کانون انتظار

#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
Канал
Логотип телеграм канала کانون انتظار
@entezar_ikiuПродвигать
113
подписчиков
1,26 тыс.
фото
239
видео
396
ссылок
💠ارتباط با ادمین: @Z_taher17 @Erfanalamoutiyan 💠 کانون انتظار دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) @entezar_ikiu ▪️ صفحه کانون انتظار در اینستاگرام: https://www.instagram.com/entezar__ikiu/ ▪️
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️

#کاروان_عشق
‍ ‍#زندگینامه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_پایانی

🍃اینجور رفتنش برای او مثل دانشگاه قبول شدنش بود. چقدر باهم برای دانشگاه درس خواندیم. چقدر گیر داده بود که حتما باید رتبه اش زیر هزار شود.
حالا می فهمم که انگار بعد از رفتنش به دانشگاه شریف، از همان روزی که قبول شده بود، داشته برای یک جور کنکور می خوانده تا در آن قبول شود. و همین که شهید شد یعنی که قبول شده است.

🍃او آینده ی عجیبی می توانست داشته باشد من فکر می‌کنم ایشان ظرفیت این را داشت که اگر در مسیر ارشد و دکتری پیش می رفت قطعا نظام یک مدیر ارشد و موفق در اختیار داشت.

🍃 مصطفای ما آزادانه ندای ارجعی را لبیک گفت. همان روزی که در سایت نطنز شهادت خیر می‌کردند. انگار معبر شهادت آنقدرها هم که می‌گویند مثل کانال‌های فکه تنگ نیست و دونفر هم می‌توانند دوش‌به‌دوش هم از آن عبور کنند. همان بود که احمدی روشن و قشقایی با هم از آن رد شدند.

🍃احمدیروشن امتداد هویزه است. امتداد شکستن حصر آبادان. ادامه مرصاد. با شهادت مصطفی طلائیه به سیدخندان لبخند زد. مصطفی در تهران موقعیت دارد. قتلگاه دارد. فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس المصطفی. احمدی روشن شهید بصیرت است. شهید عمل به هنگام. او را چه به ساکتین و توابین. منتظر خونخواهی نماند چون طاقت سرشکستگی نداشت. چون دلش از توسل نماز جمعه خرداد 88 آقا خون بود. قبلترها اما یک بار مرده بود و زنده شده بود مصطفی.

🍃مرده بود آن موقع که بعضی‌ها می‌خواستند غنی‌سازی را تعلیق کنند و ریسمان اجانب را بیندازند گردن بچه‌شیعه‌ها و زنده شده بود وقتی که آقا تمام قامت ندای هیهات منا‌الذله سرداد.
مصطفای ما فقط احمدی نبود. روشن هم بود. همه ی شهدای علمی ما احمدی و روشن بودند.احمدی و علوی .احمدی و فاطمی .احمدی و حسینی.

🍃ما می‌نازیم به عالم که احمدی روشنمان حسین‌چی بوده است. فخر می‌فروشیم به تاریخ که دانشمندان هسته‌ایمان گریه کن علی‌اصغرند و از نیروگاه می‌روند روضه. مصطفای ما همان دانشمندی است که زیر روپوش سفیدش پیراهن مشکی عزای حسین(ع) می‌پوشید و عاقبت با همان پیراهن شهید شد. احمدی روشن دلداده قمر بنی هاشم بود و عاشق علمدار تا آخر خط به ولی وفادار می‌ماند. عاشق علمدار به کلمه مذاکره حساس است و حالش از این کلمه بد می‌شود. گریه کن اباالفضل را چه کار به مذاکره با شمر و یزید و امریکا؟

🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃



🆔تلگرام:
👉https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

🆔سروش (پیام رسان ایرانی):
👉http://sapp.ir/mostafaahmadiroshan

#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_27
#خاطره_شهدا
#کاروان_عشق

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
‍ ‍#زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#کاروان_عشق

▪️خطرات سیاسی و ترور و اینها را من می دانستم. بعد از شهادت دکتر علی محمدی و دکتر شهریاری، من می ترسیدم. همیشه به مصطفی می گفتم: مادر، مراقب باش. این جوری شده!
می خندید. می گفت: «اتفاق خاصی نمی افته. کار من خیلی دردسر نداره، نگران نباش.»

▪️همه ی حرفها را به شوخی و خنده می گذراند.بعد از این ترورها تلاشش بیشتر شد.مخصوصا بعد از ترور دکتر شهریاری که دیگر بی وقفه کار می کرد.

▪️روز یکشنبه بود. برخلاف همیشه که سه_ چهار روز اول هفته را نطنز بود،شنبه رفت، شب برگشت. به من زنگ زد، گفت: «می خوام بیام خونتون.»
ساعت هشت نشده بود، آمدند.غذا را کشیدم، خوردیم. یک خورده با بچه ها گفت و خندید.

