🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️
◀️#زندگینامه◀️#شهید_مصطفی_احمدی_روشن◀️#قسمت_سوم◀️#اسطوره_مصطفی#هو_العشــ❤️ــق
🌺مصطفی عمویی داشت
به اسم محسن.
🌺عمو محسنش همیشه می گفت: «این مرد بزرگی میشه. اینجور که چشماشو می چرخونه، آدم دنیارو تو چشاش می بینه!»
🌺 یکبار با پسر عمه هایش جمع شان جمع بود، بازی می کردند، شیطنت می کردند.آنها
از مصطفی بزرگتر بودند.
عمو محسنش چندتا کبوتر گذاشته بود در قفس و کلی هم سفارش که؛ مراقبش باشید.
🌺محسن زرگری داشت.آن روز رفته بود سرکار.در این شلوغی نمی دانم چطور قفس کبوترها می افتد دست بچه ها. کنار قفس آتش روشن میکنند.دود آتش
🔥 چندتا
از کبوترها
🕊 را خفه می کند. وسط قضیه آقا رحیم می رسد و یکی دو تا را نجات می دهد.
🌺آقا محسن خیلی جدی بود. هیچ کس جرأت نمی کرد این خبر را
به او بدهد.
🌺آقا رحیم (پدر مصطفی) دست مصطفی را گرفت و رفت بازار پیش آقا محسن. می دانست غیر
از این مدل باشد، اصلا نمی شود
به آقا محسن نزدیک شد.
#محسن_مصطفــی_را_خیلی_دوست_داشت.
🌺در این ماجرا هم وقتی مصطفی را دید، چیزی نگفت.
🌺روزهای جنگ، آقا محسن داوطلبانه رفت سربازی. زود تقاضا داد و سریع اعزام شد جبهه ی غرب. سه ماه آنجا بود که در عملیات شرکت کرد و مجروح شد.
🌺مدت کوتاهی آمد مرخصی، دوباره برگشت.این بار خبر شهادتش را آوردند. جنازه ی محسن در ارتفاعات جامانده بود. همرزمانش می گفتند: « هرکاری کردیم، نگذاشت بیاریمش عقب.»
🌺یکی شان میگفت: «محاصره شده بودیم. قسممون داد، گفت شما زن و بچه دارین، برگردین عقب. نگران من نباشین.»
🌺میگفت: «
از قله که
به طرف پایین می رفتیم، پشت سرمون رو نگاه کردیم، دیدیم عراقیا دورش کردن.اینکه عراقی ها او را کشته یا اسیر کرده بودند خدا میداند.»
#مصطفی_موقع_شهادت_عمویش_دو_ساله_بود.
🌺بعدها عمو شد اسطوره مصطفی.
به خودش می بالید که عمویش جز شهداست.
❤️#به_نقـل_از_مادر_شهیـد#خاطره_شهدا#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_11https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu