مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤

#درد
Канал
Логотип телеграм канала مدافعان حضرت زینب سلام الله علیها🖤🖤🖤
@modafehanzynabПродвигать
256
подписчиков
26,2 тыс.
фото
7,73 тыс.
видео
836
ссылок
وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید وقتی که طفل کوچکتان باب حاجت است پس گردش زمین و زمان کار #زینب است جهت تبادل باادمین کانال هماهنگ کنید @Kkjhyygf کپی حلال باذکرصلوات 🌱
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کمی‌باخدا 🤍
#سحر_هجدهم...🌙

و...
#هجدهمین_سحررمضان،"دردناک ترین" ساعات این ضیافت است...

آسمان و زمین،#عجیــب_بوی_درد گرفته اند.
میدانی...؛
#شق_القمری_درکوفه، درپيش است،
که بر غربت هزار ساله تو،تلنبار شده است.

بی قراری، جان مرا به آتش کشانده است...
#حِصن_حَصین_زمین، آماده پرواز می شود.
و این اولین بار است که شیعه، #درد_یتیمی را به جان خویش، می خرد!
تصور دردهای فردا،استخوان سوز است!
عـلـی،با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است،به محرابی میرود،که قرار است، ماه را در آن بشکافند.
وای، که
درد این ثانیه ها،پای قلمم را لنگ می کند!
یوسفم...
من نخستین بار، بوی
درد را از مشام رمضان، ادراک کرده ام.
علــی...همه پناه من...و همه پناه اهل زمین و آسمان است.
من؛ بی علی،هزار بار،یتیمی را تجربه کرده ام.

فاجعه ایست رمضان های بدون تو!
نميدانیم...بر کدامین
درد،شکیبایی پیشه کنیم؟
بر هیبت آنکس،که از دست میدهیم،
یا بر غربت آنکس که بدستش نمی آوریم؟
تو بگو....
#شیعه_چند_سال_دیگر،به تحمل این
درد، محکوم است؟

لیلةالقــــدر درپیش است...
و مـــن..
فقط یک نشانی از پیراهنت،می خواهم!
تقدیرمرا،به همین یک نشانه،#زیبـــا_کن.
برای #درد #مفاصل

‎برشی کوچک از #زنجبیل را در استکان #روغن_زیتون رنده کنید ؛
این ترکیب بمدت ۶روز بماند
سپس موضعی استفاده کنید!

‎درمان درد ⭕️
‎ زانو،آرنج،مچ دست و پا
توچه ميداني #درد چيست؟
درد يعني:
رفيق شفيقت جلوي چشمانت له بشودزير شني هاي تانك,
وتو تنها #يا_زهرا گفتنش را
بشنوي و نتواني كاري كني...

#دلنوشته
#جانباز_مدافع_حرم

شبتون شهدایی 💐
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آرزوی خیلی بزرگی ندارم 😔
در مورد زندگیم
دوست دارم بابام برگرده....

#درد_دل_دختر_شهید...
🌹شهید #موسی_کاظمی🌹
بـرادرم...
آرزوی #شـهـادتت رابا #نامحرم قسمت نکن...

آری...
#درد_و_دل_کردن تو را امیدوار میکند.
اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک  سوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند...

رفته رفته آرزوی شهادتت به #رابطه ی پنهانی تبدیل میشود...😔
اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس نامحــرم جایگزین میشود

طرز فکرت عوض میشود😔 
تا جایی ک میگویی: جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع خواهیم کرد ، اگر دفاعی درکار  باشد... 

بـرادر هوشـیار باش؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی ؟

فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد
جلو جلو عواقب #چت 📱 کردنت را به تو یادآوری کـردم ؛روز #مـحـشـر نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم 

من آن روز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد #شیرینی_شهادت که کمرنگ شود غلظت شهوت بالا میرود. 

راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری
اولین پی ام ات #سـلام_خـواهـر بود... 
از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔 

فقط یک سوال
هنوز هم نامحـرم را #خواهر صدا میزنی؟


🌸🌷🌸🌷🌸🌷🌸🌷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_بیست_و_یکم

💠 کنار حوض میان حیاط صورتم را شست، در آغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را کشید تا راحت باشم و ظاهراً دختری در خانه نداشت که با #مهربانی عذر تقصیر خواست :«لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!»

از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید :«تا تو اینا رو بپوشی، شام رو می‌کشم!» و رفت و نمی‌دانست از #درد پهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم.

💠 مصطفی پایین اتاق نشسته بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را جمع کرد و خواست حرفی بزند که مادرش صدایمان کرد :«بفرمایید!»

شش ماه بود سعد غذای آماده از بیرون می‌خرید و عطر دستپخت او مثل رایحه دستان #مادرم بود که دخترانه پای سفره نشستم و باز از گلوی خشکم یک لقمه پایین نمی‌رفت.

💠 مصطفی می‌دید دستانم هنوز برای گرفتن قاشق می‌لرزد و ندیده حس می‌کرد چه بلایی سرم آمده که کلافه با غذا بازی می‌کرد.

احساس می‌کردم حرفی در دلش مانده که تا سفره جمع شد و مادرش به آشپزخانه رفت، از همان سمت اتاق آهسته صدایم کرد :«خواهرم!»

💠 نگاهم تا چشمانش رفت و او نمی‌خواست دیدن این چهره شکسته دوباره زخم #غیرتش را بشکافد که سر به زیر زمزمه کرد :«من نمی‌خوام شما رو #زندانی کنم، شما تو این خونه آزادید!» و از نبض نفس‌هایش پیدا بود ترسی به تنش افتاده که صدایش بیشتر گرفت :«شاید اونا هنوز دنبالتون باشن، خواهش می‌کنم هر کاری داشتید یا هر جا خواستید برید، به من بگید!»

از پژواک پریشانی‌اش ترسیدم، فهمیدم این کابووس هنوز تمام نشده و تمام تنم از درد و خستگی خمیازه می‌کشید که با #وحشت در بستر خواب خزیدم و از طنین #تکبیرش بیدار شدم.

💠 هنگامه #سحر رسیده و من دیگر زینب بودم که به عزم #نماز_صبح از جا بلند شدم. سال‌ها بود به سجده نرفته بودم، از خدا خجالت می‌کشیدم و می‌ترسیدم نمازم را نپذیرد که از شرم و وحشت سرنوشتم گلویم از گریه پُر شده و چشمانم بی‌دریغ می‌بارید.

نمازم که تمام شد از پنجره اتاق دیدم مصطفی در تاریک و روشن هوا با متانت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت. در #آرامش این خانه دلم می‌خواست دوباره بخوابم اما درد پهلو امانم را بریده و دیگر خوابم نمی‌برد که میان بستر از درد دست و پا می‌زدم.

💠 آفتاب بالا آمده و توان تکان خوردن نداشتم، از درد روی پهلویم کز کرده و بی‌اختیار گریه می‌کردم که دوباره در حیاط به هم خورد و پس از چند لحظه صدای مصطفی دلم را سمت خودش کشید :«مامان صداش کنید، باید باهاش حرف بزنم!»

دستم به پهلو مانده و قلبم دوباره به تپش افتاده بود، چند ضربه به در اتاق خورد و صدای مادر مصطفی را شنیدم :«بیداری دخترم؟» شالم را با یک دست مرتب کردم و تا خواستم بلند شوم، در اتاق باز شد.

💠 خطوط صورتم همه از درد در هم رفته و از نگاهم ناله می‌بارید که زن بیچاره مات چشمان خیسم ماند و مصطفی #صبرش تمام شده بود که جلو نیامد و دستپاچه صدا رساند :«می‌تونم بیام تو؟»

پتو را روی پاهایم کشیدم و با صدای ضعیفم پاسخ دادم :«بفرمایید!» و او بلافاصله داخل اتاق شد. دل زن پیش من مانده و از اضطرار نگاه مصطفی می‌فهمید خبری شده که چند لحظه مکث کرد و سپس بی‌هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.