▪️ساعت هشت و دوازده دقیقه؛ صبح روز چهارشنبه بیست ویک دی بود که به موبایل مصطفی زنگ زدم. زنگ زدم، گفت: « دارم می رم شرکت. »
گفتم: امروز می تونم ببینمت؟
گفت:«ساعت یازده»
و تلفن را قطع کردم، حاجی قرار بود بیاد دنبالم که باهم بریم پیش مصطفی، حاجی کلافه بود اما هرچی میپرسیدم که چی شده جواب نمی داد
رسیدیم خونه دخترم سراسیمه از پله ها پایین اومد و وقتی حالش رو دیدم پرسیدم چی شده؟؟
گفت:میگن ی شخصی به اسم دکتر احمدی روشن رو ترور کردن ولی نگران نباش مامان داداشی که دکتر نبود.
دنیا روی سرم خراب شد گفتم دختر جان مگه چند نفر توو ایران اسمش احمدی روشنه یاد روزنامه قبولی کنکورش افتادم.

▪️تو راه به همه دوستای مصطفی زنگ زدم یا جواب نمیدادن یا رد تماس میکردن، آخه همه میدونستن من چقدر روی مصطفی حساسم...
تا اینکه رسیدیم خونه مصطفی، خونه اش خیلی شلوغ بود همه فامیل و دوستای مصطفی اونجا بودن و همه سیاه پوش
دیگه نفهمیدم چی شد...

▪️اون لحظه فقط نگران علی بودم که الان کجاست، مادرش گفت مهدکودکه و از خواهرش خواسته که ببره خونه خودشون...
خیالم راحت شد و رفتم سراغ خواهرای مصطفی میدونستم که جونشون به جون داداشی بند ولی باید محکم می‌ایستادیم تا دشمن از گریه ما خوشحال نشه.

◾️هنوز هم منتظرم که ساعت ۱۱بشه و برم ببینمش..
هنوز هم دست و دلم به درست کردن آش رشته نمیره، آخه مصطفی گفته بود جمعه میاد ازم خواسته بود براش آش درست کنم...
هنوز آخر هفته ها منتظرم که بیاد و از پشت آیفون چهره قشنگش رو ببینم...


اما خوشحالم از اینکه مصطفی کاری کرد که نه فقط توو ایران بلکه توو قلب آمریکا، خیابان وال استریت جلوی چشم دشمنانش عکسش بالا میره ولی آمریکا و اسرائیل هیچ غلطی نمیتونن بکنن...

میبینم روزی رو که تاریخ به احترام مصطفای شهید و پسرش علی، فرزندان خلف امام خامنه‌ای(مدضله العالی) می‌ایستد...✌️✌️

#ادامــه_دارد ...
قسمت پایانی زندگینامه، فردا شب ان شاءالله

🌹🍃🌹🍃🌹🍃




🆔تلگرام:
👉https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

🆔سروش (پیام رسان ایرانی):
👉http://sapp.ir/mostafaahmadiroshan

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_27
#کاروان_عشق

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#کاروان_عشق

🔸حد و مرز بخشهای مختلف زنجیره ای که مصطفی درست کرده بود را فقط خودش می دانست و توی تقویم و سررسید و توی دفتری در محل کارش ننوشته بود . هرکسی در هر جا توی شبکه ای که مصطفی طراح آن بود کار خود را انجام می داد و از بخش های دیگر شبکه خبر نداشت در این میان فقط خودش می دانست حالا و در این لحظه چه کاری را باید هماهنگ کند و چه کسی در جریان امر باشد.

#دفتـر_اصلی_کار_مصطفـی_حافظه_اش_بود.

🔹هیچ جایی نبود که اطلاعات شبکه ای که مصطفی طراح و مجری آن بود جمع شده باشد. اما خروجی آن، پیشرفت هسته ای و رفع مشکلات حادی بود که در این حوزه به وجود آمده بود.

🔸مصطفای عزیز خودش را حائل می کرد، برای خطر آغوش می گشود تا کار کشور پیش برود.او به من پیمانکار می گفت: مطمئن باش اسم شما، سوابق شما و کار شما را توی تشکیلات نمی برم. بعد اعتماد من جلب می شد، کار را پیگیری می کردم.من نوعی محصول را تحویل می دادم و این مصطفی بود که محصول را به سازمان تحویل می داد و این یعنی با آغوش باز و به سوی خطر دویدن.
به سازمان هم می گفت: آقا شما نپرسید این محصول را چه کسی داده است. می گفتند: نمی شود و نمی توانیم پول بدهیم. می گفت: دستگاه را تست کنید درست نبود می توانید بگویید نمی شود.
ما به قطعه نیاز داریم و مهم نیست که در بحران خود را سرگرم تشریفات اداری هم بکنیم و با دست خودمان، چوب لای چرخ خودمان بگذاریم.

🔹بعد کلی برچسب به مصطفی زدند. مثلاً اینکه شاید تو دو برابر پول گرفتی، فلان جا خانه خریدی.

🔸مصطفی همه ی تهمت ها را می شنید ولی باز هم کار را ادامه می داد و این حرف ها برایش مهم نبود. دشمن اما فهمید که مصطفی داردخدمت می کند، سالم کار می کند و برای همین او را ترور کرد.

