگی کردن در زیر سلطه‌ی دیکتاتوری چه حسی دارد؟». با این جمله درمی‌یابیم که رمان «حکومت نظامی» هم داستان مردی است که به دنبال ریشه‌هایش است و هم بازنمودی از شیلی است که دهه‌ی دوم دیکتاتوری نظامی‌ای را می‌گذراند که هیچ‌کس نمی‌داند چگونه می‌شود از شر آن خلاص شد.
در پس قهرمان جذاب رمان دونوسو، اگرچه اشاره‌ای به آن نشده است،  ولی بدون تردید سایه‌ی «ویکتور خارا» را می‌توان مشاهده کرد. «ویکتور خارا» شاعر و خواننده‌ی انقلابی شیلی در دوران آلنده بود. او در جریان کودتا علیه آلنده در سال ۱۹۷۳ دستگیر شد و به قتل رسید. با چنین روحی در شخصیت اصلی رمان، دونوسو «مانونگو ورا» را خلق کرده است تا کسانی که رژیم پینوشه نابود کرده است و کسانی که به آنها اجازه‌ی زندگی داده است اما روح و جسمشان را ناقص کرده است را به تصویر دربیاورد. کتاب «حکومت نظامی» از بسیاری جهات زندگی خصوصی نسلی که در دوران پینوشه درهم پیچیده و ضایع شده است را بررسی می‌کند.

مترجم: #شبنم_عاملی

متن کامل این یادداشت را می‌توانید در گاهنامه‌ی شماره‌ دو - ویژه‌ی آمریکای لاتین بخوانید.


خرید از طریق لینک زیر:
فروشگاه پیرنگ


#حکومت_نظامی
#خوسه_دونوسو
#عبدالله_کوثری


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
http://instagram.com/peyrang_dastan/
.

#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ


آن‌گاه پیکرهای برجامانده از آن شب جدال، که انباشته از جیغ‌جیغ خوک‌ها بود، در میدان جلو کلیسا نهاده شد. این پیکرها هریت را به یاد تابلوی مسیح اثر مانتنیا می‌انداخت، مسیحی بس تنها، درازافتاده بر میزی؛ پاهایش، تمامی پیکرش، از بوم بیرون زده بود، بیننده را لگد می‌زد، چنان‌که گفتی می‌خواهد او را به‌قهر با این واقعیت آشنا کند که مرگ نجیب نیست، فرومایه است، آرام نیست، تشنج‌آفرین است، نویدبخش نیست، قاطع و بی‌برگشت است، چاره‌ناپذیر است؛ آن چشمان نیمه‌باز شیشه‌گون، ریش تنک دوهفته، پاهای مجروح، دهان بازمانده‌ی بی‌نفس، بینی تیرکشیده، موی ژولیده‌ی آغشته به غبار و عرق، حس هراس‌آور حضور مردگانی تازه، و این حس که اینان همین چند ساعت پیش سوگند می‌خوردند، تحمل می‌کردند، راه می‌رفتند و راست می‌ایستادند.


#گرینگوی_پیر
#کارلوس_فوئنتس
ترجمه #عبدالله_کوثری
#نشر_ماهی


Painting: Andrea Mantegna, The Lamentation over the Dead Christ, Tempera on canvas, 1490, Pinacoteca di Brera, Milan


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
.

#یادکرد
#نقد_ادبی

چگونه آئورا را نوشتم*

کارلوس فوئنتس

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

آئورا در آن لحظه زاده شد که ماریا کالاس در صدای یک زن، جوانی و پیری را با هم تجسم بخشید، زندگی دست‌ در دست مرگ، جداناشدنی، فراخواننده‌ی وهم، و سرانجام، چهارمین، (و آخرین نام از) نام‌های زن: جوانی، پیری، زندگی، مرگ.

