▨ نام شعر: کفرنامه
▨ شاعر: کارو
▨ با صدای: کارو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره میپاشد
نسیمِ پونه و عطر شقایقها
به لبهای هوسآلودِ زنبقهای وحشی بوسه میچیند و من تنهای تنهایم در این تاریکی شب.
خدایم! آه خدایم!
صدایت میزندم بشنو صدایم!
از زبان کارو فریادت دهم، اگر هستی برس به دادم
خداوندا!
اگر روزی از عرشت به زیر آیی و
لباس فقر بپوشی و
و برای لقمهنانی غرورت را به پای نامردان بشکنی
زمین و آسمانت را کفر میگویی، نمیگویی؟
خداوندا!
اگر در روز گرماگیرِ تابستانی
تن خستهی خویش را بر سایه دیواری
به خاک بسپاری
اندکی آن طرفتر کاخهای مرمرین بینی
زمین و آسمانت را کفر میگویی، نمیگویی؟
خداوندا!
اگر با مردم آمیزی
شتابان در پی روزی
ز پیشانی عرق ریزی
شبآزرده و دلخسته
تهیدست و زبانبسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمانت را کفر میگویی، نمیگویی؟
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو در قرآن جاویدت هزاران وعده دادی
تو خود گفتی که نامردمان بهشت را نمیبینند
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
که نامردمان ز خون پاک مردانت هزاران کاخ میسازند
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود گفتی اگر اهرمنِ شهوت
بر انسان حکم فرماید تو او را با صلیبِ عصیانت
مصلوب خواهی کرد
ولی من با دو چشم خویشتن دیدم
پدر با نورستهی خویش گرم میگیرد
برادر شبانگاهان مستانه از آغوش خواهر کام میگیرد
نگاه شهوتانگیز پسر، دزدانه بر اندام مادر میلرزد
قدمها در بستر فحشا میلغزد
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
تو خود سلطان تبعیضی
تو خود، فتنهانگیزی
اگر در روز خلقت مست نمیکردی
یکی را همچو من بدبخت
یکی را بیدلیل آقا نمیکردی
جهانی را اینچنین غوغا نمیکردی
هرگز این سازها شادم نمیسازد
دگر آهم نمیگیرد
دگر بنگ، باده و تریاک آرامم نمیسازد
شب است و ماه میرقصد
ستاره نقره میپاشد
و من اما در سکوت خلوتت آهسته میگریم
اگر حق است زدم زیر خدایی
خدایا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
خداوندا تو میگفتی زنا زشت است و من دانم که عیسی زادهی طبع زنازاد خداوندیست
خداوندا! خالقا! بس کن جنایت را
بس کن تو ظلمت را
زین سپس با دگران عشق و صفا خواهم کرد
همچو تو یکسره من ترکِ وفا خواهم کرد
زین سپس جای وفا چون تو جفا خواهم کرد
ترکِ سجاده و تسبیح و ردا خواهم کرد
گذر از کوی تو چون باد صبا خواهم کرد
هرگز این گوش من از تو سخنِ حق نشنید
مردمان! گوش به افسانهی زاهد ندهید
داده از پند به من پیرِ خرابات نوید
کز توی عهدشکن این دلِ دیوانه رمید
شِکوه ز آیین بَدَت پیشِ خدا خواهم کرد
درس حکمت همه را خواندم و دیدم به عیان
بَهر هر درد دوایی است دواها پنهان
نسخهی درد من این بادهی ناب است بدان
کز طبیبانِ جفاجوی نگرفتم درمان
زخمِ دل را با میِ ناب دوا خواهم کرد
من که هم مِی خورم و دُردیِ آن؛ پادشهم
بهتر آن است که اِمشب به همانجا بروم
سرِ خود بر درِ خُمخانهی آن شاه نهم
آنقدر باده خورم تا ز غم آزاد شوم
دست از دامن طنّاز رها خواهم کرد
خواهم از شیخکشی شهرهی این شهر شوم
شیخ و ملا و مُریدان همه را قهر شوم
بر مذاق همه شیخانِ دغل زهر شوم
گر که روزی ز قضا حاکم این شهر شوم
خونِ صد شیخ به یک مست روا خواهم کرد
ز کم و بیش و بسیار بگیرم از شیخ
وجه اندوخته و دینار بگیرم از شیخ
آنقدر جامه و دستار بگیرم از شیخ
باج میخانهی اَمرار بگیرم از شیخ
وسط کعبه دو میخانه بنا خواهم کرد
وقف سازم دو سه میخانه با نام و نشان
وَندَر آنجا دو سه ساقی به مهروی عیان
تا نمایند همه را واقف ز اسرار جهان
گر دهد چرخ به من مهلتی، ای بادهخوران!
کف این میکدهها را ز عبا خواهم کرد
هر که این نظم سرود خرم و دلشاد بُوَد
خانهی ذوقی و گویندهاش آباد بُوَد
انتقادی نبُوِد؛ هر سخن آزاد بُوَد
تا قلم در کف من تیشهی فرهاد بُوَد
تا ابد در دل این کوه صدا خواهم کرد
▨
کاراپت دردریان (متخلص به کارو)
ــــــــــــــــ
پینوشت اول: متن شعر ادامه دارد اما متاسفانه خوانش شاعر از ادامهی شعر در دست نیست.
پینوشت دوم: این شعر مربوط به مجموعه شعری است به نام «کفرنامهی کارو» که این مجموعه، شامل شعرهای انتقادی دیگری از این دست نیز هست.
─────♬ ─────
شعر با صدای شاعر |
@schahrouzk