#ادامه_دارد
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃



🆔تلگرام:
👉https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

🆔سروش (پیام رسان ایرانی):
👉http://sapp.ir/mostafaahmadiroshan

#کاروان_عشق
#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_27
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️

#کاروان_عشق
#زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن


🔹مصطفی رفت نطنز. در بخش غنی سازی و سوخت فعال بود. این همان ایامی بود که سایت داشت پلمپ می شد. مصطفی در آن مقطع تاریخی نقش بسیار مهمی در تعطیل نشدن کار علمی کشور در حوزه ی هسته ای ایفا کرد.بعد دولت تغییر کرد. قرار شد پلمپ بشکند و شکست. جشنی هم برگزار کردند.جشن در حالی برگزار شده بود که دستگاه های ما همه خراب شده بودند.آقایان گزارشهای اشتباه داده بودند. جشن برپابود در حالیکه دستگاه ها کار نمی کردند.

🔸در آن مقطع مصطفی دست به کار شد به او گفتند: سر و صدا نکن، هارت و پورت نکن.اما او تصمیمش را گرفته بود خودش را می خورد. می گفت: اگر این ملت بفهمند که این همه تحریم را بخاطر هسته ای دارند تحمل می کنند اما هسته ای از کار افتاده، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ بعد شروع کردیم به کار جهادی.

🔹مصطفی دو کار بزرگ انجام داد. او در وهله ی اول از همه ی ارتباطاتی که با نیروی علمی داشت استفاده کرد و واقعیت های هسته ای را به هسته ی تصمیم گیری کشور رساند.خبر به خود آقا رسید. ایشان دستور بررسی صادر کردند.

🔸در این میان مصطفی را خیلی اذیت کردند در برهه ای تا مرز اخراج هم او را رساندند.ولی فشاری که از بالا آمد باعث شد نقشه ی مصطفی گرفت.

🔹کار بزرگ دومی که مصطفی انجام داد در جهت رفع و دفع مشکلات بود.افراد قابل اعتماد و از لحاظ علمی دارای مراتب بالا را پای کار آورد و سرانجام مشکلات حل شد.

#ادامــه_دارد

🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃



🆔تلگرام:
👉https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

🆔سروش (پیام رسان ایرانی):
👉http://sapp.ir/mostafaahmadiroshan

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_27
#کاروان_عشق

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️

#به_رسم_مصطفی
#کاروان_عشق


💠وقتی کاربلدی های مصطفی را میفهمیدم و از دغدغه های او برای کار کردن برای کشور آگاه می شدم و اینکه در این میان مدرک گرفتن برایش اهمیتی ندارد، به او گوشزد می کردم که پسرم این طور پیش بروی کم کم پایمالی می شوی، در وضعیت موجود کاربلدی تو مهم نیست.
بلکه بعدا جوری می شود که انهایی که مدرک دارند پایشان را روی تو میگذارند. میگفت:
👈اصلا برایم مهم نیست. هرجا باشم میخواهم کار کنم، کار.

🔺به نقل از مادر شهید


@mostafaahmadiroshan

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_26
#کاروان_عشق

کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#کاروان_عشق
#هوالعشق
#خاطره_کاری

🔹🔶آنچه برای مهندس روشن مهم نبود🔶🔹

💠هیج وقت نشد درباره اینکه چرا ادامه تحصیل نمیدهد. باهم صحبت کنیم. بعدها به دلیل این امر فکر میکردم. میدانید چرا پیش نیامد؟!
چون او همیشه و همواره و یکسره دنبال این بود که #وظیفه_اش_در_قبال_این_میهن_چیست؟

💠«من» در ذهن مصطفی هرگز وجود نداشت. چیزهای مهمتر از این حرفها در ذهنش بود. اینکه چون دانشجوی شریف بود بعد فارغ التحصیلی فورا موج خارج رفتن او را فرا بگیرد، به اطراف ذهن او هم نرسیده بود.

🔴👈 از روی همین که تشخیص داد فلان کار را باید انجام بدهد، یا اینکه فلان کار اولويت دارد، به ادامه تحصیلی بی اعتنایی نشان داد.
میتوانم بگویم که اصلا ادامه تحصیلی و این حرفها برایش مهم نبود...

💠مهندس روشن لیسانس مهندسی شیمی شریف بود اما اگر تشخیص میداد مسیر #نابودی_اسرائیل از معبر گرفتن دکتری می گذرد، شک نکنید که فی الفور میرفت دکترا میخواند. معیار و خطکش او ظواهری چون ادامه تحصیلی نبود. به این #فکر_میکرد_کجا_مفید_است.

🔺برگرفته از سخنان دکتر پیشوایی از اساتید شهید احمدی روشن
@mostafaahmadiroshan

#کاروان_عشق❤️
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_25
#خاطره_شهدا

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#هوالعشق...
#خاطره
#کاروان_عشق

🌷سال 78 رفتیم اردوی جنوب. من مسؤول اتوبوس بودم. اتوبوس ما خلوت تر از بقیه اتوبوسها بود.
مصطفی و علی آمدند پیش ما.

🌷از همان جلوی دانشگاه شروع کردند. اتوبوس 🚌 را گذاشته بودند روی سرشان.
شلوغ می کردند،
شعر می خواندند.
تیکه می انداختند.
زیاد با خوشمزگی هایش حال نمی کردم.
می خواستم فضای اتوبوس 🚍 را دستم بگیرم. ناسلامتی مسؤول اتوبوس 🚎 بودم.