هفت، آری، هفت روز برای آفرینش الهی لازم بود: به روز هشتم آفریده‌ی آدمی زاده شد و نامش تمنا بود. بعد از مرگ ماریا کالاس، من دیگربار خانم کاملیا، نوشته‌ی الکساندر دومای پسر را خواندم. خود داستان از اپرای وردی یا دیگر اجراهای بی‌شمار تئاتری و سینمایی آن بسیار والاتر است، زیرا عنصری از مرداربارگی جنون‌آسا را در خود دارد که در هیچ‌یک از آن اجراها به چشم نمی‌خورد.
داستان با بازگشت آرمان دووال - آ. د. بی گمان همزاد الكساندر دوما به پاریس آغاز می شود، که آنجا در می‌یابد مارگریت گوتیه مرده است، همان مارگریت گوتیه که معشوق خود را به‌سبب خواست مشکوک دووالِ پدر از دست داده است، پدری که می‌گوید از آن روی خواستار جدایی مارگریت از آرمان است که می‌خواهد وحدت خانواده را حفظ کند، اما احتمالاً به پسر خود رشک می‌برد و می‌خواهد مارگریت را از آن خود داشته باشد. باری، دووالِ پسر نومیدانه بر سر گور زن در پرلاشز می‌شتابد. صحنه‌ای که از پی می‌آید به یقین هذیان آمیزترین روایت مرداربارگی است.
آرمان اجازه‌ی نبش قبر مارگریت را می‌گیرد. نگهبان گورستان به آرمان می‌گوید یافتن گور مارگریت دشوار نیست. بستگان مردگان خفته در کنار قبر مارگریت چندان‌که او را شناخته بودند، اعتراض کرده بودند که برای زنی چون او جایی جداگانه باید اختصاص داد: روسپی‌خانه‌ی مردگان. گذشته از این، هر روز کسی یک دسته گل کاملیا برای مارگریت می‌فرستد. این آدم ناشناس است. آرمان به معشوق مرده‌اش بدگمان می‌شود. او نمی‌داند این گل‌ها را چه کسی می‌فرستد.
آه، ای کاش گناه دست‌کم ما را از ملال می‌رهانید، در مرگ یا در زندگی. این نخستین سخن مارگریت به هنگام دیدار با آرمان بود. «مونس جان‌ها ملال نام دارد.» آرمان می‌خواهد مارگریت را از ملال بی‌کرانِ مرده بودن برهاند.
گورکن ها کار خود را آغاز می‌کنند. کلنگی به صلیب روی تابوت می‌خورد. تابوت را به آرامی بیرون می‌کشند، خاک سست فرو می‌ریزد...
سرانجام در تابوت را برمی‌دارند. همگی دست بر بینی می‌گذارند، همگی، جز آرمان، واپس می‌روند...
آرمان زانو می‌زند، دست استخوانی مارگریت را برمی‌گیرد و می‌بوسد.
داستان تنها از این پس آغاز می‌شود: داستانی که مرگ آغازگر آن است و تنها در مرگ به کمال خود می‌رسد. داستان، کنش تمنای آرمان است برای یافتن موضوع تمنا: جسم مارگریت. اما از آنجا که هیچ تمنایی معصومانه نیست زیرا ما نه تنها تمنا می‌کنیم، بلکه این تمنا را نیز داریم که پس از دست یافتن به آن چه تمنا کرده‌ایم، دگرگونش کنیم - آرمان دووال بر جسد مارگریت گوتیه دست می‌یابد تا آن را به ادبیات بدل کند، به کتاب، به آن دوم شخص مفرد، تو که بنیاد تمنا در آئوراست.
تو: واژه ای که از آن من است، آنگاه که شبح‌وار در همه‌ی ابعاد زمان و مکان، حتا فراتر از مرگ، حرکت می‌کند.


*قسمتی از یادداشتی به همین نام که توسط عبدالله کوثری ترجمه شده است و در انتهای کتاب آئورا، آمده است.


#آئورا
#کارلوس_فوئنتس
#عبدالله_کوثری

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.


#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

آمبروسیو، ماجرا از وقتی شروع شد که تو مُردی و نصف میراثت را برای هر یک از ما گذاشتی، از همان وقت بود که این سردرگمی شروع شد، این جار و جنجال مثل حلقه‌ای آهنی چرخید و چرخید تا آبروی تو را محکم به دیوار شهر کوبید، این سردرگمی خفت‌بار و گیج‌کننده که تو به‌خاطر قدرت به راه انداختیش و هر دو ما را با هم از آن بالا پایین کشیدی. هر کس را که ببینی می‌گوید تو هر کاری که کردی از قصد کردی، فقط برای کیف کردن از تماشای ما، که هر کداممان در یک گوشه‌ی اتاق شمعی روشن کرده‌ایم تا ببینیم کداممان برنده می‌شویم. ما، دست‌کم آن وقت این‌جور فکر می‌کردیم، قبل از این که بو ببریم مقصود واقعی تو چه بوده. حالا دیگر می‌دانیم که تو در واقع می‌خواستی ما را با هم قاطی بکنی، کاری کنی که توی یکدیگر محو بشویم، مثل عکسی قدیمی که بگذاریش زیر نگاتیو خودش، تا بالاخره چهره‌ی واقعی‌مان رو بیاید.
اما، آمبروسیو، خوب که فکر کنی، این ماجرا این‌قدرها هم عجیب نیست، انگار چاره‌ای نبوده، باید همین‌جور می‌شد که شد. ما، معشوق تو و همسرت، این را می‌دانستیم که هر خانم محترمی فاحشه‌ای زیر پوست خودش پنهان کرده. این را خیلی راحت می‌شود فهمید، آن‌جور که این خانم‌ها آرام پا روی پا می‌اندازند و ران‌هاشان را به هم می‌مالند. این، عین روز روشن است وقتی می‌بینی که خانم چه زود حوصله‌اش از مردها سر می‌رود، اصلا خبر ندارد که ما چه به روزمان می‌آید، چه‌جور بقیه‌ی عمرمان را آلوده‌ی مردها می‌شویم. این را جور دیگر هم می‌شود فهمید، از آن ناز و افاده‌شان، آن‌جور که دماغشان را بالا می‌گیرند و به عالم و آدم از آن بالا نگاه می‌کنند، آن‌جور که آن نور سبز- آبی را که زیر دامنشان می‌چرخد پنهان می‌کنند. از آن طرف هم، هر فاحشه‌ای همین ادا و اصول عجیب غریب را درمی‌آرد تا خانمی را زیر پوست خودش قایم کند. فاحشه‌ها همیشه حسرت کلبه‌ای دنج و راحت، مثل لانه‌ی کفتر را دارند که البته هیچ‌وقت به‌اش نمی‌رسند، حسرت خانه‌ای با یک بالکن و گلدان‌های نقره‌ای، با خوشه‌خوشه میوه که از بالای درش آویزان است، همه‌شان گرفتار توهم‌اند، مثلا، شنیدن صدای نقره و چینی پیش از شام، جوری که انگار خدمتکارهایی نامرئی دارند میز شام را برای خانواده حاضر می‌کنند. آمبروسیو، راستش را بگویم، ما دوتا، ایزابل لوبرسا و ایزابل لا نگرا، هر روز بیشتر از روز پیش به هم تکیه می‌کردیم، خودمان را از هر چیزی که اسباب بی‌حرمتی‌مان بود، پاک کرده بودیم، و آن‌قدر به هم نزدیک شده بودیم که دیگر معلوم نبود خانم کجا تمام می‌شود و فاحشه از کجا شروع می‌شود.
آمبروسیو، تقصیر تو بود که بعد از مدتی هیچ‌کس نمی‌توانست ما را از هم تشخیش بدهد.