💠 مصطفی مقابل در روی زمین نشست، انگشتانش را به هم فشار می‌داد و دل من در قفس سینه بال بال می‌زد که مستقیم نگاهم کرد و بی‌مقدمه پرسید :«شما شوهرتون رو دوست دارید؟»

طوری نفس نفس می‌زد که قفسه سینه‌اش می‌لرزید و سوالش دلم را خالی کرده بود که به لکنت افتادم :«ازش خبری دارید؟»

💠 از خشکی چشمان و تلخی کلامش حس می‌کردم به گریه‌هایم #شک کرده و او حواسش به حالم نبود که دوباره پاپیچم شد :«دوسش دارید؟»

دیگر درد پهلو فراموشم شده و طوری با تندی سوال می‌کرد که خودم برای #آواره شدن پیش‌دستی کردم :«من امروز از اینجا میرم!»

💠 چشمانش درهم شکست و من دیگر نمی‌خواستم #اسیر سعد شوم که با بغضی #مظلومانه قسمش دادم :«تورو خدا دیگه منو برنگردونید پیش سعد! من همین الان از اینجا میرم!»

یک دستم را کف زمین قرار دادم تا بتوانم برخیزم و فریاد مصطفی دلم را به زمین کوبید :«کجا می‌خواید برید؟» شیشه محبتی که از او در دلم ساخته بودم شکست و او از حرفم تمام وجودش در هم شکسته بود که دلم را به محکمه کشید :«من کی از رفتن حرف زدم؟»...

#ادامه_دارد
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_یازدهم

💠 احساس می‌کردم از دهانش آتش می‌پاشد که از درد و ترس چشمانم را در هم کشیدم و پشت پلکم همچنان مصطفی را می‌دیدم که با دستی پر از #خون سینه‌اش را گرفته بود و از درد روی زمین پا می‌کشید.

سوزش زخم شانه، مصیبت خونی که روی صندلی مانده و همسری که حتی از حضورش #وحشت کرده بودم؛ همه برای کشتنم کافی بود و این تازه اول مکافاتم بود که سعد بی‌رحمانه برایم خط و نشان کشید :«من از هر چی بترسم، نابودش می‌کنم!»

💠 از آینه چشمانش را می‌دیدم و این چشم‌ها دیگر بوی خون می‌داد و زبانش هنوز در خون می‌چرخید :«ترسیدم بخواد ما رو تحویل بده، #نابودش کردم! پس کاری نکن ازت بترسم!» با چشم‌هایش به نگاهم شلاق می‌زد و می‌خواست ضرب شصتش تا ابد یادم بماند که عربده کشید :«به جون خودت اگه ازت بترسم، نابودت می‌کنم نازنین!»

هنوز باورم نمی‌شد #عشقم قاتل شده باشد و او به قتل خودم تهدیدم می‌کرد که باور کردم در این مسیر اسیرش شده و دیگر روی زندگی را نخواهم دید.

💠 سرخی گریه چشمم را خون کرده و خونی به تنم نمانده بود که صورتم هرلحظه سفیدتر می‌شد و او حالم را از آینه می‌دید که دوباره بی‌قرارم شد :«نازنین چرا نمی‌فهمی به‌خاطر تو این کارو کردم؟! پامون می‌رسید #دمشق، ما رو تحویل می‌داد. اونوقت معلوم نبود این جلادها باهات چیکار می‌کردن!»