🌷 چند بار به بچه ها گفتم «مرتب بشینید ببینم چند تا جای خالی داریم، بگم از اتوبوسهای دیگه هم بیان اینجا.»
مگر آرام می شدند؟
وسط راه کارم با مصطفی به کل کل کشید. هیچ جوره بی خیال نمی شد.
به قول بچه ها شاخ به شاخ شدیم.
علی هم مدام فوت می کرد توی آتش دعوا.

🌷عوارضی قم که رسیدیم،
از اتوبوس آمدم پایین.
خون خونم را می خورد. شاکی رفتم پیش رئیس اردو گفتم:
«یا اینو میندازیش پایین یا من دیگه سوار نمی شم. این پسره کیه اومده ته اتوبوس داره همه چیزو به هم می ریزه؟ من هی مرتب می کنم بچه ها رو، نمی ذاره کارم رو بکنم.»

🌷دیدم مصطفی کله اش را از پنجره ته اتوبوس کرده بیرون،
مظلوم نگاهم می کند،
انگار نه انگار که تا چند دقیقه قبل داشت آتش 🔥 می سوزاند.
بچه ها هر طوری بود آرامم کردند، سوار شدیم و راه افتادیم.

🌷وسط راه بلند شدم کیک پخش کنم،
نرفتم ته اتوبوس، جعبه کیکها 🍪 را دادم دست بچه ها.
علی برایم دست گرفته بود «مصطفی! کیکهای ته اتوبوس رو خودت بیار. بیار از مصطفی معذرتخواهی کن، بیا کفشاشو👞 واکس بزن. بیا دستاشو ماچ کن.»

🌷تا وسط اردو با هم صاف نشدیم.
ولی کم کم رفیق شدیم.
آنقدر بهم تیکه انداخت که من را از رو برد. اخلاقش بود.
اگر تیکه نمی انداخت روزش شب نمی شد. طوری شد که آخر اردو توی دفترچه 🗒 یادداشتهایی که به مان داده بودند،
یک صفحه قربان صدقه اش رفتم 📝
و دادم بهش و صورتش را بوسیدم.

🌹🍃🌹🍃🌹
👉🏻 @mostafaahmadiroshan 👈🏻

#کاروان_عشق
#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_24

💎کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ #کاروان_عشق
#زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت51⃣

💠 مصطفی بعد از ازدواج، همسرش را با خودش برد کاشان تا به محل کارش نزدیک باشد. آنجا خانه گرفت و تقریبا نه ماهی ماند. چون کارش در نطنز خیلی سخت بود خیلی کم به خانه می آمد. همین باعث اذیت همسرش می شد.

💠 یک روز به او گفتم : شما چرا این کار را می کنی؟ بیا یه آپارتمان کوچک نزدیک خانه ی مادر خانومت بگیر ، و با خیال راحت برو سرکار.

💠 آمد تهران خانه گرفت و خودش رفت محل کارش. حول و حوش ده_دوازده روز نطنز بود. یکی دو روز تهران. که تحریم علیه ایران صورت گرفت و کار سخت تر شد.

💠 مصطفی به بازرگانی رفت تا مشکل تهیه ی مواد اولیه را حل کند. کالاهایی که تحریم شده بود را با ذکاوت و درایتی که داشت، تأمین می کرد. نمی گذاشت سایت لنگ چیزی بماند.

#ادامه_دارد

🔷🔷🔸🔸🔷🔷

#کاروان_عشق
#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن

🌺کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️

#کاروان_عشق

#زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت 4⃣1⃣

💠 آقا مصطفی شش ماه برای پایان نامه ی لیسانسش وقت گذاشت. یکی از پروژه های آزمایشگاهی اش شد یک مقاله. ایشان دو مقاله داشتند یکی از آنها ISI و دیگری داخلی بود. بین همان لیسانس گرفتن تا فارغ التحصیلی این مقاله ها را انجام داد.

💠 مصطفی کسی بود که با اتکا به خودش شریف قبول شد نه معلم خصوصی نه کلاس کنکوری و نه حتی یک خیال راحت.او باهمت بلندی که داشت می توانست راحت فوق قبول شود.

💠 اما اولویت هایش را با دقت و مطالعه انتخاب کرده بود. او یکسره دنبال این بود که وظیفه اش در قبال دین و میهن چیست؟ "من" در ذهن مصطفی هرگز وجود نداشت. او به این فکر میکرد که کجا مفید است.

💠 بلافاصله بعد از لیسانس وارد نیروی قدس شد. بعد از آنکه به نیروی قدس جذب شد رفته رفته در گروه های تحقیقاتی وزارت دفاع مشغول شد و در ادامه به کار در سازمان انرژی اتمی ترغیب شد.

💠 بعد از آنکه بحث انرژی اتمی پیش آمد، بدون اینکه هیچ واسطه ای وجود داشته باشد در آزمون شرکت کرد و ۹ ماه گزینش او طول کشید.


#ادامه_دارد

🔷🔷🔸🔸🔷🔷


https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

#کاروان_عشق
#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_22

🌺کانون انتظار
دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)

@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
‍ ‍ #زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت31⃣

💠 شهید رضایی شخصیتی بود که در شکل گیری شخصیت علمی مصطفی تاثیرگذار بود.شهید رضایی دغدغه اش این بود که بیاییم کاری را راه بیندازیم که بتوانیم مشکل صنعت را تا حدودی حل کنیم. ایده اش این بود که جایی راه اندازی شود که دانشجویان بتوانند علاوه بر رفع نیازهای کشور، درآمدی هم کسب کنند و هر ارگانی به نیروی متخصص نیاز داشت به این پژوهشکده مراجعه کند.