برشی از داستانِ وقتی زنان مردان را دوست می‌دارند #روساریو_فره
#داستان‌های_کوتاه_امریکای_لاتین
گردآوری: #روبرتو_گونسالس_اچه_وریا
ترجمه: #عبدالله_کوثری
#نشر_نی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#مطلب_برگزیده

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

همدلی با نویسنده به همزبانی با او می‌انجامد

خزاعی‌فر: آقای کوثری، مسائل زیادی در زمینه‌ی ترجمه‌ی ادبی در ایران مطرح است ولی من امروز به نظرم رسید با توجه به مقاله‌ی «مترجم ادبی کیست» که برای این شماره نوشتم درباره‌ی تشتّت آرا و رویه در میان مترجمان ادبی صحبت کنیم. این موضوع را من با برخی از صاحب‌نظران دیگر هم در میان گذاشته‌ام و مایلم نظر شما را بدانم. چنانکه می‌دانید، ترجمه، بخصوص ترجمه‌ی ادبی نیاز به خلاقیت زبانی دارد و خلاقیت اساساً امری فردی است. ولی در عین حال، ترجمه‌ی ادبی موضوع علاقه و فعالیت گروهی است که خود را مترجم ادبی می‌نامند. متأسفانه در ایران مترجمان ادبی ارتباط حرفه‌ای و صنفی روشنی با هم ندارند و مراودات زبانی و مکتوب بین آنها برقرار نمی‌شود تا بتوانند راجع به مسائل مختلف ترجمه از جمله شیوه و زبان ترجمه با هم بحث کنند. در نتیجه نمی‌توان انتظار داشت که مترجمان درباره‌ی هنجارها و قراردادهای زبانی در ترجمه‌هایشان با هم به توافق برسند یا لااقل دیدگاه‌هایشان به هم نزدیک شود. نتیجه عدم ارتباط صنفی و حرفه‌ای میان مترجمان ادبی تشتّت آرا دربار‌ه‌ی بسیاری از مسائل مرتبط با ترجمه از جمله شیوه‌ی ترجمه، تلقی نسبت به مفاهیمی مثل تعادل، وفاداری و سبک مترجم، و نیز تشتّت رویه در موضوع قراردادها و هنجارهای زبانی است. شما با من
هم‌عقیده‌اید که چنین تشتّتی وجود دارد؟ ممکن است به جلوه‌ای از این تشتّت اشاره کنید؟
کوثری: چند سال پیش خشایار دیهیمی مقاله‌ای به من داد و گفت این را ترجمه کن چون خیلی مهم است و به درد ترجمه می‌خورد. مقاله درباره‌ی دو مترجمی بود که آثار روسی را به انگلیسی ترجمه می‌کردند. آن دو مترجم شدیداً به کنستانس گارنت حمله کرده بودند که همه‌ی نویسندگان روس را به یک زبان ترجمه کرده و... در مقاله‌ای در یکی از همین شماره‌های اخیر مجله مترجم در بزرگداشت خانم کنستانس گارنت، مترجم قدیمی آثار روسی، دیدم شدیداً به آن دو مترجم حمله کرده‌اند، چون می‌گویند آن دو آثار نویسندگان روس را به زبانی خشک و بی‌انعطاف ترجمه کرده‌اند، حال آنکه ترجمه‌های خانم گارنت ترجمه‌هایی روان و متمایل به زبان انگلیسی است. بین این دو مقاله، چند سال فاصله است؟ آن زمان تیراژ ترجمه‌های این زوج مترجم سر به فلک می‌زد ولی بعد از چند سال جامعه‌ی ادبی غرب به این ترجمه‌ها واکنش نشان داده است. پس آن تشتّتی که شما در سوال‌تان به آن اشاره می‌کنید در واقع به دلیل ماهیت ترجمه و زبان است. ترجمه از مقوله‌ی هنر است و زمانی که پای خلاقیت به وسط می‌آید فردیت مطرح می‌شود و آفریده‌ی هر کس به آفرینشگر آن شبیه است. اگر دو متن واحد را دو مترجم قابل و باصلاحیت ترجمه کنند بی‌گمان تفاوت‌ها فراوان است و ممکن
است شما یکی را با دیدگاه آکادمیک‌تان بپسندید و من از دیدگاه ذوقی خودم یکی دیگر را.


کامل این مصاحبه را می‌توانید در فایل پیوست بخوانید.