نیروهای امنیتی #سوریه هرچقدر خشن بودند، این زخم از پنجه هم‌پیاله‌های خودش به شانه‌ام مانده بود، یکی از همان‌ها می‌خواست سرم را از تنم جدا کند و امروز سعد مقابل چشم خودم مصطفی را با چاقو زد که دیگر #عاشقانه‌هایش باورم نمی‌شد و او از اشک‌هایم #پشیمانی‌ام را حس می‌کرد که برایم شمشیر را از رو کشید :«با این جنازه‌ای که رو دستمون مونده دیگه هیچکدوم حق انتخاب نداریم! این راهی رو که شروع کردیم باید تا تهش بریم!»

💠 دیگر از چهره‌اش، از چشمانش و حتی از شنیدن صدایش می‌ترسیدم که با صورتم به پنجره پناه بردم و باران اشک از چشمانم روی شیشه می‌چکید. در این ماشین هنوز عطر مردی می‌آمد که بی‌دریغ به ما #محبت کرد و خونش هنوز مقابل چشمانم مانده بود که از هر دو چشمم به جای اشک خون می‌بارید.

در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر #قاتل جانم شده بود که دلم می‌خواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمی‌دانستم مرا به کجا می‌کشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»

💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازه‌ای روی صندلی مانده که نگاهش را پرده‌ای از اشک گرفت و بی‌هیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لب‌هایم از #ترس می‌لرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.

موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از #درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم می‌لرزید :«اگه می‌دونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمی‌کشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»

💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک #دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. می‌ترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.

سعد می‌ترسید فرار کنم که دستم را رها نمی‌کرد، با دست دیگرش مقابل ماشین‌ها را می‌گرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.

💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر #زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریه‌هایم کلافه شده بود و نمی‌دانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش #مادرم را تمنا می‌کرد.

همیشه از زینبیه دمشق می‌گفت و نذری که در حرم #حضرت_زینب (سلام‌الله‌علیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای #نذر مادر ماند و من تمام این #اعتقادات را دشمن آزادی می‌دیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.

💠 سال‌ها بود #خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر #مبارزه برای همین آزادی، در چاه بی‌انتهایی گرفتار شده بودم که دیگر #امید رهایی نبود...

#ادامه_دارد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷

✍️ #دمشق_شهر_عشق

#قسمت_پنجم

💠 هیاهوی مردم در گوشم می‌کوبید، در تنگنایی از #درد به خودم می‌پیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را می‌دیدم و دیگر نمی‌شنیدم چه می‌گوید. بازوی دیگرم را گرفته و می‌خواست در میان جمعیتی که به هر سو می‌دویدند جنازه‌ام را از زمین بلند کند و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم.

از شدت ضعف و ترس و خونریزی با حالت تهوع به هوش آمدم و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم، زخم شانه‌ام پانسمان شده و به دستم سِرُم وصل بود.

💠 بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی‌حالم تنها سقف بلند بالای سرم را می‌دید که گرمای انگشتانش را روی گونه‌ام حس کردم و لحن گرم‌ترش را شنیدم :«نازنین!»

درد از روی شانه تا گردنم می‌کشید، به‌سختی سرم را چرخاندم و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده‌ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم.

💠 صدای مردانی را از پشت پرده می‌شنیدم و نمی‌فهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم و پس از سیلی سنگینش باور نمی‌کردم حالا به حالم گریه کند. ردّ #خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی می‌زد.

می‌دید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمی‌شد که با هر دو دستش صورتم را #نوازش می‌کرد و زیر لب می‌گفت :«منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم می‌کشوندم اینجا!»

💠 او با همان لهجه عربی به نرمی #فارسی صحبت می‌کرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به #عربی فریاد می‌زدند، سرم را پُر کرده بود که با نفس‌هایی بریده پرسیدم :«اینجا کجاس؟»

با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت می‌کشید پاسخم را بدهد که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد :«مجبور شدم بیارمت اینجا.»

💠 صدای #تکبیر امام جماعت را شنیدم و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به #مسجد عُمری آورده است و باورم نمی‌شد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد :«نازنین باور کن نمی‌تونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن!»

سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند و با مهربانی دلداری‌ام داد :«اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن!»

💠 و نمی‌فهمید با هر کلمه حالم را بدتر می‌کند که لبخندی نمکین نشانم داد و مثل روزهای خوشی‌مان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد :«تو که می‌دونی من تو عمرم یه رکعت #نماز نخوندم! ولی این مسجد فرق می‌کنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم #سوریه بوده و الان نماد مخالفت با #بشار_اسد شده!»

و او با دروغ مرا به این #جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم و مظلومانه ناله زدم :«تو که می‌دونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟» با همه عاشقی از پرسش بی‌پاسخم کلافه شد که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد :«هسته اولیه انقلاب تو #درعا تشکیل شده، باید خودمون رو می‌رسوندیم اینجا!»

💠 و من از اخبار بی‌خبر نبودم و می‌دیدم درعا با آمادگی کامل به سمت جنگ می‌رود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده می‌شد، بازخواستش کردم :«این چند ماه همه شهرهای #سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟»

حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند و او رنگ مرگ را در صورتم می‌دید که از جا پرید و اگر او نبود از #ترس تنهایی جان می‌دادم که به التماس افتادم :«کجا میری سعد؟»

💠 کاسه صبرم از تحمل اینهمه #وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید و همین گریه بیشتر آتشش می‌زد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت :«میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری!» و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی‌ام فرار کرد.

تازه عروسی که گلوله خورده و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در غربتِ مسجدی رها شده، مبارزه‌ای که نمی‌دانستم کجای آن هستم و قدرتی که پرده را کنار زد و بی‌اجازه داخل شد.

💠 از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این #رافضی را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد، با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید :«برای کی جاسوسی می‌کنی #ایرانی؟»...


#ادامه_دارد


✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد

🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷🌺🇮🇷
‌‌‌💌بسمـ رب الشـهدا..

#مهمـان‌کانال


🕊به مناسبت تولد #شهید_علی_خلیلی
🍃گاهے باید از حسین(ع)، چیزے فراتر از #اشک، توبه و #برات_شش_گوشه خواست و در میدان عمل مردانه، آمر به معروف شد .💪
.
🍃 عاشقان #حسین (ع) پیروان خوبے مے شوند مثل #علی_خلیلی،طلبه جوانے ڪه غیرتش اجازه نداد #عفّت خانم بے پناهے به حراج برود.🌴

در مقابل عده اے #نامرد ڪه اسم مرد را به تاراج برده اند، ایستاد.‌
.
#امر_به_معروف ڪرد و تیغ جهالت نااهلان حنجرش را همچون حنجر خنجر خورده اربابش پاره ڪرد.
#زخم خورد اما زخمے ڪه از حرف هاے مردم بر دلش ماند بیشتر از زخم هاے آن بے غیرت ها درد داشت.😔
.
🍃در عجبم از عده اے ڪه براے #اسارت حضرت زینب(س) گریه مے ڪنند اما وقتے این روزها ڪسے مردانه از #ناموس این خاک دفاع مے ڪند ، بے تفاوتے را پیشنهاد مے دهند...😒
.
🍃شاید هم چون مردم #ڪوفه اول نامه نوشته و در وقت عمل شمشیرها را تیز ڪرده اند .
تیزے شمشیرها بیشتر از جسم، #دل را زخم مے ڪند.مثل دلِ #طلبه_شهید ڪه از این همه نصیحت هاے بے فڪرسوخت.
او به فڪر راه ارباب و رضایت رهبرش بود و مردم به فڪر سازشے ڪه جز #ذلت چیزے در آن نیست .😞
.

🍃او #درد ڪشید ماهها و با دلے #شڪسته شهید شد .😭
.
🍃 تولدت مبارک #مدافع_ناموس.....
.
🍃زنان این سرزمین تا جان در بدن دارند مدیون مدافعانے همچون تو هستند.
.