💠 افزون بر پژوهشکده در همان ایام، آقا مصطفی کتابخانه و نوارخانه ای به نام شهید همت راه اندازی کرد.کار ماندگار مصطفی که هنوز به دلیل ریشه ی محکمی که دارد پابرجاست، راه اندازی کانون نهج البلاغه دانشگاه بود.

💠 آقا مصطفی، مرا در دانشگاه دیده بود و میگفت: «حجب و حیا و متانت تو با دیگران فرق می کرد و دلیل اصلی انتخابم این بود. او مهندسی شیمی و مسئول بسیج دانشگاه و من شیمی شریف و عضو عادی بسیج بودم. زمانیکه پیشنهاد ازدواج دادند به من گفتند: «من نه کار دارم، نه سربازی رفتم، نه درسم تمام شده. »

💠 بنده با توجه به ایمان و صداقت ایشان، رضایت اولیه را دادم و این قضیه سه سال طول کشید. من و آقا مصطفی سال۸۲ عقد کردیم سال ۸۳ازدواج. بعد از ازدواج مسئله خدمت و کارشان هم حل شد. مهریه من ۵۰۰ سکه بود اما باهم ۱۴ تا سکه را توافق کردیم و ایشان هم دادند. مراسم ازدواج هم در منزلمان با حضور ۹۰ مهمان برگزار شد.

#ادامه_دارد

🔷🔷🔸🔸🔷🔷


https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

#خاطر_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_21


💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
#زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت 2⃣1⃣

💠وقتی که مصطفی شریف قبول شد 🎓 و رفت تهران و در محیط شریف قرار گرفت، روحیاتش عوض شد. درس خوان📚 تر شده بود.

💠مصطفی جز کسانی بود که روز به روز بهتر می شد.او علی رغم اینکه خیلی شر و شور بود، فوق العاده بچه ی احساساتی ای بود. خیلی عاطفی بود. هر چه بیشتر در شریف پیش می رفت، دل مشغولی های تازه ای پیدا می کرد.

💠دغدغه هایی توی ذهنش شکل گرفته بود.مشکلات اجتماعی ذهنش را اشغال کرده بود. چراهای بزرگی توی ذهنش بود مثل اینکه چرا بعضی از مردم از نظر اقتصادی در رنج هستند؟ تفاوت تهران و همدان برایش چرایی به وجود آورده بود.

💠برایش ناراحت کننده بود با اینکه به مردم فلسطین خیلی فکر می کرد، یادم هست موضوع فلسطین خیلی برایش مهم شده بود.

💠مصطفی دید فنی داشت و به نظر من این خیلی مهم بود که یک نفر وقتی می آید پای درس استادی می نشیند جرقه هایی از قبل اگر در ذهن داشته باشد موفق تر از کسانی است که ابتدا به ساکن به دانشکده فنی می آید.

#ادامه_دارد
#برگرفته_از_کتاب_جسارت_علیه_دلواپسی

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_20

📎https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#هوالعشق
#راهیان_نور

🔹🔶گاهی باید از استاد، #شهادت آموخت!🔷🔸

💠استاد عزیز ما غلامرضا رضایی جانباز شیمیایی 70 درصد بود و در دانشگاه ما مهندسی برق خوانده بود.
اما ما هم که هم رشته استاد نبودیم ارتباط نزدیکی باهاشون داشتیم.

🔹استادی که چه در زمان حیات و چه پس از شهادت تاثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت مصطفی داشتند...

🔹چیزی که مصطفی رو جلو تر هم انداخت، رها نکردن خط مشی استاد پس از شهادت ایشان بود...
خیلی از ما که تو بسیج هم بودیم و با استاد ارتباط نزدیک داشتیم بعد شهادت استاد را فراموش کردیم
اما مصطفی نه!
هم بهشت زهرا میرفت و به استاد سر میزد ، هم چیزهایی که از استاد یاد گرفته بود ،فراموش نکرد تا خودش هم شهید شد...

🔹استاد ما که با زخم های شیمیایی زیادی دست و پنجه نرم میکرد سرانجام برای درمان در سال 79 به آلمان اعزام شد اما در تاریخ سوم مرداد ماه همان سال در آلمان شهید شد...

#استاد_درس_عشق
#شهادت_استاد_و_شاگرد
#استاد_شهیدم_راهت_ادامه_دارد

🔺به نقل از دوست شهید
——————————

🔴به مناسبت اعزام کاروان ها به سرزمین های عشق ، ان شالله هرشب با خاطره ای در قالب سفر راهیان یا استادان شهید و جانباز #شهید_احمدی_روشن همراه شما ایم.