#عبدالله_کوثری
#فصلنامه_مترجم

@peyrang_dastan
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

خشمی که لوپیتو نسبت به مانونگو ابراز می‌کرد، خشم شکست بود. بله، همین بود و چرا نباشد؟ مانونگو چه خوب این خشم را می‌شناخت. اما چه دشوار بود پذیرفتن آن و چه دشوار دفاع در مقابل آن، اگر بخواهی که طرف مقابل را آزرده نکنی. افسوس، زندگی لوپیتو! در پاریس که بود شنیده بود که چطور لوپیتو فرو می‌غلتد از این مشروب به مشروب دیگر، از این وام به وام دیگر. فرو می‌غلتد تا خود دوزخ. وای از آن گزارش‌ها که محال بود به دورترین جاها، حتی به اروپا نرسد. در این لحظه مانونگو تا مرز بیزاری از خود احساس تقصیر می‌کرد به‌خاطر تحقیر لوپیتو به این دلیل که زندگی‌اش شکست مجسم بود، و به این دلیل که خودش قوی‌تر از او بود. از این بدتر، مانونگو از لوپیتو بیزار بود که سبب می‌شد احساس تقصیر کند از این که در زندگی موفق بوده. شاید حالا نوبت خودویرانی او بود، چیزی که دیگران با آن زندگی کرده بودند، حتی پیش از آنکه نوبتش برسد.

او آن محفل را خوب می‌شناخت، از همان زمانی که با هم‌وطنانی کم‌اقبال‌تر از خود در اروپا دمخور شده بود. به همین دلیل گوشه‌نشین شده بود و تا آنجا که می‌توانست از آنها دوری کرده بود، تا آنجا که سرانجام ردشان را گم کرده بود. آنها زیر گوش هم پچ‌پچ می‌کردند که مانونگو ورا خیال می‌کند سلطان قدرقدرت شده، با آدم‌هایی مثل ما نمی‌پرد، ما کسی نیستیم، او با از مابهتران سروکار دارد، با ما کاری ندارد، حتی حاضر نیست جامی با ما بزند. این اواخر که روز به روز به خاطر سردرگمی‌اش که می‌گفتند مایه‌ی ضعف او شده، حساس‌تر شده بود، هموطنانش را از جمع کسانی که دیدار می‌کرد بیرون رانده بود. منزوی شده بود، بی‌بهره از هر رابطه‌ای با میهن‌اش و در آن تنهایی توی لوموند پی خبرهای شیلی می‌گشت، و در کافه‌ای که هیچ‌کس نمی‌شناختش غرق در فكر فنجان قهوه‌اش را سر می‌کشید.

#حکومت_نظامی
#خوسه_دونوسو
ترجمه: #عبدالله_کوثری
#نشر_نی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادداشت

داستان «ملکه‌ی عروسک‌ها» از کارلوس فوئنتس

گذشته، اندوهِ ملال‌آورِ حال است

#عطیه_رادمنش_احسنی

«ملکه‌ی عروسک‌ها» یکی از داستان‌های کوتاه «کارلوس فوئنتس» (۱۹۲۸ـ۲۰۱۲) در اصل طرح‌واره‌ای است از بارقه‌های خاطره‌ای در گذشته‌ی راوی داستان. گذشته، مرگ و عشق به مانند بیش‌تر آثار فوئنتس در این‌جا نیز از مفاهیم اصلی داستان ‌اند. فوئنتس؛ یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان امریکای لاتین، در کنار مارکز، یوسا و کورتاسار که به تولد جهانی ادبیات امریکای لاتین شهرت دارند، سهم بزرگی نیز در شکوفایی دوباره‌ی داستان کوتاه داشتند. تا جایی که بعضی از منتقدین و خوانندگان متعصب این هیولای ادبی معتقدند؛ داستان‌های کوتاه فوئنتس موفق‌تر از داستان‌های بورخس، نویسنده‌ی بزرگ آرژانتینی است. داستان کوتاه همیشه خوانندگان محدودتری نسبت به رمان دارد. رمان‌های فوئنتس هم در مقایسه با داستان‌های کوتاه او محبوبیت و معروفیت بیش‌تری دارند. در ایران اغلب رمان‌های این نویسنده‌ی مکزیکی با ترجمه‌ی دقیق و زیبای عبدالله کوثری به فارسی منتشر شده‌اند. داستان ملکه‌ی عروسک‌ها نیز با ترجمه‌ی عبدالله کوثری در مجموعه «داستان‌های کوتاه امریکای لاتین»، توسط نشر نی به چاپ رسیده.
ملکه‌ی عروسک‌ها داستانی است، ذهن‌مبنا در حسرت نشاط و خلسه‌ی دوران کودکی و در رثای زمان. زمانی که بی‌رحمانه تمام طراوت گذشته را تبدیل به واقعیتی زمخت و خاکستری کرده.
راوی مرد بیست و نه ساله‌ای است، که در ملال روزمرگی، تصادفی کارتی را از لای یکی از کتاب‌های کتابخانه‌اش پیدا می‌کند. کتاب متعلق به دوران نوجوانی‌او است. روی کارت با دست‌خطی کودکانه نوشته شده: «آمیلامیا دوست خوبش را فراموش نمی‌کند، به اینجا که نقشه‌ش را کشیدم بی‌یا تا من را ببینی.» و پشت کارت نقشه‌ی کوره راهی و نیمکتی که یادآور گذشته‌ی راوی است، نقاشی شده. زمانی که پسری چهارده ساله بوده و چند ساعتی را به دور از اجبار و فشار مدرسه، به خواندن کتاب‌ می‌گذرانده. با دیدن آن کارت، خاطره‌ی آن روزها و آن پارک و نیمکت و کتاب‌هایی که آن‌جا می‌خوانده و آمیلامیا ـ دختر و همبازی هفت ساله‌اش ـ را به یاد می‌آورد.
راوی بی‌نام و نشان داستان، در هزارتوهای گذشته و در یک سفر ذهنی تلاش می‌کند که چهره‌ی آمیلامیا و جزئیات گفت‌وگوها و اتفاقات گذشته را به یاد آورد.
فوئنتس داستان را در پنج بخش بازنمایی کرده است. پنج برش از گذشته و جست‌وجوی آن گذشته ـ آمیلامیا ـ در زمان دراماتیک داستان. بخش اول پیدا کردن کارت است و زدودن غبار از گذشته و حضور شبح‌گونه‌ی آمیلامیا در ذهن راوی. از بخش دوم داستان، راوی به همان شهر و خلوتگاه دوران نوجوانی بازمی‌گردد. شهری که بنا به گفته‌ی او سال‌ها از آن دور بوده است. موقعیت مکانی در این داستان بیش‌تر حالتی استعاری است و درون‌ذهنی. راوی به زمان حال گزارشی (استمراری) همه‌چیز را روایت می‌کند ـ مشاهدات‌اش از پارک کودکی و دنبال کردن نقشه‌ی آمیلامیا. فوئنتس با توصیفات زبانی منحصربه‌فردش و نثری تغزلی، هم وجه وهم‌گونه‌ی کار را شدت می‌بخشد و هم از طرفی با زمان افعال، وضعیتی گزارشی و واقعی خلق می‌کند. به گونه‌ای که انگار آمیلامیا عیش گمشده‌ی تمام خوانندگانی باشد که داستان را می‌خوانند و او وظیفه دارد آن گذشته و عیش را با زمان افعال، در اکنون، جاری کند. راوی از ابتدای این جست‌وجو و بعدتر تا انتهای داستان در همان زمان باقی می‌ماند و جاودانه می‌شود. و این مسیر کشف دوباره‌ی عیش که در نهایت مرگ سرخوشی است، استمرار زمان و تکرار ملال‌آور روزهاست.
آمیلامیا تنها شاهد راوی است از خلوتگاه گذشته‌ی او و لحظاتی از زندگی‌اش که سرشار از کشف و خوشی بوده. لحظاتی که حالا نیز به یاد آوردن‌اش همراه با حسرت و در عین حال عیش است. در چهار فریم و یا طرح‌واره‌ی بعدی راوی به دنبال آمیلامیا می‌رود. به دنبال گذشته و در اصل به دنبال آن عیش گمشده‌ی خیال‌انگیز.


