▨ نام شعر: جنون رودابه
▨ شاعر: محمد مختاری
▨ با صدای: محمد مختاری
▨ پالایش و تنظیم: کبیری
_______
...
جنون رودابه است این سرزمین
هزار پرده فروهشته اند و مینگرند
و خاک وقتی آمخته شد
شغاد را
حتی از پشت زال بر میانگیزند..
-«جاری ست رود
از شش هزار خاطره خونینم
.راهی درون خاک به بیداری رگی در قلبی افسرده
قوس عبور سیاره
در باور جهان
و استحالهی تنهایی
در خون کودکانم...
-«معماری خلاصهی خاک
در بازتاب سلولهای آدمی
وقتی که نور تنها در درد تجزیه میشود..
و باد خرمنی گرسنگی بردوش
از لابه لای درها و دیوارها میگذرد.
آرامشِ گریخته، رویای بازمانده
دستِ مذاب
و عنکبوتهای آتش در حدقههای شکسته.
و چهرههای مخطط
در طرح آبرفتی عمر
خاک سیاه
تابوتِ گز
نگاه ایرانی...
نگاه روی سبز و زرد و آبی و کبود
به ولّ و ولّ آفتاب و گامهای نوراه
که از شکافهای تشنه و کبود بر میآیند..
-«زمین همیشه رؤیایش را آشکار کرده است.
و آروارههای موش کور
سریعتر از موج ریشه نیست.
شب از سحابی نمک
و آفتاب در بلور عاشقان
شکستن طلسم «حوض سلطان» را بازتاب کردهاند.
دروغ، برف در تموز است..
و آن که راز عاشقانه جنازه ها را در دریاچه نهفته بود
به سنگبارانی رسوا
شکست.
دروغ، برف در تموز است.
گرسنگی هنوز در کاکل کپرها می تابد.
و آن که صبر و نور هدیه شکمها میکند.
قبای تنگش را
گشادتر میدوزد...
نشانه ها بر آبرفت رود، بر مفاصل زمان
رباطهای خون، حصارهای طاعونی.
و این که از دل ویرانی بر میآید!
نگاه بیآرامش را بر روی مرگ فرو بسته است
که گرد و خاک از جامههاش بیفشاند
و خویشتن را باز در رؤیایی خونین بیازماید.
اما چه طرّههای کودکیش
در حلقهی محاصره مرگ
و در رطوبت نفسِ مار سپید گشته است
در قامتی برهنه
از آستان خنجر و تلخون و رؤیا میگذرد. نیمی از این برهنگی آیینهی رهاییست
و نیمهای هنوز به آیین غار
در مذبحِ اسارت میسوزد.
در شش هزار خاطره جاریست
تلخابهی روان که گنداب را تاب نمی آورد.
از شور و طراوت آنی که بی محابا
نونو درونش را می کاود
جسمیتش به تازگی آب خلق میشود
و موج میزند در تلخایی بیسکون...
چشمان بیقرار من است
کآبینهی جنونم را میبرد
و آب بر دوایر خون میگسترد....
از بینوایی و فضیلت ما نیست
کاین بالهای رنگی پروانگان
آرام گرد کوکب و خون دمنده میگردند
هر شب ستارهای
از این گدازه بر میخیزد.
هر شب ستارگانی
از این گدازه بر میخیزند
هر شب چراغ بادی را در کنار آبگیرها بر میافروزند
این سایهها
که صورت ماه را بر آب بگسترانند.
و هر شب از درون خاکستر
آواز همسران جوانی را میشنوم
که گردههای تاریخ را میبویند
و گیسوانشان را
از شانه ستاره میآویزند...»
-«امواجِ سروهای خاکستری
در دشت ارغوانی مهتاب
رودابه های شیفته میافشانند
گیسو بر آب...«
-«این دایره به سادگی آب گرد چشمانم میگردد
و کودکانم
بر انحنای آبی ایام فرو می روند و بر میآیند.»
ای ماه من که از گرسنگیم میتابی!
یک سو طراوت و نفس شبنمی که جانم میبالد
یک سو گدازه های پریشان که از فروکاهیدنشان
جانم میکاهد.
تا عمر من کشاکش این آب و آتش است
چشمم به خواب آبی مهتابیت نرفته است. وقتی به آب مینگرم
شب همه شب از این سودا افسوسم آستانه مهتاب را سیاه میکند
و چون که در آتش خیره میشوم
تاب دلم به تابش سیماب لرزه میگیرد.
▨
محمد مختاری
از دفتر شعر منظومهی ایرانی
صفحهی ۲۴۴
ــــــــــــ
پینوشت: شعر دکلمه شده در این خوانش با شعر چاپ شده، کم و بیشیهایی دارد و متن فوق از روی صدای شاعر پیاده شده است.
─────♬ ─────
شعر با صدای شاعر |
@schahrouzk