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_19


https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#هوالعشق
#راهیان_نور

🔹🔶سوختن های یک مهندس برای استاد شهیدش🔶🔹

💠همه ی ما حرف زدن مصطفی و صحبت کردنش را دیده بودیم ..خنده ای هم عموما همراهش بود...
منتها گاهی اوقات که با مصطفی بودم و ایشان از استاد عزیزش در دانشگاه شریف، شهید غلامرضا رضایی جانباز شیمیایی ۷۰ درصد، میگفت
صورت مصطفی یواش یواش مثل گوله آتیش می شد.

🔹مصطفی تعریف میکرد که شهید رضایی مجبور بود پیرهنش را بالابزند و شکمش را بر روی کاشیهای سرد بگذارد تا دردش آرام تر شود.

🔹مصطفی از شهید رضایی میگفت..سرخ میشد آتش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد سپس پا می شد میرفت و تحمل ادامه اش را نداشت.
سوختن یک نفر دیگر را می دید و نمیتوانست برایش کاری کند.

🔹اینکه مصطفی تمام وقتش را برای این کار هسته ای گذاشت شاید به نظر من عهدی بوده که حین بیان خاطرات شهید رضایی با خودش بسته که تا میتواند از التهاب و درد این افراد کم کند
🔺به نقل از دوست شهید

#نشر_دهید

🔻عکس متعلق به اردوی جنوب سال ۷۹ /داخل لنج روی کارون/خرمشهر

https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_18


💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
‍ ‍ #زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت11⃣

💠مصطفی همیشه می گفت: من دوست دارم رتبه ی سه رقمی در کنکور بیاورم. من بیشتر هدفم این بود قبول بشوم با هر رتبه ای که بتوانم.آن اوائل برای اینکه الکترونیک قبول بشود بیشتر برنامه ریزی می کرد.

🔹به من توصیه می کرد تو باید کامپیوتر قبول بشوی تا پیشرفت کنی. کامپیوتر خرج داشت. نهایتا من تصمیم گرفته بودم مکانیک قبول بشوم.

🔹مصطفی شیمی اش خیلی خوب بود. با بچه های دیگر قابل مقایسه نبود، می توانم بگویم که توی همدان او در شیمی تک بود. او در شیمی نابغه بود.

🔹یادم هست که مصطفی در مرحله دوم کنکور که فقط از چهار تا کتاب سوال می آمد از ۶۰ تا سوال فقط یکی را جواب نداده بود یعنی ۹۸ درصد زد.

🔹سال اول کنکور دادیم،خوب هم انتخاب رشته نکردیم. ما در سال اول فقط می خواستیم مهندس شویم. هر دوی ما برق قبول شدیم. رفتیم گفتند می توانید رشته تان را عوض کنید. من به مصطفی گفتم می خواهم بروم کامپیوتر. گفتند می توانید خلبانی هم بروید و خلاصه هر دوی ما تصمیم گرفتیم که یک بار دیگر بشینیم برای کنکور بخوانیم.

🔹سال دوم جدی تر خواندیم انگیزه ی مصطفی برای سال دوم بیشتر شده بود. دیگر تصمیم گرفته بود حتما شریف قبول شود. یادم هست با وضوی نماز صبح، نماز مغرب و عشا را هم می خواندیم و یکسره درس می خواندیم.

🔹مصطفی می گفت: حسن از خدا چیزهای بزرگ بخواه چرا می گی دانشگاه همدان هم شد، شد؟ ما باید برویم شریف. من به همدان هم قانع بودم. ولی مصطفی می گفت: فقط شریف. تا عید که می خواندیم شیمی چندان مدنظرش نبود مثلا می گفت: من می خواهم بروم صنایع شریف.

🔹درس های دیگر را ۴۰-۵۰ درصد می زد اما شیمی را همیشه بالای ۹۰. بلاخره رتبه اش شد ۷۲۹. و مهندسی شیمی شریف قبول شد. من مکانیک همدان قبول شدم، رتبه ی من بالای هزار شد.

🔺#ادامه_دارد ...

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_17


#برگرفته_از_کتاب_جسارت_علیه_دلواپسی



https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹

‍ ‍ #زندگینامه
#مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_8

🔸مصطفی دوست داشت برود رشته ی ریاضی، کلاً در ریاضی و فیزیک و شیمی همیشه جلوتر از بقیه بود.

🔹 در دوره ی راهنمایی مسئله های ریاضی را از چند راه، حل می کرد. یادم هست توی خونه در همان ایام راهنمایی، گاهی یک مسئله ریاضی نشان میداد و می گفت: ببین مامان جان اینطوری هم می شود؟

🔸می گفتم که آره، و بعد می گفت: ولی معلم ما که این روش را قبول نمی کند.خلاصه رفت رشته ی ریاضی. آن اوایل فقط شب امتحان درس می خواند و نمره های خوبی هم می آورد.¹

🔹دوستی من و مصطفی اولین بار در سال دوم راهنمایی بیشتر شد. ما باهم تقریبا هم محله ای بودیم.

🔸توی کلاسی که درس می خواندیم نفر سومی که سر میز ما بود، فضای بیشتری از نیمکت را اشغال می کرد. موضوع را با آقای ناظم مطرح کردم و جای ایشان را عوض کردند و مصطفی آمد سر میز ما.هنوز با هم مسیر مدرسه و خانه را نمی رفتیم.

🔹سال سوم راهنمایی در یک کلاس نبودیم اما در یک مدرسه با هم بودیم تا اینکه دوران راهنمایی تمام شد و ما به دبیرستان رفتیم.