ادامه‌ی این یادداشت را در سایت پیرنگ بخوانید:

http://peyrang.org/articles/130/

تصویر: اثری از کته کلویتس

#کارلوس_فوئنتس
#عبدالله_کوثری

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.

#بایگانی_مطبوعات

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

سرگذشت ترجمه در ایران

عبدالله کوثری

در ایران بعد از اسلام دو نهضت عمده‌ی ترجمه قابل شناسایی است. نهضت اول از قرن سوم با ترجمه‌ی آثار یونانی آغاز می‌شود و در قرن چهارم به اوج خود می‌رسد. ثمره‌ی این نهضت، مشخصاً در جریان عقل‌گرایی که محصول آن ابن سینا و فارابی و ابوریحان بود، قابل ردیابی است. نهضت دوم ترجمه که تأثیرات مستقیمی بر جامعه‌ی امروز ایران نیز گذاشته، نهضتی است که کم و بیش از اوایل دوره‌ی قاجار و همزمان با جریان‌هایی که خواسته و ناخواسته ایران را به سمت دنیای جدید می‌راند، آغاز شد. ایرانیان در نیمه‌ی نخست دوران قاجار در نوعی خودبسندگی کاذب فرورفته و نه از جهان بیرون خبردار بودند و نه حتی از میراث با ارزش خود. رویدادی همچون جنگ ایران و روس به ایرانیان نهیب زد که جهان آنگونه که درباره‌ی آن می اندیشند، نیست. ایرانیان از زمان فتحعلیشاه به فکر شناسایی ریشه‌ها و عوامل تفاوت خود با جهان غرب افتادند. چهره‌های روشن‌بینی همچون عباس میرزا از نخستین کسانی بودند که همت کرده و دانشجویان را برای تحصیل به اروپا اعزام کردند تا ماهیت آنچه را که در جهان غرب می‌گذرد دریابند. پس ترجمه، یکی از دریچه‌های ورود ایرانی‌ها به جهان جدید بود. اگرچه در این آشنایی با جهان جدید، نوعی شتاب نیز دیده می‌شد، چرا که ایرانیان زمانی به خود آمدند و عزم بر شناخت غرب جزم کردند که غرب مراحل زیادی را طی کرده و پیش رفته بود. در قرن نوزده، غرب ساختن دنیای جدید را تازه آغاز نکرده بود، بلکه در حال برداشت محصولی بود که از قرن چهارده به بعد، خاصه در جنبش رنسانس کاشته بود.
از طرف دیگر ایرانیان در مواجهه با دنیای غرب با ضرورت‌های سیاسی مواجه بودند. اینچنین که به گمان من وجه سیاسی ترجمه، واجد نوعی نگاه درمان‌طلب است و گویی ایرانیان در شناخت غرب و ترجمه‌ی آثار غربی در پی کشف مرهمی بودند که به واسطه‌ی آن دردهای سخت خود را شفا بخشند. درباره‌ی این نوع نگاه و نقد آن تاکنون بسیار بحث شده، تا جایی که برخی شاید بدون لحاظ کردن اهمیت کار، از «آنچه خود داشت» هم سخن گفته‌اند. بنابراین به رغم شتاب ناگزیر در آشنایی ایرانیان با روزنامه‌های غرب و نیز با عطف به نقدهایی که همواره به نهضت ترجمه وارد شده است، نهضت ترجمه در ایران راه درستی را پیش گرفت. یعنی راه شناساندن جهان جدید و تفکر جدید و هنر جدید.
حرکت ترجمه در دوره‌ی ناصرالدین شاه در دو عرصه‌ی دربار و روشنفکران تبعیدی پیش رفت. دارالترجمه ناصری تأسیس شد و تحت ریاست اعتمادالسلطنه عده‌ای مترجم دست به کار ترجمه شدند. بخش عمده‌ی آثاری که در دارالترجمه ناصری ترجمه می‌شد، نه آثار فرهنگی ارزشمندی بودند و نه متون ادبی تاثیرگذاری، اما آنچه توسط روشنفکران ایرانی که در اروپا و عثمانی زندگی می‌کردند، ترجمه شد، تأثیری تعیین‌کننده در آگاهی‌بخشی به ایرانیان و نیز نضج مشروطه‌خواهی آنان ایفا کرد. آنچه در روزنامه‌های فارسی زبان همچون قانون و اختر و حبل‌المتین حتی بدون ذکر اینکه آن عبارات ترجمه از متون و مطبوعات غربی است، به چاپ می‌رسید، مبتنی بر مفاهیم جدید غربی و در نهایت، منبعث از ترجمه‌ی مفاهیمی همچون ضرورت وجود پارلمان، محدودیت قدرت پادشاه و آزادی اجتماعی بود.
در سوی دیگر بخشی از نهضت ترجمه در ایران به ادبیات غرب رجوع می کند. میرزا فتحعلی آخوندزاده از چهره‌های مهم و تأثیرگذار حرکت آشنایی با غرب به دو مقوله‌ی مهم یعنی تئاتر و نقد در ادبیات غرب توجه داشت. او شخصاً کوشش‌هایی کرد و نمایشنامه‌هایی نیز نوشت و شاگردانش از جمله میرزا آقای تبریزی را به نوشتن تئاتر تشویق کرد. چراکه معتقد بود تئاتر تأثیر مستقیمی بر آگاهی عمومی می‌گذارد. نکته‌ی جالب توجه اینکه میرزا فتحعلی آخوندزاده به رغم زندگی در قفقاز، آن هم در دوره‌ای که غول‌های ادبیات قرن نوزده روسیه همچون تولستوی و تورگینف رمان می‌نوشتند، توجهی به رمان نداشت. همچنان که در دارالترجمه‌ی دربار هم از ترجمه‌ی رمان قرن ۱۹ خبری نبود. در همین دوره کار تدوین اولین فرهنگ لغت فرانسه به فارسی آغاز می‌شود، اما گویا آن کار ناتمام باقی می‌ماند. در کنار ترجمه از همان آغاز، نوشته‌ها و تألیفاتی به چشم می‌خورد که تأثیر ترجمه‌های اولیه از متون غربی را می‌توان در آنها شاهد بود.

