❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#زندگینامه#شهید_مصطفی_احمدی_روشن#قسمت_7⃣
🔸🔷حدس میزدم پنجم دبستان است
🔷🔸هو العشـ
❤️ـق
💠خانواده ی
احمدی روشن، اوایل دهه ی هفتاد به محله ی امامزاده یحیی می آیند.
مصطفی در این ایام آماده می شود که به مقطع تحصیلی متوسطه واردشود.
💠او در محله ی جدید، دوست جدیدی پیدا می کند.او با اصطلاح همدانی این دوست تازه را " برادر بزرگتر من؛ آدایی" خطاب می کند.
🔹آدایی از جمله افرادی است که در آن سنین روی
مصطفی تاثیرگذار است.آنها اولین بار در مسجد با هم آشنا می شوند.
🔸نحـوه ی آشـنایی مصطفـی و دوسـت جدیدش
👇👇👇🔹سـال ۷۳ بود که مـا از دبـی به ایـران برگشتیم. طبیعتاً وقتی آمدیم به همدان، من رفتم توی محل و بچه ها دور من جمع شدند و بعد گفتگوهای معمول که کجا بودی و چه جوری بود؟
🔹لابلای این بچه ها، یک پسر بچه بود خیلی توجه من را جلب کرد ، چهــره خاصـی داشـت. گفتم:خدایا این پسر کیه؟ پس چرا من نمی شناسمش؟ خیلی هم جثه ی کوچکی داشت.آن موقع قدش هم بلند نبود.حدس می زدم پنجم ابتدایی باشد، ۱۲ یا ۱۳ ساله به نظر می آمد، به صحبت ها گوش می داد.
🔹توی مسجد نشسته بودیم،من کنجکاو شده بودم آن پسره که نمیشناسمش کیست؟گفتند: تازه به این محل آمده اند
،اسمش#مصطفـاسـت. آدم بعضی ها را که برای اولین بار می بیند احساس می کند سالهاست او را می شناسد.
🔹من و مصطـفی ۳ سال تفـاوت سنی داشتیم، تحویلش گرفتم، او هم خیلی سریع استقبال کرد.
بعد دیدم نه، کلاس اول دبیرستان است.
#برگرفته_از_کتاب_جسارت_علیه_دلواپسی#ادامــه_دارد ...
https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA#خاطره_شهدا#شهید_مصطفی_احمدی_روشن_15💠کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)
@entezar_ikiu