🔸هر دو به یک دبیرستان می رفتیم.سال اول دبیرستان علی و مصطفی توی یک کلاس و هم شیفت بودند، من شیفت مخالف بودم. سال دوم دبیرستان علی رفت تجربی.و من و مصطفی ریاضی را انتخاب کردیم. برای همین دوباره باهم همکلاس شدیم.²

1 ــ به نقـل از مادر شهید
2 ــ به نقـل از دوست شهید


#برگرفته_از_کتاب_جسارت_علیه_دلواپسی
#ادامــه_دارد ...

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_16

https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹

#زندگینامه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_7

🔸🔷حدس میزدم پنجم دبستان است🔷🔸

هو العشـ❤️ـق

💠خانواده ی احمدی روشن، اوایل دهه ی هفتاد به محله ی امامزاده یحیی می آیند.مصطفی در این ایام آماده می شود که به مقطع تحصیلی متوسطه واردشود.
💠او در محله ی جدید، دوست جدیدی پیدا می کند.او با اصطلاح همدانی این دوست تازه را " برادر بزرگتر من؛ آدایی" خطاب می کند.

🔹آدایی از جمله افرادی است که در آن سنین روی مصطفی تاثیرگذار است.آنها اولین بار در مسجد با هم آشنا می شوند.

🔸نحـوه ی آشـنایی مصطفـی و دوسـت جدیدش

👇👇👇

🔹سـال ۷۳ بود که مـا از دبـی به ایـران برگشتیم. طبیعتاً وقتی آمدیم به همدان، من رفتم توی محل و بچه ها دور من جمع شدند و بعد گفتگوهای معمول که کجا بودی و چه جوری بود؟

🔹لابلای این بچه ها، یک پسر بچه بود خیلی توجه من را جلب کرد ، چهــره خاصـی داشـت. گفتم:خدایا این پسر کیه؟ پس چرا من نمی شناسمش؟ خیلی هم جثه ی کوچکی داشت.آن موقع قدش هم بلند نبود.حدس می زدم پنجم ابتدایی باشد، ۱۲ یا ۱۳ ساله به نظر می آمد، به صحبت ها گوش می داد.

🔹توی مسجد نشسته بودیم،من کنجکاو شده بودم آن پسره که نمیشناسمش کیست؟گفتند: تازه به این محل آمده اند
،اسمش#مصطفـاسـت. آدم بعضی ها را که برای اولین بار می بیند احساس می کند سالهاست او را می شناسد.

🔹من و مصطـفی ۳ سال تفـاوت سنی داشتیم، تحویلش گرفتم، او هم خیلی سریع استقبال کرد.

بعد دیدم نه، کلاس اول دبیرستان است.


#برگرفته_از_کتاب_جسارت_علیه_دلواپسی

#ادامــه_دارد ...



https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_15

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#زندگینامه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_6

🌺ادامه تحصیلم را با مصطفی شروع کردم، با یک پایه عقب تر. او سوم راهنمایی بود، من دوم . تا پیش دانشگاهی همینطور پیش رفتیم.

🌸نسبت به نمره های مصطفی در دوران ابتدایی خیلی حساس نبودم. ولی در راهنمایی و دبیرستان، چرا.

🌺حواسم بود خدایی نکرده طوری افت نکند که در کنکور آن چیزی که می خواهد ، نشود.

🌸یک بار با او صحبت کردم. فکر می کنم دوم دبیرستان بود.

🌺گفتم: «ببین! فلانی این تعداد پسر داره، یکی شون این کارو کرده، یکی شون این کارو کرده، اون یکی به این جا رسیده ،...

🌸امــا شمـــا یـه پســر بیشتــر نیســتی. پـس من خیــلی آرزوهــا بــرات دارم. »

🌺گفت: « قـول می دم بیشتــر از کسـی که ده تا پســر داره، بــرات کـار کنـم. هــر آرزویـی داری برآورده کنـم. »

🌸واقعا این کار را کرد. چه از لحاظ درسی📚، چه از هر لحاظ دیگر. بیشتر از یک پسر انجام وظیفه می کرد.

#قـول_کـه_میـداد_پابندش_بود ...


🌺مصطفی به#کشتی و#دوچـرخه_سواری🚲 علاقه داشت. از کلاس پنـجم دوچرخه داشت. ولی کلاً دور و بر موتور نمیرفت؛ هیچ وقت. چون حساسیت مرا به موتور می دانسـت.

🌸تا سال سـوم راهنـمایی دوچـرخه داشـت. بعد که پـدرش مینی بوس 🚌 خرید، رفت کمک او. گاهی وقتها خودش سوار می شد.

🌺هر چقدر هم من اعتـراض می کردم، فایـده نداشت. می نشست کنار پدرش. هرجور بود ماشین را می گرفت.

#ادامه_دارد

#برگرفته_از_کتاب_من_مادر_مصطفی

https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_14

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#زندگینامه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_5

🍁مصطفی کلاس اول را در دبستان مینو درس خواند؛ دیوار به دیوار دبستان خواهرش، با یک نرده فاصله.