متن کامل مقاله را در سایت پیرنگ بخوانید:
http://peyrang.org/articles/127/


#عبدالله_کوثری
#ترجمه

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#معرفی_کتاب

#یادداشت بر رمان گرینگوی پیر

به یاد آوردن مبارزه علیه فراموشی است

#عطیه_رادمنش_احسنی

گرینگوی پیر؛ رمان پرخواننده‌ی فوئنتس در مقایسه با سایر آثار این نویسنده، در ظاهر زندگی‌نامه‌ا‌ی تخیلی است از امبرزو بی‌یرس؛ نویسنده‌ی مطرح امریکایی، که در سال ۱۹۱۳ و در سن ۷۱ سالگی به مکزیک رفت و در دل آشوب انقلاب مکزیک گم شد و دیگر کسی از سرنوشت او باخبر نشد. فوئنتس بر بستر انقلاب مکزیک رمانی نوشته است، جهان‌شمول برای عبور از مرزهای درونی و برونی انسان محصور شده در تعاملات اجتماعی و شخصی. رمانی که به مانند بسیاری از کارهای او بر محور عشق، مرگ و خاطره استوار است. سیاست، خشونت، شهوت و میهن‌پرستی مفاهیمی‌اند که در جهت پیشبرد داستان و شناساندن شخصیت‌های داستانی به کار رفته‌اند. شخصیت‌هایی که در طول رمان و در تقابل با یکدیگر، بخشی از گذشته‌شان را به یاد می‌آورند. گذشته‌ای که آن‌ها را در موقعیت داستانی، به هم پیوند می‌دهد.
رمان در ذهن هریت وینسلو و به شکل خاطره‌ای که او از گذشته‌اش به یاد آورده، شروع می‌شود. زنی حدوداً سی ساله که به عنوان معلم انگلیسی به مکزیک رفته تا به دختر یکی از سرمایه‌داران و مالکان منطقه‌ای به نام میراندا، درس بدهد. او در آتش انقلاب و شورش به مکزیک می‌رسد، درست زمانی که آن خانواده‌با حمله‌ی نیروهای انقلابی ژنرال آرویو و تصاحب ملک میراندا از آن‌جا گریخته‌اند. ولی با وجود ناآرامی‌ها، هریت تصمیم به ماندن دارد. او در اصل به مکزیک آمده تا از مرزهای درونی خودش رها شود. هریت آن سفر را به یاد می‌آورد و تؤامان دو شخصیت اصلیِ دیگرِ رمان؛ گرینگو و ژنرال آرویو نیز شکل می‌گیرند.

