.
#بسم_الله_الرحمن_الرحيم #قربة_الی_الله .
چهارشنبه
یکم
مهرماه
هزار و سیصد و نود و چهار
.
گفت:
عمار صبح به بچه ها گفت که دمِ ظهری همه باشید، بچه های عراقی برای عید قربان دعوتمون کردن.
چشممون برق زد و آماده شدیم برای ناهار عید قربان...
.
گفت:
عراقیا خیلی کریم و سفره دارن،
برای مهمون سنگ تموم میذارن،
سفره رو چیدن،
کنار عمار نشستم،
قدیر بالای سفره نشسته بود و حاج ابوسعید روبرومون.
طبق های برنج و گوشت قربونی رو آوردن و گذاشتند وسط سفره و بسم الله زدن.
.
گفت:
قاشق نیاورده بودن،
یعنی عادت به قاشق خیلی نداشتن،
عمار به سبک خود عراقی ها با دست افتاد به جون طبق و برای خودش کشید،
حاج ابوسعید هم که با انگشتای یکی بود یکی نبودشون آروم و متین مثل همیشه شروع کردن بی صدا غذا خوردن و هر از گاهی هم جملهای با صاحبان سفره گپ میزدن.
قدیر هم مثل ما دست دست میکرد که قاشق برسه.
بالاخره با اشارهی یکی از میزبانها چندتا قاشق پلاستیکی آوردن که ما هم بسمالله رو محکمتر گفتیم و شروع کردیم...
.
گفت:
قدیر از همون اول شلوغ بازیاشو شروع کرد و شیطنت میکرد،
گاهی بلند بلند میخندید و گاهی سربهسر بغل دستیش میگذاشت.
تو دلم با خنده میگفتم: ای بابا این قدیر هم تا آبروی نداشتهمون رو نبره بیخیال نمیشه.
عمار یکی دوباری برای قدیر چشم و ابرو اومد یعنی اینکه "قدیر مراعات کن ناسلامتی من فرمانده اینام ضایع بازی نکن"
و حاج ابوسعید همچنان آرام و متین با دست لقمه ها رو کوچک از ظرف میچید و در دهانش میگذاشت.
.
گفت:
ناهار داشت تموم میشد و هر کی چیزی میگفت و بلند میشد و میرفت تا دستش رو بشوره.
گوشم به حاج ابوسعید بود ببینم تعارفات آخر سفره رو چطور میگن تا من هم یاد بگیرم و بگم.
حاج ابوسعید الحمدللهی گفتند و رو به میزبان دعایی کردن و انشاءالله دائمی گفتند و بالنصر زدند تنگ کلامشون و رحم الله والدیکمی حواله کردند و نثار رفتگان و شهدای صاحب سفره و جمع طلب فاتحه ای مسبوقتا بالصلاة علی محمد و آله کردند و صدای صلوات تو اتاق پیچید.
من هم که از میون اون همه تعارف و دعا از "انشاءالله دائم" بیشتر خوشم اومده بود رو به میزبانها کردم و بلند گفتم "انشاءالله دائم" و یه کم خودم رو عقب کشیدم.
اما قدیر انگار کوتاه بیای ماجرا نبود،
میخورد و میخندید؛
میگفت و میخندید،
سربهسر بچه ها میگذاشت و میخندید،
میخندید و میخندید...
.
.
از اون عید قربان و اون سفرهای که بچهها پاش نشستند تا قربانِ واقعی بچهها و نشستنشون سر سفره اباعبدالله چهل روزی بیشتر طول نکشید.
اولتر از همه هم قدیر...بعد عمار.... و آخر تر هم حاج ابوسعید....
هنوز چشمای گریون حاج سعید تو بهشت زهرا زیر تابوت عمار جلوی چشام،
هنوز صدای گریه حاجسعید تو خونهی قدیر، وقتی که به پدر مرحوم قدیر میگفتند "من از اینا جاموندم، دعا کنید بهشون برسم" تویِ گوشمه.
اما زیاد طول نکشید،
روزی که عید قربانِ حاج سعید هم تو دی ماه نود و چهار، توی باغهای خانطومان رسید،
گفت:
خوش به حالشون
قربونیشون قبول
حالا ما موندیم و سفره های خالی از بچه ها،
کاش
اون سفرهها،
"انشاءالله دائم" بود.... کاش به سفرهی دائمی که براشون پهن شده برسیم،
آخه
ما ها
جاموندیم....
.
.
.
.
امروز عید ماست، که قربان او شدیم
اکنون شویم شاه، که دربان او شدیم.... یاحق
#قربان#رفیق#عمار#فرمانده#حاجابوسعید#قدیر#اینجا_تیپ_سیدالشهداء#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدقدیرسرلک#شهیدمحمدحسین_محمدخانی#شهیدحاج_سعید_سیاح_طاهری@bi_to_be_sar_nemishavadd