🍃دعا ڪن به #حرمت خون هاے پاڪتان زینبے زندگے ڪنیم و #زینبے بمانیم.🌺
.
🕊به مناسبت تولد #شهید_علی_خلیلی
.

نویسنده:‌ #طاهره_بنائی_منتظر
.

📅تولد:1371/8/9.
.🎂🎂🎂🎉🎉🎉
📅شهادت :1393/1/3 تهران .
.
تاریخ انتشار: 1399/8/9
.
🥀مزار: تهران.بهشت زهرا قطعه ۲۴.
.
#گرافیست_الشهدا #استوری_شهدایے #عمار_عبدے #ڪربلا #اربعین
#شهید دفاع مقدس،
حبیب الله دانه گردی🍃🍃

در سال ۱۳۴۲/۳/۱ در خانواده ای مذهبی واقع در محله حجتیه آران متولد شد.
تازه داماد بود، ۲ ماه بود که ازدواج کرده بود.
🍃🍃
در دوران کودکی #هوش و #استعداد سرشاری داشت. پس از گذراندن دوره راهنمایی،برای#کمک مادی به خانواده اش، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
🍃🍃
پس از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی در آن ثبت نام کرد و در سال ۱۳۶۲ به عضویت سپاه درآمد.

قبل از عضویت در سپاه ، در عملیات هایی شرکت کرد ودر #عملیات تنگه چزابه شرکت کرده در آن #مجروح شد.
🍃🍃
بعد حضورش را در خیل عظیم پاسداران اسلام اعلام کرد و بعد از حضور رسمی در سپاه با حدود یک سال #خدمت در منطقه محروم سیستان و بلوچستان سعی کرد بیشتر با #درد زجرکشیدگان جامعه آشنا شود.
🍃🍃
#شهید دفاع مقدس،
حبیب الله دانه گردی🍃🍃

در سال ۱۳۴۲/۳/۱ در خانواده ای مذهبی واقع در محله حجتیه آران متولد شد.
تازه داماد بود، ۲ ماه بود که ازدواج کرده بود.
🍃🍃
در دوران کودکی #هوش و #استعداد سرشاری داشت. پس از گذراندن دوره راهنمایی،برای#کمک مادی به خانواده اش، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
🍃🍃
پس از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی در آن ثبت نام کرد و در سال ۱۳۶۲ به عضویت سپاه درآمد.

قبل از عضویت در سپاه ، در عملیات هایی شرکت کرد ودر #عملیات تنگه چزابه شرکت کرده در آن #مجروح شد.
🍃🍃
بعد حضورش را در خیل عظیم پاسداران اسلام اعلام کرد و بعد از حضور رسمی در سپاه با حدود یک سال #خدمت در منطقه محروم سیستان و بلوچستان سعی کرد بیشتر با #درد زجرکشیدگان جامعه آشنا شود.
🍃🍃
#شهید دفاع مقدس،
حبیب الله دانه گردی🍃🍃

در سال ۱۳۴۲/۳/۱ در خانواده ای مذهبی واقع در محله حجتیه آران متولد شد.
تازه داماد بود، ۲ ماه بود که ازدواج کرده بود.
🍃🍃
در دوران کودکی #هوش و #استعداد سرشاری داشت. پس از گذراندن دوره راهنمایی،برای#کمک مادی به خانواده اش، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار شد.
🍃🍃
پس از پیروزی انقلاب به فرمان امام خمینی (ره) مبنی بر تشکیل ارتش بیست میلیونی در آن ثبت نام کرد و در سال ۱۳۶۲ به عضویت سپاه درآمد.