پلات داستان، چرخه‌ی بین مرگ و زندگی‌است. چرخه‌ی گذشته‌ی شخصیت‌ها و پیوندشان به مکزیک. رمان یک هزارتویی است با ساختاری شبیه به سیال ذهن، که از گذشته‌شروع می‌شود و در گذشته تمام می‌شود. گذشته‌ای که روایتی است بدوی از عشق و شهوت. خون‌هایی که در روز ریخته می‌شود و انقلابی که مثل یک موج در جریان است و هر مکزیکی را به خودش و به دیگری باز می‌شناساند و شب‌هنگام با نعره‌های شهوانی جا مانده در حنجره از گذشته‌ی استعمار شده به پایان می‌رسد. و دوباره تکرار آن به مانند دوباره تکرار چرخه‌ی مرگ و زندگی.
هریت، پیرمرد و توماس آرویو در حقیقت در کنار هم یک شخصیت واحد اند؛ روح مکزیک. روحی که تلاش می‌کند از فراسوی مرزهای خودش و دیگری عبور کرده و به یک جهان‌وطنی برسد. روحی که با خود در تناقض است: روزنامه‌نگار و نویسنده‌ای که از تمام ناعدالتی‌ها خسته شده و از این که نتوانسته هیچ‌چیزی را نجات دهد به مکزیک آمده تا بمیرد. زنی سرگردان که به گور خالی پدر افسرش فکر می‌کند. پدری که از ارتش گریخته و در همان امریکای لاتین با زن دیگری مانده و دیگر به امریکا برنگشته، ولی آن‌ها گفته‌اند (او و مادرش) که در جنگ کشته شده تا حقوق‌اش را از دولت بگیرند. و مکزیکی جنگجویی که با انقلاب می‌خواهد گذشته‌اش را از نو بسازد. هر سه یکی اند و در جدل با گذشته‌شان.
همان‌طورکه آن سه را فوئنتس خلاقانه در لایه‌های عمیق داستانی به هم پیوند داده؛ مفهوم جنگ، پیری، جوانی و مرگ را نیز در قالب داستان و به شکل واحدی از عشق، تصویر کرده‌است.

«اگر لازم باشد ذهن چندپاره‌ی ما عشق را ابداع می‌کند، عشق را تصور می‌کند یا ادای عشق را درمی‌آورد، اما بی آن سر نمی‌کند، چرا که در هنگامه‌ی این پراکندگی محض، عشق حتی اگر بهانه‌ای هم باشد، معیاری برای سنجش باخت‌هامان به ما می‌دهد.»


یادداشت کامل از طریق لینک زیر قابل دسترس است:
http://peyrang.org/articles/110/



#گرینگوی_پیر
#کارلوس_فوئنتس
ترجمه #عبدالله_کوثری
#نشر_ماهی

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#برشی_از_کتاب

انتخاب گروه ادبی پیرنگ


می‌توانست از مرز بگذرد و در مکزیک اسب بخرد، اما پیرمرد خوش داشت زندگی را بر خود دشوار کند. گذشته از این، این را به كله‌ی خود فرو کرده بود که به اسبی امریکایی نیاز ندارد. اگر چمدانش را در گمرکخانه باز می‌کردند، چیزی که در آن می‌یافتند عبارت بود از چند ساندویچ ژامبون، تیغی تاشو، مسواک، چند تا از کتاب‌های خودش، نسخه‌ای از دن کیشوت، پیرهنی تمیز و یک کلت ۴۴ پیچیده در لباس زیرش. خوش نداشت برای کسی توضیح بدهد که چرا با چنین بار و بنه‌ی مختصر و مفید سفر می‌کرد.
«دلم می‌خواهد جنازه‌ای خوش‌قیافه باشم.»
کتاب‌ها چی، سینیور؟» «مال خودم هستند.»
کسی نگفت دزدیده‌اید.»
پیرمرد از رو می‌رفت، اما توضیح بیشتری نمی‌داد. «تمام عمر آرزویم بوده که دن کیشوت را بخوانم. دوست دارم تا نمرده‌ام این کار را بکنم. نوشتن را برای همیشه کنار گذاشته‌ام.»
این صحنه را پیش خود مجسم کرد و به فروشنده‌ی اسب گفت که قصد دارد در شمال شهر قطعه زمینی بخرد و آبادش کند؛ در این بوته‌زارها اسب هنوز هم بیشتر از آن ابوقراضه‌ها به درد می‌خورد. مرد حرفش را تصدیق کرد و گفت که کاش همه مثل او فکر می‌کردند، چون این روزها دیگر کسی اسب نمی‌خرید، مگر آنهایی که از طرف یاغی‌های مکزیکی می‌آمدند. برای همین بود که قیمت اسب کمکی بالا بود؛ آن طرف مرز انقلاب شده بود و انقلاب هم که مایه‌ی رونق کسب و کار است.
«بله، اسب خوب هنوز هم جای خودش را دارد.» پیرمرد این را گفت و بر مادیانی سفید سوار شد که در تاریکی شب به خوبی دیده می‌شد و هر وقت صاحبش می‌خواست زندگی را بر خود سخت کند، به آسانی خواسته‌اش را بر می‌آورد.
از آن‌جا به بعد می‌بایست حس جهت‌یابی خود را به کار می‌گرفت، زیرا اگرچه مرز با رودی که ال پاسو را از سیوداد خوارس جدا می‌کرد، گشاده و آشکار بود، آن‌سوی شهر مکزیکی هیچ نشانه‌ای نبود مگر خطی در دوردست، آن‌جا که آسمان به دشت خشک غبارگرفته می‌پیوست.
چندان که پیرمرد پیش می‌تاخت، افق پس می‌نشست. پاهای درازش زیر شکم مادیان آویخته بود و چمدان چرمی را در بغل می‌فشرد. بیست کیلومتری غرب ال پاسو از باریک‌ترین گدار رود گذشت و در همین دم بود که همه چشم به انفجار پل دوخته بودند. هم در آن دم در چشمان روشن پیرمرد همه چیز در هم آمیخت: شهرهای طلایی، لشکریانی که هرگز بازنگشته بودند، راهبان گمشده، قبایل بدوی و رو به زوال توبوسو و لاگونرو که از بیماری‌های واگیردار اروپایی جان به‌در برده و آن‌گاه به شهرهای اسپانیایی‌نشین گریخته بودند تا در جزر و مد بی‌پایان آغازها و از هم پاشیدگی‌ها، رونق معادن و رکود آن‌ها، و کشتارهایی چندان گسترده که خود آن سرزمین، و چندان فراموش‌شده که تلخکامی نسل در نسل مردمانش، با اسب و کمان و بعدها با تفنگ آشنا شوند.