🍂در درس و مشق 📚 خیلی اهل این نبود که حتماً بالاترین نمره را بگیرد. در حدی تلاش میکرد که بگذراند. من هم در دوره ابتدایی خیلی حساسیت نشان نمی دادم. هفدهی، هجدهی می گرفت، می آمد... گاهاً بیست هم می گرفت.

🍁من نه میگفتم چرا هجده گرفته ای، نه خیلی از بیستش استقبال می کردم. کلا از اینکه به درس هایش رسیدگی می کرد، راضی بودم.

🍂هم به درس های خودش می رسید، هم جلسات قرآن مسجد را می رفت. آقا رحیم(پدر مصطفی) با خودش می برد مسجد، با خودش برمی گرداند.مسجد محله مان، مسجد امامزاده عبدالله بود؛ با دو خیابان فاصله از منزل.


#ادامه_دارد ...

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_13

https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
‍ ‍ ‍ ❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹

#زندگینامه
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#قسمت_4

🌻در دورانی که مامان داغدار محسن بود و از لحاظ روحی به هم ریخته، مصطفـی نقش بسیار خوبی داشت. خودش را برای حاج خانم لوس می کرد. مدام دور و برش می پلکید. نمی توانم بگویم باعث فراموشی داغ پسرش می شد، ولی خوب، سرگرمش می کرد. باهوش بود و موقعیت ها را خوب درک می کرد.

🌸از کوچکی تیز و زبل بود، مجالس زنانه نمی بردمش. حدود چهار ساله و نیمه بود. رفتیم برای عمویش خواستگاری. دختر مورد نظر، مصطفی را بغل کرد، بوسید، کنار خودش نشاند. بعد که آمدیم خانه، یک ویژگی از آن دختر را برای عمویش گفت. ما همینجور به هم نگاه میکردیم! در تعجب بودیم چطور به این خصلت پی برده.

🌺از آن ماجرا به بعد گفتم: «آقا رحیم! من دیگه این رو هیچ جا نمیبرم. هر جا لازم باشه باید خودت ببری. »

🌹از آن به بعد مصطفی شد همدم و مونس آقا رحیم. در تشییع جنازه شهدا، مراسم های مذهبی و ...

#از_بچگی_با_واژه_شهید_و_شهادت آشنا_شد.
___________________________


🌺رهبر انقلاب: #جنگ را، #دفاع_مقدس را، #جهاد(🌹) را، #شهادت(❤️) را زنده نگه داریم.

#ادامـه_دارد ...



#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_12

https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️

‍ ‍ ◀️#زندگینامه
◀️#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
◀️#قسمت_سوم
◀️#اسطوره_مصطفی

#هو_العشــ❤️ــق


🌺مصطفی عمویی داشت به اسم محسن.

🌺عمو محسنش همیشه می گفت: «این مرد بزرگی میشه. اینجور که چشماشو می چرخونه، آدم دنیارو تو چشاش می بینه!»

🌺 یکبار با پسر عمه هایش جمع شان جمع بود، بازی می کردند، شیطنت می کردند.آنها از مصطفی بزرگتر بودند.
عمو محسنش چندتا کبوتر گذاشته بود در قفس و کلی هم سفارش که؛ مراقبش باشید.

🌺محسن زرگری داشت.آن روز رفته بود سرکار.در این شلوغی نمی دانم چطور قفس کبوترها می افتد دست بچه ها. کنار قفس آتش روشن میکنند.دود آتش 🔥 چندتا از کبوترها 🕊 را خفه می کند. وسط قضیه آقا رحیم می رسد و یکی دو تا را نجات می دهد.

🌺آقا محسن خیلی جدی بود. هیچ کس جرأت نمی کرد این خبر را به او بدهد.

🌺آقا رحیم (پدر مصطفی) دست مصطفی را گرفت و رفت بازار پیش آقا محسن. می دانست غیر از این مدل باشد، اصلا نمی شود به آقا محسن نزدیک شد.

#محسن_مصطفــی_را_خیلی_دوست_داشت.

🌺در این ماجرا هم وقتی مصطفی را دید، چیزی نگفت.

🌺روزهای جنگ، آقا محسن داوطلبانه رفت سربازی. زود تقاضا داد و سریع اعزام شد جبهه ی غرب. سه ماه آنجا بود که در عملیات شرکت کرد و مجروح شد.

🌺مدت کوتاهی آمد مرخصی، دوباره برگشت.این بار خبر شهادتش را آوردند. جنازه ی محسن در ارتفاعات جامانده بود. همرزمانش می گفتند: « هرکاری کردیم، نگذاشت بیاریمش عقب.»

🌺یکی شان میگفت: «محاصره شده بودیم. قسممون داد، گفت شما زن و بچه دارین، برگردین عقب. نگران من نباشین.»

🌺میگفت: «از قله که به طرف پایین می رفتیم، پشت سرمون رو نگاه کردیم، دیدیم عراقیا دورش کردن.اینکه عراقی ها او را کشته یا اسیر کرده بودند خدا میداند.»

#مصطفی_موقع_شهادت_عمویش_دو_ساله_بود.

🌺بعدها عمو شد اسطوره مصطفی. به خودش می بالید که عمویش جز شهداست.❤️

#به_نقـل_از_مادر_شهیـد

#خاطره_شهدا
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_11


https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)

@entezar_ikiu
Ещё