قبل از عضویت در سپاه ، در عملیات هایی شرکت کرد ودر #عملیات تنگه چزابه شرکت کرده در آن #مجروح شد.
🍃🍃
بعد حضورش را در خیل عظیم پاسداران اسلام اعلام کرد و بعد از حضور رسمی در سپاه با حدود یک سال #خدمت در منطقه محروم سیستان و بلوچستان سعی کرد بیشتر با #درد زجرکشیدگان جامعه آشنا شود.
🍃🍃
#درد_دلـــــــ💔ــــــنوشته🌱👇

#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم،
ولی به دیوار دلم نه!☹️

#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم،
اما خادم پدر و مادر خودم نیستم!

#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست،
ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم!

#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم،
اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم!

#میترسم_از_خودم ...😔
•زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم،
ولی شهیدانه زیستنشون رو نه!

#میترسم_از_خودم😔 .......

#شهـــدا_شرمنـــده_ایم
▫️بسم الله الرحمن الرحیم ◽️
🍃🌺🍃
طرح ارتباط با رفیق شهیدم

#دلنوشته یا #درد_و_دل شخصی خودتون که با رفیق شهداییتون دارید یا حتی از ایشون یا شهدای دیگر #کرامت های خاص و یا معجزاتی دیدید به ربات ناشناس ما با لینک زیر پیام بدید و این دلنوشته رو ارسال کنید😌
👉https:///iHarfBot?start=2078789265
مطالب بصورت ناشناس به دست ما میرسه و کاربر ارسال کننده مطلب #گمنام باقی خواهد ماند.😍

🔸مهلت ارسال مطالب تا 3 اسفند 99
🔹مطالب ساعت 23 شب روز 3 اسفندبه اشتراک گزاشته میشه.☝️
بحق شیر زن صحرای کربلا خانوم زینب کبری (س)😭
اللهم عجل الولیک الفرج🤲
🍃🌺🍃
#حجاب
#تلنــگــــــــــــــر

شـنـیـده ام که این روزها حال و هوای #جهاد دلتـ❤️ را زیـر و رو کـرده.از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغذ📝 دیده بودم...

از نوشته های #شهید_مشلب👌
دختران حواستان باشد
#حجاب حجاب حجاب
حواستان به #فضای_مجازی باشد...

دخترانی را میبینیم که عکسهایشان را با #نامحرمان به اشتراک میگذراند
من منظورم با همه نیست
من هم از #فیسبوک استفاده میکنم
اما تاکنون همچین اتفاقاتی رخ نداده😊....

دلنوشته هایت را خـوانـده ام امـا
آنـلاین📱 ک میـشوی هـشـدارها را جدی بگیر؛عکس پروفایلش را که دیدی!!! انگشتانت را برای تایپ به تـبـعیـد ببر...

مبادا پروفایل #نامحرم را مجـوز ورود بدانی. هر چند اگر عکسش چادرخاکی کوچه های مدینه باشد...

بـرادر،آرزوی شـهـادتت رابا #نامحرم قسمت نکن .آری ... #درد_و_دل_کردن تو را امیدوار میکند .اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک  سوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند..

رفته رفته آرزوی شهادتت به رابطه ی پنهانی تبدیل میشود😔. اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس نامحــرم  جایگزین میشود

طرز فکرت عوض میشود😔
تا جایی ک میگویی: جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع خواهیم کرد ،اگر دفاعی درکار  باشد...

بـرادر هوشـیار باش؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی ؟

فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد
جلو جلو عواقب #چت 📱کردنت را ب تو یادآوری کـردم ؛روز #مـحـشـر نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم

من آنروز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد شیرینی شهادت که کمرنگ شود غلظت شهوت بالا میرود.

راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری
اولین پی ام ات #سـلام_خـواهـر بود...
از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔

فــقــط یــک ســوال
هنوز هم نامحــرم را #خواهر صدا میزنی؟؟؟

#التـمـاس_کـمـی_تـفـکر
#شهید_احمد_مشلب
#‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اَلَّلهُمـّ_عجِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج_اَلــــــسٰاعة 🌤
💥 #تلنگر🧕
┈━═❁⁦⁩❁═━┈
🌿🌸 🌿🌸
┈━═❁⁦═━┈
توچه ميداني #درد چيست؟
درد يعني:
رفيق شفيقت جلوي چشمانت له بشودزير شني هاي تانك,
وتو تنها #يا_زهرا گفتنش را
بشنوي و نتواني كاري كني...