#گرینگوی_پیر
#کارلوس_فوئنتس
ترجمه #عبدالله_کوثری
#نشر_ماهی


@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#ویدئو

انتخاب: گروه ادبی پیرنگ

«زبان و مفاهیم نیز، چون نان و عشق، با آدمیان‌ تقسیم می‌شوند.» (کارلوس فوئنتس)

شاید به واسطه‌ی همین نگاه است که در دورانی که به نظر می‌آمد رمان در غرب، شوکت و جلال خود را از دست داده است، نویسندگانی از آمریکای لاتین برخاستند که به دیدِ بسیاری از منتقدین، رمان و ادبیات داستانی را بازآفریدند. زبان و تاریخ و فرهنگ در هماهنگیِ با هم، جهان داستانی مستقلی را ساختند که گویا فقط از نویسندگان آمریکای لاتین؛ این غول‌های کلام و اندیشه و روایت برمی‌آمد. آنچه این نویسندگان نادیده نگرفتند زبان و فرهنگ و تاریخ‌شان است در گفت‌وگویی مدام با جهانِ روایت.
زبانی که آینه‌ی غنای تاریخ است. تاریخی که به تعبیر فوئنتس: «نیازمند آن است که شورمندانه به گفت درآید...
و چیست که منشعب می‌شود؟ آنچه گفته می‌شود.
چیست که گفته می‌شود؟ آنچه منشعب می‌شود.
همه‌چیز: مکان. زمان. زبان. تاریخ. تاریخ ما. تاریخ آمریکای اسپانیایی.»

عبدالله کوثری مترجم و گشاینده‌ی دریچه‌ای‌ست به سوی بسیاری از آثار نویسندگان آمریکای لاتین به چشم‌دیدِ فارسی‌زبانان. در این ویدئو بخشی از شیفتگی‌اش به این ادبیات را می‌توانید ببینید.

#عبدالله_کوثری

توضیح ویدئو: ادبیات آمریکای لاتین در گفت‌وگو با عبدالله کوثری، تهیه کننده: مجید یزدانی، کارگردان: علی سلیمانی‌نور

منبع: آپارات

@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#برشی_از_کتاب

گزینش: گروه ادبی پیرنگ

تو می‌دانی که این مرگ واقعی، عریانیِ مطلق استخوان‌ها، چقدر طول می‌کشد؟ (این را هریت پرسید، پیش از آن‌که آرویو فرصت کند تا از او بپرسد.) چقدر طول می‌کشد تا جوهر خالصِ ابدیت ما به روی خاک آشکار شود؟ مهم‌تر از همه، آرویو، ما تا کی باید تحمل کنیم و نه‌تنها تماشاگر آن چیزی باشیم که خواهیم شد، بلکه آن ابدیتِ بر خاک هم، آن‌طور که واقعا هست، پیش چشممان باشد، بدون قصه‌های پریان، بدون ایمان به روح یا پذیرش رستاخیز؟ آرویو، تو تا کی می‌بایست به تماشای پدرت می‌ایستادی؟ تا کی می‌بایست مرگ از پی مرگ را تماشا می‌کردی، بی‌آن‌که بدانی، احمق شجاع بیچاره، بی‌آن‌که بدانی مرگ فقط چیزی است که درون ما رخ می‌دهد؛ بسیار خوب، تو حق داری، اما آن‌طور که تو فکر می‌کنی نیست، مرگ جداناشدنی از زندگی که تو فکر می‌کنی نه، بلکه مرگ به جای زندگی در حالی که ما فکر می‌کنیم زنده‌ایم. من، هریت وینسلو، مدت‌ها با مرگی که درون خودم بود زندگی کردم، می‌دانستم که مرده‌ام و می‌دانستم که چون این را می‌دانم، مرگ می‌تواند فقط در درون من رخ بدهد، فقط در درون من، بقیه‌ی چیزها اهمیتی نداشت. حالا تو به من بگو، ژنرال توماس آرویو، بگو بدانم آیا من، یک‌جوری، به شکلی معجزه‌آسا، خودم نمی‌دانم چطور، از درون خودم بیرون آمده‌ام و بعد از زندگی با مرگی که فقط درون خودم بوده، حالا پا به زندگی بیرون از خودم گذاشته‌ام، زندگی‌ای که انکارش می‌کردم و حالا می‌پذیرمش.

#گرینگوی_پیر
#کارلوس_فوئنتس
#عبدالله_کوثری
#نشر_ماهی

@peyrang_dastan