سنگم آرام آرام مینویسم و خود را میتراشم تا به شکل مجسمهای در آیم که تو بودایش کردهای. از دهان من اگر حرفی نیست کوتاهی از من است نمیدانم چگونه از تو سخن بگویم با دهانی از سنگ...
سنگم آرام آرام مینویسم و خود را میتراشم تا به شکل مجسمهای در آیم که تو بودایش کردهای. از دهان من اگر حرفی نیست کوتاهی از من است نمیدانم چگونه از تو سخن بگویم با دهانی از سنگ...
با شبی که در چشمهایت در گذر است مرا به خوابی دیگر گونه بیداری بخش چرا که من حقیقت هستی را در حضور تو جسته ام و در کنار تو صبحی است که رنج شبان را از یاد می برد بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم تا پریشانی دوشینم از یاد برده شود
حکایت باران بیامان است اینگونه که من دوستت میدارم شوریدهوار و پریشان باریدن بر خزهها و خیزابها به بیراهه و راهها تاختن بیتاب، بیقرار دریایی جُستن و به سنگچین باغ بسته دری سر نهادن و تو را به یاد آوردن حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت میدارم
سنگم آرام آرام مینویسم و خود را میتراشم تا به شکلِ مجسمهای درآیم که تو بودایَش کردهای! از دهان من اگر حرفی نیست، کوتاهی از من است نمیدانم چگونه از "تو" سخن بگویم با دهانی از سنگ.