#دلنوشته
#جانباز_مدافع_حرم
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کلیپ_شهدا

نماهنگی خیلی زیبا از روزهای آتش و #خون...

دارم #درد_و_دل میکنم گوش کن....


#شهادت یک واژه و راهِ ...
#تمام_نشدنی است ...
و آنقدر دست یافتنی است که هرکس می تواند،
آرزویش را داشته باشد و امیدش را هم به دل، که حتما به آن دست خواهد یافت ...
و اما...هر آرزویی ... #بهایی دارد ...

بعضی ها با پول به آرزوهایشان می رسند
و ما با #جان ...
و #جان_دادن، #آدم_شدن می‌خواهد
#خالص و #مخلص شدن می‌خواهد ...
#سختی و #درد کشیدن می خواهد!
و همه ی اینها ...
خلاصه می شود در #شهیدانه_زندگی_کردن...
شهیدانه زندگی کنیم تا #شهید شویم...
و #شهدا این گونه زیستند...

#سلام_صبحتون_شهدایی🌹🍃

#درد_دلـــــنوشته💔🍃
😔
خدایا...

هیچ نسبتی با شهدا ندارم...

اما دلم به دلشان بند است...

خون سرخشان بد جوری پاگیرم کرده...

میدانم لایق شهادت نیستم...

اما آرزویش را داشتن که عیب نیست...

فریاد میزنم تو را...

در لابلای شعر هایم...

شاید انعکاسش جواب تو باشد...

اما میدانم پاسخی نمیدهی...

وقتی شرمنده تر از همیشه بگویم...

شهدا شرمنده ایم...😔💔
📝 #دلنوشتــ😌

🍃 #دلمان_از_زمین_گرفته_آسمان_میخواهد💚

گوشه ی #دلت که گیر کند
به #سیم_خاردارهای این #دنیا...
یا زخمی می شوی...🤕
یا می سوزی و آتش می گیری...

#سخت_است زندگی با جگرپاره شده...
سختِ سختِ سخت است...

اما چاره چیست؟
التیام از کجاست؟
جز آنکه باید دست دل را گرفت
و #راهی_شد...🚶

در این شهر شلوغ و هزار رنگ و فریب باید همپای دل بروی و ببینی که کجا او را آرام می یابی...😌

همراهش که می روی می بینی تو را به محضر #شاهدین می برد...
می برد تا #درد_دلت را بگویی...
از# زخم های_زندگی
از #سیم_خاردارهای_گناه و بن بست های به #ظاهر مصلحتی...
می بردت تا بگویی به آن ها که دنیا چقدر سخت است😥

می بردت تا بخواهی از آن ها که نشانت دهند #آسمان یعنی چه؟!!

اصلا #آسمانی_شدن را یادت می دهند...😇
کافیست دل بدهی به حرف هایشان!!
سکوتشان ، فضای ملکوتی و بی آلایش مرقدهایشان...
برای توی #گمشده_در_راه ،هزار هزار حرف دارد...

به قول سید، #عالم_محضر_شهداست ،
اما کو محرمی که این حضور را دریابد...

این قطعه بی نشانیتان هزار هزار نشان است تا بفهماندمان که همه ی خوبی ها در بی نشانی هاست ، تا آن جا که مقدور است بی نشان بمان !

بی نشانی پر از #لذت است
اما حیف
جز آنان که چشیده اند
کسی نمی داند #گمنامی یعنی چه...

حال بنگر لحظه ای در کنار #سرداران_بی پلاک بودن چه #صفایی دارد ، تصور حضور در محضرشان...😍

آسمانی شدن به این سبک هم که بماند..
Ещё